مردها وقتِ بیماری، یک بچه‌‌ی پنج ساله‌اند

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

کاش تهران هم انار داشت. دان انار حتا.

بین شهر نور و محمودآباد جاده‌‌ی جنگلی هزار تویی هست به نام چمستان؛ یک جاده بی نظیر و رویایی که بیشتر شبیه خیال است و یک عالمه بازی نور و سایه دارد. آدم فکر می‌کند الان است که از پشت یکی از این درخت‌ها یا سنگ‌ها پری یا موجود عجیب و غریبی که نتوانسته خودش را خوب قایم کند بیوفتد بیرون. ما می‌رویم آنجا چرخی بزنیم و چند تا عکس هم با دار و درخت بگیریم و برگردیم و ثابت کنیم که شمال بودیم اما کنجکاویمان نمی‌گذارد از میانه‌ی جاده برگردیم. ادامه می‌دهیم. غروب می‌شود که در انتهای آن جاده‌ی رویایی یک ده کوچک را کشف می‌کنیم. نور غروب افتاده روی خانه‌های کاهگلی و دیوارهای آجری روستا و فضای احساسی خاصی ایجاد کرده. از کنار خانه‌ها که رد می‌شویم بوی کته‌ی شمالی اصل به مشاممان می‌خورد؛ خانه‌هایی که جلویشان یک عالمه بچه‌ی پاپتی و گلی و خاکی دارند با آخرین جانی که در بدن دارند بازی می‌کنند؛ شاید چون می‌دانند وقت خداحافظی با بچه‌های کوچه نزدیک شده تا فردا. بوی نان تازه‌ی نانوایی‌شان هم قاطی شده با همه‌ی این رنگ‌ها و صداها وباعث شده همه چیز یک جور غلیظی خوب باشد. بین داد و فریاد بچه‌ها صدای اذان از مسجد محل پخش می‌شود.صدای موذنش خیلی خوب نیست اما پر از حس زندگی است. انگار از یک جایی بین قلب و روحش دارد می‌خواند. مردم هم کم کمک کار و بار را جمع می‌کنند که راه بیوفتند سمت مسجد؛ سمت آن صدا. دلم پر می‌زند برای این که بروم توی مسجدشان نماز بخوانم. نمی‌شود؛ چون دیر شده و باید برگردیم.از خوشی دیدن این صحنه‌ها یک چیزی به دلم چنگ می‌زند. انقدر در اینجور فضاها زندگی پررنگ است، آدم دلش نمی‌خواهد برگردد. کاش یک چیزی اختراع شده بود که می‌شد این احساس خوب را ذخیره کرد و برد تهران. از این چیزها برای نفس تنگی روزهای خاکستری شهر، لازم داریم.

۰ نظر ۰ لایک

دگران روند و آیند

این همه برایت رقیب ساختند. محکوم به فنایت کردند. بهت نسبت قبرستان دادند و رفتند سراغ دشمنان تازه به میدان آمده‌ات. بی‌وفایی کردند. ولی برای من همین بس که بغل دستی‌های دبستان و راهنمایی‌ام را از بین این همه آدم پیدا می‌کنی و با ذوق بهم پیشنهادشان می‌دهی و حالم را جا می‌آوری. همین است که هیچ کس برایم تو نمی‌شود.


#فیس_بوک

۰ نظر ۰ لایک

محبت مثل یک طفل بازیگوش کار خودش را می‌کند

بهش میگم: بخشیدی منو؟

میگه: وقتی فهمیدم مرگ چقدر نزدیکه بخشیدمت

*

عجب حرفی زد! جدن اگر مرگ رو به این نزدیکی ببینیم چقدر ساده میشه حل خیلی از اختلافات و چقدر دشمنی‌ها جای خودش رو به آشتی و محبت میده. ما آدم‌ها ساده دلانه فکر می‌کنیم کلی وقت هست، برای همین خیلی از کارها رو به بعد موکول می‌کنیم. بعدی که ممکنه هر لحظه دیگه نباشه.



+خدا آدم‌های زنده دل رو نگه‌ داره برام :)

۲ نظر ۰ لایک

یک مشت فضیحت شخصی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

باید بتوانم رجایی باشم!

۱.

یکی از موضوعات غیر قابل انکار در حرفه‌ی روزنامه‌نگاری مسئله‌ی سانسور است٬ که حضور بسیار فراگیر و گسترده‌ای هم دارد. همیشه فکر می‌کردم که یا باید این اشکال را پذیرفت و محدود کار کرد یا باید وارد جنگ نابرابری شد که به شکست روزنامه‌نگار ختم می‌شود. توی اوج درگیری‌‌ با این موضوع فردی را پیدا کردم که جسارت برهم زدن این قاعده‌ی نابرابر را داشته؛ کسی که از او یاد گرفتم نباید به هیچ قیمتی خودسانسوری را پذیرفت و به پای خفقان وضع موجود سکوت کرد و شد یک آدم معمولی مثل دیگران. کوتاه آمدن وکنار کشیدن کار آدم‌هایی ست که می‌خواهند متوسط بمانند!


۲.

روح الله رجایی٬ مسئول صفحات جامعه‌ی روزنامه‌ی همشهری و مشاور سردبیر همشهری جوان٬ درست در زمانی که کسی مسئول واحد نظارت بر مجلات بوده که به گفته‌ی خود آقای رجایی چهار ستون هر کسی که مطلب می‌نوشته می‌لرزیده از ایراد گیری آن مسئول محترم٬ یک یادداشت سفرنامه‌طور می نویسد از روز عاشورا درکربلا با این عنوان:‌«روز عاشورا٬ در کربلا٬ آدم خنگ می‌شود!» آقای مسئول یادداشت آقای رجایی را در صفحه‌ی فیس بوکش می خواند و خوشش هم می‌آید. یادداشت همان هفته در همشهری‌جوان چاپ می‌شود بدون این که ایرادی به آن گرفته شود.

از بخت بد٬ عنوان یادداشت را عده‌ای از «خانم جلسه ای» های محترم ساکن در شهر قم برنتافتند و بدون خواندن محتوای یادداشت به هر که توانسته بودند سپرده بودند زنگ بزند دفتر مجله فحاشی [توجه شما را به یک نوع مسلمانی عجیب در این مورد جلب می کنم! نسبت خانم جلسه‌ای و قضاوت بی‌مورد و فحاشی را شما پیدا کنید]. خلاصه اینکه بعد از کلی عذرخواهی از مردمی که به خودشان زحمت نداده بودند مطلب را تا انتها بخوانند و بعد قضاوت کنند٬ آن آقای مسئول سخت‌گیر به خاطر تایید چنین یادداشتی برکنار می‌شود!


۳.

«یه مدت همشهری محله کار می‌کردم. یکی از خبرنگارهامون یه طلبه بود. سپردیم بره از آیت الله فقهی توی مسجد امام حسن(ع) شریعتی یه مصاحبه‌ی کوتاه بگیره برای یه بخش مجله. رفته بوده اونجا و حاج آقا بهش گفته بوده شما وقت مردم رو با این روزنامه نوشتن گرفتید و من مصاحبه نمی‌کنم و ... خبرنگار طلبه اومد دست از پا درازتر و گفت نشد. گفتم یعنی چی که نشد؟ بیا با هم بریم بهت نشون بدم میشه! رفتیم نماز خوندیم و بعد از نماز رفتیم دو زانو نشستیم کنار حاج آقا. گفتم حاج آقا میشه ما رو دو دقیقه نصیحت کنید؟ شروع کرد به حرف زدن. ما اون زمان می‌خواستیم در مورد حقوق همسایه بنویسیم. گفتم حاج آقا در مورد همسایه چه توصیه ای دارید؟ بیست دقیقه ای ما رو نصیحت کرد! گفتم خب حاج آقا من این صحبت‌های شما رو بنویسم اشکالی داره؟ گفت نه! گفتم بنویسم بدم چند نفر دیگه هم بخونن اشکال داره؟ گفت نه! گفتم اشکالی داره که صداتون رو ضبط کردم که حرفاتون دقیق یادم بمونه؟ گفت نه! گفتم اشکالی داره این صحبت‌ها رو توی یه مجله چاپ کنیم مثلن که آدم‌های بیشتری نصیحت‌های شما رو بخونن؟ گفت نه! گفتم میشه یه عکس هم ازتون بگیریم؟ گفت عکس برای چی؟ گفتم برای این‌که اونایی که صحبت‌هاتون رو می‌خونن چهره‌تون رو هم ببینن. گفت بگیر! گفت چند روز پیش هم یه نفر اومده بود برای یه روزنامه ای از ما مصاحبه بگیره ردش کردم٬ پس روزنامه اینه؟ بعدها که چاپ شد مجله خیلی خوشش اومد و کلی هم ازمون تشکر کرد!»


۴. یادداشتی که باعث برکناری آقای مسئول شد را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه مطلب ۰ نظر ۲ لایک

نگران نباش!

من از اون دسته آدم‌هام که زندگیشون بر مبنای خراب‌کاری‌های عام و خاص می چرخه؛ در نتیجه اصلی‌ترین سوال ذهنی‌م اینه: «چرا اینجوری شد؟ حالا چی میشه؟» و اصولن خدا لطفش رو توی درمان این مرض صعب العلاج بر من تمام کرده! مدام آدم‌هایی رو سر راهم قرار میده که در جواب «چرا اینجوری شد؟ حالا چی میشه؟»های من و تلاشم برای اثبات این که نگرانی‌م طبیعیه بی وقفه میگن:«نگران نباش!» این نگران نباش ها مثل آب روی آتش، حالم رو جا میارن؛ واقعن حالی‌م می کنن که چیزی برای نگرانی وجود نداره.
آخرین موردی که سر راهم قرار گرفته، دبیر سرویس اجتماعی مجله ست که سمانه می گفت دلش دریاست؛ واقعن هم هست! یه جور مطمئن و آرومی میگه نگران نباش که آدم احساس می‌کنه نگرانی در عرصه‌ی خبرنگاری امری دور از ذهن و استثناست!

ناظم

۰ نظر ۰ لایک
قبلی
۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان