اصلا تمام معنی عید و بهار خانه ی مادربزرگ رفتن است٬ تمام ذوق من برای تحویل سال هم.محبت مادربزرگ تمام قلب آدم را به روشنی در بر می گیرد٬ مثل بهار. همیشه با آن حالش می رود چیزهایی برای ما٬ خصوصا من می خرد و عیدی می دهد و این ما نوه ها را خیلی ذوق زده می کند. باد ملایمی می وزید و آفتاب با مهربانی ما که اولین مهمان های مادربزرگ بودیم را نوازش می کرد٬ باد می پیچید توی پرده های روی پنجره که ما وارد خانه اش شدیم. شیرینی و میوه ها را چیده بود روی میز و چایی اش تازه دم بود. با آن همه حس و حال خوب٬ بهار بذر اولش را مطمئنا خانه ی مادربزرگ کاشته بود. محکم بغلم کرد و گفت همه را دعا کردم٬ ولی تو را یک جور دیگر. همیشه همین است و آن را می گوید٬ بعد از سفر یا زیارت یا سال تحویل. گفت دعا کردم عروس بشی. خوشحال شدم و لبخند زدم. بعد با داداش حمله کردیم به میز شیرینی و آجیل. مامان می گفت اجازه ی صاحب خانه و تعارف چی؟ خیالش را راحت کردیم که ما هیچ جا به اندازه ی اینجا با صاحب خانه راحت و به تعارفات بی اعتنا نیستیم و شروع کردیم تند تند شیرینی خوردن. من چند حبه شیرینی نخودی را تند تند بالا انداختم و حالم از امنیت محبت مادربزرگ خوب بود که رفت توی اتاق و صدایم زد. لابد نوبت عیدی دادن شده بود. مهم نیست چقدر بزرگتر توی خانه هست٬ معمولا عیدی اول نصیب من می شود و از ذوق تبدیلم می کند به یک کودک پنج ساله. پارچه ی تا شده ای را از توی کمد بیرون آورد و در کمال بزرگواری می گفت قابلم را ندارد. می گفت از کربلا که آمدم سوغاتی بهت نداده بودم. «ولی ما که با هم کربلا بودیم! این همه زحمت چرا؟» از روی چادری که همیشه توی خانه اش سر می کنم اندازه زده بود و با آن حالش... با آن حالی که انتظار کارهای اولیه هم ازش نمی رود دوخته بود. پرسیدم پارچه را از کربلا خریدی یا نجف؟ و جواب همان بود که دلم برای آن می رفت: «نجف». فکرش را بکن! پارچه ی یکی از پارچه فروشی های اطراف حرم امیر المومنین(ع)٬ آن همه راه را بی صدا آمده بود٬ به دست مهربان مادربزرگ دوخته شده بود و حالا روی سر من بود! متناسب ترین اتفاقی که می توانست بیوفتد و به دعای لحظه ی سال تحویلم برسد. حالا تمام دنیا را هم عیدی بگیرم یا نگیرم٬ دیگر فرقی به حالم نمی کند. بهترین هدیه ی عمرم را گرفتم امروز٬ یک باغ بهاری از جوار امیر المومنین(ع).