سائلی آمده و از تو کرم می خواهد ...

اول:

حالم که دگرگون می شود، یک کاسه شیر می گیرم دستم و می آیم کوفه. تا برسم به آنجا لباس هایم خاکی شده و بغض حسابی گلویم را گرفته. می آیم می نشینم کنار یکی از یتیمان پشت در و برای سلامتی شما دعا می کنم. از بین جمعیت «اصبغ بن نباته» را پیدا می کنم و می نشینم کنارش و هر چه پسرتان حسن بن علی (علیه السلام) می گوید «مردم بروید حال علی خوب نیست»، نمی روم. می نشینم تا با لب های او لب هایم را حرکت بدهم و بگویم: «آقا جان بگذارید یک بار دیگر مولایم را ببینم». آمده بودم برای عرض شکایت اما کار به اینجا که می رسد آن مسئله یادم می رود و یادم می آید هیچ دردی بالاتر از رفتن شما نبوده و نیست. یادم می آید از همان وقتی که شما از زمین رفتید ما دیگر روی خوش از زندگی ندیدیم. یادم می آید چه دردی بالاتر از یتیمی از یتیمانِ کوفه شدن، بعد از رفتن مهربان ترین بابای عالم؟ و چه افتخاری بالاتر از آن و بالاتر از دوست دار و شیعه ی شما بودن؟


دوم:

شنیده ام که «زبیر»، کتک خورده ی کوچه ی بنی هاشم است. شنیده را که بگذاریم کنار، ورق زدن همان چند صفحه ی اول کتاب اسرار آل محمد(ص) بس است برای دیدن جانفشانی های زبیر برای امیر المومنین (ع). درست فردای وفات پیغمبر(ص)، امیرالمومنین(ع) سه یار بیشتر نداشته، یکی از آن سه هم زبیر. همین زبیر، می شود دشمن سرسخت امیرالمومنین(ع)، چند سال بعد. ترسناک نیست؟ ما که ادعایش را داریم، علی دوست تر از زبیر که نبوده ایم، بوده ایم؟ برایش کتک که نخورده ایم، خورده ایم؟ از جانمان که نگذشته ایم، انصافا گذشته ایم؟ چه می شود که اینطور می شود؟ حاج آقا می گفت ولایت در دل بعضی موقتی است و در دل بعضی دائمی. دائما باید دائمی شدنش را از خدا و خود آقای رمضان بخواهیم.


سوم:

رمضان،

آب روی تمام آتش ها

بندِ هر چه بدی و نیرنگ

ماه شوی صدیقه ی کبری (س)

کاش زودتر ببینمت...

۱ نظر ۴ لایک

از قضا ما از اون خانواده هاشیم!

شما رو نمی دونم، اما من از اون دسته آدم هام که حسابی خرابکاری می کنن، حسابی ها! و از لحاظ فرم و اندازه و محتوا و تنوع و تکثر و عمق خرابکاری هاشون نظیر نداره. بعد خوب که همه چی خراب شد، رو می کنن به آسمون میگن من دیگه نمی دونم چی کارش کنم خدا، خودت مصلح اولین و آخرینی! به دادم برس. خصوصا تو رابطه با آدم ها، تو دوستی ها، تو روابط مهم و اساسی انسانی، اینطوریم.


حالا از اون وقت هاست خدا! لطفا ...

۲ نظر ۵ لایک

از سری کارهای همین الان یهویی!

اساسا رسم تحول حال من بر پایه ی کارهای یهویی حال خوب کنه که ایده ش وسط شلوغ ترین ساعات مغزم رو قلقلک میده و از قضا نتیجه ش خیلی بهم می چسبه! حوالی ظهر زیر یک پست استاپ موشن تگ شدم. تمام راه برگشت از سفر رو به یک کار اینجوری فکر کردم، بعد از رسیدن به خونه و جمع آوری وسایل باقیمانده ی سفر وسایلم رو برای اجراش پهن کردم و در عرض یک ساعت استاپ موشن اینجانب آماده ی سرو شدن بود و مورد استقبال سردبیر هم قرار گرفت. من رو رها کنن توی تحریریه یا هر جای دیگه ای که هستم بچرخم و از این کارها بکنم. والا!


استاپ موشن تبریک عید همشهری جوان
حجم: 573 کیلوبایت

۱ نظر ۰ لایک

یه جور یوهوی بلـــــــــــــند :دی

امتحان سطح یک، خودش رو ولو کرده بود روی قلبم، مغزم، فکر و تنفسم! یه جورایی قضیه حیثیتی بود و اگر رد می شدم از ادامه ی دوره محروم می موندم(با علم بر این که توی سطح قبل چقدر بدو بدو کردم که دیر نرسم، چقدر سعی کردم بچه ی درس خونی باشم، غیبت نکنم، سر کلاس هوشیار باشم و الخ). دو هفته کنترات دانشگاه نرفته بودم به بهانه ی همین امتحان و سه روز در فشرده ترین حالت ممکن درس خونده بودم، یعنی احساس این فشردگی هم منگنه شده بود به تلاش ترم پیشم و واقعا نمی خواستم دست خالی از امتحان بیرون بیام.

امتحان رو دادم و خیلی خیلی خیلی ازش راضی بودم. جز یه سوال یک و نیم نمره ای که بیست و پنج صدم ازش رو جواب دادم، باقیش خوب بود، فراتر از حد تصورم خوب! خدا رو شکر. حالا می تونم برم کله پاچه بخورم، بنویسم، آرشیو روزنامه رو ورق بزنم، دانشگاه برم، برای دوره ی سطح یک برنامه بریزم، نقاشی کنم، هدیه ی تولد آماده کنم، بخندم، برای ستونم برنامه ریزی کنم، متن های برنامه رو برسونم، پروپوزال هام رو بنویسم، جلسه ی هفته ی بعد رو پیگیری کنم، شام درست کنم، فریاد بزنم و به زندگی عادی برگردم! :)))

یوهووووووووو

۳ نظر ۳ لایک

راه و رسم غیر معمولی بودن

این روزها دلم میخواهد تمام کلمه های روزی زمین را بجوم و قورت بدهم و بعد قلم به دست بگیرم و آنقدر بنویسم تا دستم نیاز به گچ گرفتن داشته باشد. دستم به تمام کلمات روی زمین که نمی رسد و خیال دل درد بعد از آن حجم کلمه خواری هم برایم سنگین است اما زیاد می نویسم و به جای دستم مغزم نیاز به گچ گرفتن پیدا می کند.چند دقیقه ای هم هست که کشف کرده ام برای نویسنده شدن بیش از هر چیز نیاز به غیر معمولی شدن دارم. نمی شود نویسنده شد در حالی که مثل بقیه ی آدم ها روی زمین راه می روی و روی دیوار راه رفتن یا از سقف آویزان شدن را تجربه نکرده ای. نمی شود مثل بقیه خورد و خوابید و کلمه هم نخورد و انتظار نویسنده شدن داشت. نویسنده باید مدام قدش تغییر کند، سایز پایش مشخص نباشد و هیچ وقت به یک سبک زندگی عادت نکند. باید هیمشه در حال رفتن باشد و تجربه های جدید و تازه را از کوهپایه های دم راه بچیند و با خودش ببرد. یک نویسنده در طی روز باید بتواند دست کم جای پنج نفر فکر کند و زندگی کند تا بتواند یک روایت متفاوت بنویسد، باید بتواند یک ماجرا را از شش جهت نگاه کند تا بی طرف بنویسد تا باور پذیر بشود. برای رسیدن به نویسندگی تا قله ی قاف فاصله است و با این اوضاع که من از چند قدم با کفش دیگران راه رفتن نفسم می گیرد، نمی توان به آن رسید.

۱ نظر ۰ لایک

کافئین دار تر از قهوه

کاری که کلمات می‌تونن توی اوج خواب آلودگی با من بکنن، یک پاتیل قهوه نمی‌تونه! باور بفرمایید راست میگم. اخیرا دچار یک نوع مرض حاد مغزی در انتهای روزهای پر کار شدم که داره نگرانم می کنه. وقتی که می خوام بیهوش بشم از خستگی، کلمات هجوم میارن و از در و دیوار مغزم بالا میرن و شروع می کنن به بلند بلند حرف زدن و اظهار نظر کردن. انقدر این صداها زیاده که پلکام دورترین فاصله ی ممکن از هم رو می گیرن و دیگه روی هم نمیان. خیلی هجمه ی بی رحمانه ایه چون هیچ دفاعی در برابرشون ندارم. بعد از چند دقیقه همهمه انقدر قشنگ کنار هم می شینن و تبدیل به جمله و پاراگراف و یادداشت میشن که احساس تعجبم از هجوم تبدیل میشه به طمع برای حفظ کردنشون. می ترسم وقتی صبح بلند میشم پاشیده باشن و رفته باشن و دیگه دسترسی بهشون ممکن نباشه. (که تقریبا همینطوره) همین دیشب فکر می کردم بزرگترین اختراع بشر می تونه یه «یو اس بی» یا یه دستگاه ویژه باشه که من توی ساعات اوج مصرف مغزم ازش استفاده کنم و یه بک آپ بگیرم از محتوای ذهنم برای صبح روز بعد، شاید اینجوری اتفاق مهمی توی عرصه ی نوشتنم بیوفته؛ چون ادبیات ذهنم دقیقن زمانی که کلمه دارم و وسیله ی ثبت ندارم جوری میشه که خودم متعجب میشم! کاش بشریت این لطف رو به من بکنه و این دستگاه رو زودتر اختراع کنه. می ترسم، می ترسم این روند تا اونجایی پیش بره که سیستم خواب مغزم ارور بده و بسته شدن پلک برام بشه یه آرزوی دور و دست نیافتنی.

۲ نظر ۱ لایک

آزادی انفرادی

هدیه‌ی روز خبرنگار سال گذشته، کتاب «یادداشت‌های پنج ساله»‌ی گابریل گارسیا مارکز بود؛ کتابی به انتخاب احسان رضایی که این جمله به خط سردبیر توی صفحات اولش نوشته شده بود:

هیچ چیز زیباتر از این آزادی انفرادی نیست، که جلوی ماشین تحریرت بنشینی و جهان را به میل خودت خلق کنی!

شاید اون زمان دقیقا عمق این جمله رو نمی‌فهمیدم، اما الان همین که پشت لپ تاپ می‌شینم و می‌نویسم، حالم هر جوری که باشه عوض میشه. من مدت‌هاست توی دنیای نوشته‌هام حبس شدم و این سلول رو به همه‌ی زندگیم بسط دادم. از این حبس لذت می‌برم و برای همینه که مدت‌هاست یادداشت نویسی رو به هر کار دیگه‌ای توی مجله ترجیح میدم. لذت داره شریک شدن دنیام، با اون هایی که مجله‌ی بیست و پنج در سی و پنج رو دست می‌گیرند و ورق می‌زنند. :)

۱ نظر ۱ لایک

در مواجهه با خطای دیگران، کمی از خدا یاد بگیریم :)


علی علیه السلام فرمود: ... به خدا قسم که چنان گناهان را پوشانید که گویی آنها را بخشیده است.


حکمت سی اُم نهج البلاغه

۰ نظر ۲ لایک

بگو راست میگه!


پیوند عمر بسته به موییست هوش دار

غمخوار خویش باش٬ غم روزگار چیست؟

مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند

ما دل به عشوه که دهیم؟ اختیار چیست؟


حافظ


+اگر تونستید٬ با صدای همایون شجریان گوشش کنید: اینجا :)

۱ نظر ۲ لایک

شبیه تو نمیشم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان