کارتو نریز دور!

خسته از یک روز بدون وقفه کار خونه کردن نشست پیشم و درد دلش شروع شد! می‌گفت احساس بدی بهش دست داده از این که فقط کار خونه می‌کنه و به هیچ کار دیگه‌ش نمی‌رسه٬ یه حسی مثل معطل بودن٬ مثل کار تکراری٬ مثل (دور از جون همه‌ی خانم‌های خونه) حمال بودن!!! حرف استاد غلامی رو براش بازگو کردم٬ گفتم وقتی یه کار می‌کنی هزار تا نیت کن: بگو غذا می‌پزم که بنده‌های خدا رو سیر کنم / غذا می‌پزم که بنده‌های خدا گشنه نمونن بتونن بیشتر بندگی بکنن/ غذا می‌پزم که همه رو توی خونه جمع کنم و کانون خونه رو گرم نگه دارم/ غذا می‌پزم که همه فکر کنن بهترین مامان یا همسر دنیا رو توی خونه دارن/ غذا می‌پزم که بزنم تو دهن شیطون! / خونه رو جمع می‌کنم که وسایل آسایش و آرامش چند تا بنده‌ی خدا رو فراهم کرده باشم/ زرنگ باش! کارتو نریز دور. هر یه دونه ش رو با هزار تا نیت متفاوت بکن هزار تا کار احساس مفید نبودنتم از بین میره اینجوری.

اشک تو چشماش جمع شده بود :)))))

۲ نظر ۲ لایک

اندر حکایت برداشتن یک وانت هندوانه با یک دست!

یه بار اومدم بین برنامه‌هام اهم و مهم کنم و اون‌هایی که در درجه‌ی کمتری از اهمیت هستند رو موقتا بذارم کنار٬ از ده تا برنامه‌م حدود ۶ تاش واجب بودن٬ چهارتای دیگه‌ش هم چون مقدمه‌ی انجام اون کارهای واجب بودن واجب بودن. در نتیجه لیست کارهام هیچ تغییری نکرد! :))))

پ.ن: یکی از عوامل موفقیت اینه که زمانت دست خودت باشه و همچنین میزان کارها و برنامه‌ها. از یه جایی به بعد٬ به صورت موقت٬ به هر برنامه‌ی جدیدی باید گفت:‌«نع!» حتی اگر اون یه پیشنهاد کاری پر از سود و تجربه باشه. :)
۲ نظر ۲ لایک

تخصص ما را قبول کن!

خدا چقدر قشنگ می‌گوید:‌ 

«الم نشرح لک صدرک؟و وضعنا عنک وزرک٬ الذی انقض ظهرک»* [حواست هست حالت بد بود٬ داشتی دق می‌کردی٬ دنیا برایت تنگ شده بود٬ قفسه‌ی سینه‌ات داشت روی قلبت سنگینی می‌کرد٬ استخوان‌هایت داشت می‌شکست زیر فشار٬ اشکت درامده بود و از عجز نمی‌توانستی حتی داد بزنی؟ همه‌ی این‌ها بود و ما حالت را خوش کردیم٬ بارت را برداشتیم و دست نوازش به سرت کشیدیم.] 

«و رفعنا لک ذکرک»* [یادت هست هیچ کس تحویلت نمی‌گرفت٬ داشتی خوار و خفیف می‌شدی٬ حرف می‌زدی و کسی نگاهت نمی‌کرد٬ لب‌خند می‌زدی و کسی جوابت را نمی‌داد؟ ما نامت را بلندمرتبه کردیم و گوش عالم را کر کردیم از ذکرت.] 

«فان مع العسر یسری٬ ان مع العسر یسری»* [دیدی سخت نبود؟ دیدی گذشت؟ دیدی وقتی درد و داری و از حضور ما را آرامی چقدر همه چیز راحت می‌گذرد؟] 

«فاذا فرغت فانصب و الی ربک فارغب»* [حالا دستت را بگذار روی زانویت و بلند شد دختر/ پسر خوب. کلی کار عقب مانده داری و نوبت سختی بعدی است. از هیچ چیز نترس و دلت را بزن به دریا٬ تخصص ما را قبول کن. ما اینجاییم که نمیری از درد٬ که کم نیاوری. یا علی!]

 


*آیات اول تا آخر سوره‌ی انشراح


۳ نظر ۰ لایک

بگویید نمی‌توانم خدا راضی‌تر است

کمیل بن زیاد نخعی را همه‌ی ما به لطف دعای کمیل شب‌های جمعه می‌شناسیم. این آدم یکی از سرشناسان کوفه و یکی از متقی‌ترین و عابدترین آدم‌های زمان خود و جزو حلقه‌های اولیه‌ی نزدیکان امیرالمومنین علی (علیه السلام) بوده. استاد ما می‌گفت امیرالمومنین (ع) برای مدتی به کمیل با آن سوابق و حق دوستی‌ و خلوصش در یاری امام مسئولیتی شبیه اداره‌ی یک شهر یا یک منطقه را داد و او از پس کارها در آن مدت برنیامد و به دلیل روحیه‌ی مدیریتی نداشتن یا کاربلد نبودن یا هر چیز دیگر، خساراتی به حکومت اسلامی از ناحیه‌‌ی اداره‌ی آن بخش وارد شد. امیرالمومنین(ع) کمیل را از آن کار برکنار کرد و دوباره به کارهای عبادی و حوزه‌ی ثبت دعا و حدیث و ... برای آیندگان گماشت. 

اردوی اخیری که رفتیم، به دست کسانی راه اندازی شده بود که حقیقتا آدم‌های خالص و مخلصی هستند و از جان و دل برای سالم بردن و برگرداندن همه‌ی ما و مفید بودن سفر تلاش کردند به حدی که من این میزان تلاش را در کمتر کسی دیده بودم. مسئول اردو که از همه خالص‌تر بود، به خاطر یک مشکل جسمی نذر داشت که تا زنده و سر پاست بچه‌ها را سالی یک بار ببرد مشهد. اما یک کلام: «این آدم‌های خالص و مخلص آدم‌های اردو بردن این تعداد آدم نبودند» و به طور جدی به کمک آدم‌هایی که کمی بیشتر با مفهوم اردوی جمعی آشنا باشند احتیاج داشتند. همین شد که علیرغم همه‌ی تلاش‌ها، مدیریت غلط اردو باعث صرف انرژی مضاعف و تحمیل فشار، ده برابر بیشتر از حد طبیعی به مسئولین اردو و انجام چند باره‌ی بعضی کارهای ابتدایی شد.

این که حضرت امیرالمومنین علی (ع) کمیل را از آن مسئولیت برکنار کردند و به کار دیگری گماشتند بیشتر از همه خدمت به چه کسی بود؟ به نظر بنده به شخص کمیل؛ چرا که پذیرفتن مسئولیتی که شخص توان پذیرش یا روحیه و بنیه‌ی اجرای آن و یا فرصت مطالعه یا کسب تجربه درباره‌ی آن را ندارد خطای بزرگی ست که آدم را گرفتار می‌کند؛ نمونه‌ی این اتفاق اردوی اخیر ما بود، شما خودتان سر قضیه را بگیرید و بروید تا برسید به تمام رئوس مملکت اسلامیمان. گاهی فکر می‌کنم در تاریخ اسلام بعضی اتفاقات از اساس روی داد تا اینطور تجربه‌ی یک امت در طول تاریخ شود و ما درس بگیریم و گرنه چه کسی بیناتر از امیرالمومنین (ع) به ضعف کمیل در یک کار اجرایی بزرگ و قوتش در بعضی کارهای دیگر؟


۲ نظر ۴ لایک

توصیه می‌شود

یک پست خوب بخوانید راجع به عزاداری ما، اینجا

ایشان می‌نویسند، خوب هم می‌نویسند. دنبال شدنشان به شدت توصیه می‌شود. :)

۱ نظر ۲ لایک

می‌خوای بدونی چی کاره‌ای؟

استاد می‌گفت: می‌خوای بدونی چی کاره‌ای؟ می‌خوای بدونی چه اثری توی این عالم داره وجودت؟

از خودت بپرس: من کجای عالم ام؟

بعد بپرس: اگر نباشم چی میشه؟

اگر جواب هیچی باشه خیلی بده، باید یه فکری به حال خودت بکنی.

اگر جواب اینه که یکی، دو تا، سه تا کار لنگ می‌مونه، اون سه تا رو بکن چهار تا و هی به مرور زمان بیشترش کن.



دسته: کلاس طلیعه

۱ نظر ۳ لایک

خوشا به حال شماها که نویسندگی بلدید :))

چند روز پیش ارشد کلاس طلیعه پیام داده میگه ما می‌خوایم روز معلم به استاد هدیه بدیم، یه چیزی می‌نویسی با هدیه بدیم استاد بخونه؟ چند روز پیش ترش هم توی مدرسه گفتن میای یه جمله‌ی قشنگ بگی ما بنویسیم برای دعوت نامه‌ی اولیا؟ :))) به همین منوال اکثر آدم‌هایی که می‌پرسن رشته‌ت چیه و می‌شنون گرافیک میگن: یعنی می‌تونی عکس ما رو بکشی؟


آدم‌های بامزه‌ای احاطه م کردن!


پ.ن: البته نوشتن متن برای استاد رو محض مزاح عرض کردم، چون واقعا خوشحال شدم از این که روی من به خاطر اون کار حساب کردن و در خفا کلی هم ذوق مرگ شدم :))


دسته: کلاس طلیعه

۱ نظر ۰ لایک

اخبار امشب خوب بود

مامان می‌گوید عینکم را بیاور، دیگر نمی‌توانم بدون عینک یادداشتت را بخوانم. او در سکوت می‌خواند و بابا اگر حوصله داشته باشد با صدای مختصری زمزمه می‌کند. بعد از دقایق طولانی که مجله را کنار پایش باز گذاشته‌ام پر می‌کشم کنارش و می‌گویم: «خواندی بابا؟ خواندی؟» نخوانده. اخبار بیست و دو جلویش روشن است و دارد همان حرف‌های اخبار یک ساعت پیش و بیست و سی و دیگر اخبار در طول روز شنیده شده را می‌بیند؛ آقای روحانی مثل تمام اخبارهای قبل از این پشت یک تریبون چوبی ایستاده و همان حرف‌ها را تکرار می‌کند. بعضی روزها نمی‌فهمم چرا مردها با اخبار مثل کسی که بعد از یک کمردرد حسابی خودش را رسانده به یک جکوزی رفتار می‌کنند. بعد از یک روز پر کار چنان به مبل تکیه می‌دهند و غرق در دنیای جنگ و کشتار و بالا رفتن قیمت سکه و سقوط قیمت نفت می‌شوند که انگار نه انگار بیشتر این خبرها اساسا حال بد کن و نزدیک به نقطه‌ی جوش اند. بابا برعکس، برای این که بهتر ببیند کلمات را از نزدیک، عینکش را بر می‌دارد. مجله را به دست می‌گیرد و انگار پر حوصله باشد شروع می‌کند به زمزمه کردن. ذوق می‌کنم و ادای این را در می‌آورم که نوشته مال من نیست و هزار بار نخوانده ام اش. با یک صدای آرام و خطی اما بریده بریده می‌خواند:« نشَ سته است به را هت هزار چَش م سپید»؛ تیتر مطلب یادداشت دو هفته‌ی پیش است که درباره‌ی یکی از خاطرات اولین حج نوشته‌ام. می‌گویم نه، اینطوری نیست و مجله را توی هوا ازش می‌زنم. شروع می‌کنم به خواندن، به جور دیگری خواندن اما صدای من هم خطی شده انگار. چند بار سعی می‌کنم متفاوت بخوانم و احساسم را در بیان جمله‌هایی که خودم نوشته‌ام بیان کنم تا حواس بابا از توی اخبار پرت شود به من و حس می‌کنم نمی‌شود. توی پیچ یکی از جملات دستش را می‌کشم و وسط قله‌ی بعضی جملات دیگر نگاهش می‌کنم که یعنی حواست اینجاست؟ مامان یواشکی از بالای عینک من را نگاه می‌کند که ببیند چطور می‌توانم به خستگی بابا غلبه کنم.

-گوشم با توست.

-توجهت را می‌خواهم نه گوشت را.

-توجهم هم با گوشم با توست.

می‌خندم و به کارم ادامه می‌دهم. صدایم را ول می‌کنم به حال خودش. از کلنجار خسته شده‌ام و فکر می‌کنم همینجوری یکنواخت خوب است. جمله‌ی آخر را می‌خوانم و نگاهش می‌کنم که می‌بینم چشمش را باز نمی‌کند.

-قصه می‌خواندم که خوابیدی بابا؟

چند بار تکانش می‌دهم و بی‌فایده است. چشم اش را که باز می‌کند، یک خط نقره‌ای شفاف از کنجش راه می‌افتد و می‌رود تا زیبایی خطوط کتاب مقدس صورتش را تمام کند. «بردی مرا به هوای مکه» و چشم‌هایش مثل اولین بار شده که کشف کرده‌ام باباها هم گریه می‌کنند. عاقبت اخبار هم دست از تشریح صحبت‌های آقای رئیس جمهور برداشته بود و کعبه را نشان می‌داد و خبرنگاری را که  با مردم صحبت می‌کرد درباره‌ی عملکرد دولت عربستان درباره‌ی حج. امشب اخبار را دوست داشتم، خوب و مودب بود و به موقع آمد و آبرویم را حفظ کرد. بحث درباره‌ی حج رفتن و نرفتن و این که چه کسی و چه زمانی می‌تواند حج را ممنوع کند شد و به این ترتیب نه بابا، نه مامان، هیچ کدام نفهمیدند که در یادداشتم یک اشتباه بزرگ کرده‌ام و در حالی که رسم شستن گلاب برای ماه شعبان است من به اشتباه منتسبش کرده‌ام به ماه رجب. آبرویم جلوی مامان و بابا حفظ شود، گیرم جلوی دنیا برود از این بی‌دقتی، باکی نیست.

 

۱ نظر ۰ لایک

چوپان معاصر طور (13)

می دانی خدا؟ خیلی خوب است که تقسیم کننده ی عزت و ذلت تویی و در این مسئولیت خطیر جایی برای دخالت ما آدم های معمولی قرار نداده ای، چون ما کج سلیقه تر از آنیم که عزت و ذلت را به درستی به دست اهلش برسانیم. به همین خاطر است که اگر همه ی دنیا یک دل شوند که کسی را ذلیل و پست کنند، نمی توانند و همان همه تصمیم بگیرند کسی را عزیز و رفیع کنند، باز هم نمی توانند، چون تقسیم کننده ی عزت و ذلت تویی. امشب از تو خواهم خواست که ما را عزیز درگاه خودت بخواهی و برای همه ی کسانی که تلاش کردند حالمان را بگیرند و زمینمان بزنند، آبرو و خیر و رحمت کنار بگذاری و از گناه و تقصیر ما هم به واسطه ی گذشتن از ایشان درگذری.

۱ نظر ۳ لایک

رفقای سبز زمردی

زبانم لال، محض مزاح نبوده اگر عرض کرده اند: «الرفیق، ثم الطریق»، به عبارتی یعنی اول رفیق راهت را پیدا کن و بعد پا بگذار توی جاده ای که سخت است و پر از نشیب و فراز و تو را به خدا می رساند. ما را می شناخته اند که این را گفته اند. می دانسته اند که گاهی مشتاق یک آغوش بازیم و یک دل دریا، که گرد راه را از شانه هایمان بیاندازد و به لبخندی روحمان را جلا بدهد. می دانسته اند که فراموشکاریم و نیازمندیم به یاداوری، نیازمندیم به داشتن دستی که هوایمان را داشته باشد و مراقب باشد که بد نکنیم و کج نرویم. می دانسته اند دل کوچکمان شیشه ای است و زود می شکند از سنگ اندازی های روزگار. درکمان می کرده اند، که تنهاییم.

هر که رفیق خوب دارد، خدایش نگه دارد. :)


*

حاج آقا می گفت: «بگردید و رفیق خوب پیدا کنید، کسی که دیدنش شما را یاد وجه الله بیاندازد.»

۳ نظر ۳ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان