کلمه‌ی حق

یک روز می‌آید، حرف‌ها دیگر هزار جور نیستند، پراکنده نیستند، دسته دسته نیستند، آدم را گیج و خنگ نمی‌کنند. فقط دو جورند، یا حق اند یا باطل. مصداق آن کلمه‌ی حق لابد شمایید که معصوم پهلو به بارگاه امیرالمومنین(ع) می‌زده و در زیارت مشهور به امین الله* با سوز می‌خوانده : «و اظهر کلمه الحق و اجعلها العلیا / کلمه‌ی حق را ظاهر کن و او را برتر گردان» کلمه‌ی حق شمایید که روز آمدنتان دیگر کسی حرف پراکنده نمی‌زند، دیگر کسی حرف‌های ناخوب را قبول نمی‌کند، راهش را به هر صدایی کج نمی‌کند ...


وقت این نشده که ندیدنتان تمام شود حقیقت عالم؟ ما بنده‌های نازپرورده‌ای هستیم ها... کم نیاوریم؟


* روی این صفحه کلیک کنید و با صدایی که حال و هوای رمضانی دارد گوشش بدهید؛ نوش جان و التماس دعا.

۰ نظر ۵ لایک

و نراه قریبا ...

نزدیک است روزی که از هم آنقدر عاجز شویم که تو را بخواهیم. دور نیست. بیخ گوشمان است؛ روز ناامیدی کامل و رو کردن بشر به آسمان، روز فریاد تظلم خواهی ما. بعد می‌آیی، روی منبر می‌نشینی و تمامی شبکه‌های اجتماعی جهان، حضور تو را پوشش می‌دهند؛ تمام کانال‌های تلویزیونی و تلگرامی؛ تمام صفحات اینستاگرامی. خیلی‌ها هم از امکان جدید اینستاگرام برای پخش فیلم زنده از تو استفاده می‌کنند لابد. می‌روی و می‌گویی با هم خوب باشیم، خوب زندگی کنیم. می‌آیی و ما آدم‌ها را از چنگ و دندان هم بیرون می‌کشی، گرد و غبار حاصل از جنگ و خونریزی و دعوا را از هیکلمان می‌تکانی و یادمان می‌آوری که همه از یک پدر و مادر بودیم. به صفمان می‌کنی، همه‌ی حق‌ها را می‌گیری و به صاحبان حق بازمی‌گردانی.

آن روز نزدیک است، دور نیست، از شدت ناامیدی و سیل ظلم‌ اقلیت زورگوی جهان، از رو شدن دست هر که سال‌ها در خفا بازی می‌کرده، از بیدار شدن مردم دنیا می‌شود صدای آمدنش را شنید.


پ.ن: کاش ما را هم گوشه و کنارها بپذیرید آقا ... برای ویراستاری مطلبی، تایپی، پوستری، کار فوتوشاپی، چیزی از بین این کارهای خردی که بلدیم ... هرچند برای آمدنتان کاری نکردیم، توی سپاه فرهنگیتان که می‌توانیم باشیم؟ چای که می‌گذارید بریزیم؟ یا آنقدر آبرویمان رفته و آبرویتان را برده‌ایم که همان دم در برمان می‌گردانید؟ هان؟

۱ نظر ۰ لایک

همین خودتان کافی‌اید

معلم خوبی بود، کارش را بلد بود. خیلی نیاز به های و هو نداشت. نه کسی را تنبیه بی‌خود می‌کرد، نه صدایش را بالا می‌برد، نه گوش کسی را بیجا می‌کشید. بچه‌ها هم دوستش داشتند و هم ازش حساب می‌بردند. روز کارنامه دادن هم که می‌شد می‌گفت نمی‌خواهد پدر و مادرهایتان را زحمت بدهید. همین خودتان کافی‌اید برای گرفتن کارنامه. اگر خوبید و اگر بد؛ من با خود خود شما کار دارم. همه‌ی بچه‌ها را صدا می‌کرد، به نوبت، یکی یکی کارنامه را می‌داد دستشان. بعد می‌گفت نگاه بیانداز ببین چه کار کردی. نه یک کلمه بیشتر می‌گفت، نه یک کلمه کمتر. سکوت می‌کرد و تماشا. همه هم در سکوت نگاه می‌کردند به دیگران که ببیند چه کرده‌اند و دلشان شور کارنامه‌ی خودشان را می‌زد. بعدش هم هیچ حرف و حدیثی نبود. آن‌هایی که تمام سال حواسشان به درس و مشقشان بوده، همینطور خوشحال و تند تند نگاه می‌کردند تا برسند به تهش؛ به همان 20ی که انتظارش را داشتند. آن‌هایی هم که به جای درس رفته بودند پای شیطنت و بازیگوشی، انگار برق از سرشان پریده باشد، یکهو به خودشان می‌آمدند؛ یادشان می‌افتاد که هی این پا و آن پا و امروز و فردا کرده‌اند؛ هی گفته‌اند امروز جبران می‌کنم، فردا درستش می‌کنم و... دیگر وقتی نبوده. آن‌هایی که 20شان را گرفته‌اند هی می‌گویند ممنون آقا، لطف کردید آقا. آن‌هایی که خراب کرده‌اند، جیکشان در نمی‌آید. می‌خواهند بمیرند از غصه‌ی بی‌آبروییشان جلوی «آقا». آنجا می‌فهمند اینکه آقا با خودشان کار داشته یعنی چه. آقای به این خوبی، به این با محبتی، که جانشان می‌رفته برایش را ناراحت کرده‌اند. زحماتش را برای درس دادن ریخته و پاشیده‌اند و وقت تلف کرده‌اند. سخت‌گیری‌اش را جدی نگرفته‌اند و گذشته‌اند. حالا این که قرآن می‌گوید یک روز می‌آید که آدم‌ها کارنامه‌یشان را خیلی ساده و سلیس می‌بینند (یلقاه منشورا) و خدا بهشان می‌گوید خودت بخوان و بگو چه کار کرده‌ای و همین خودت برای حساب و کتاب و قضاوت خودت کافی‌ای (کَفی‏ بِنَفْسِکَ الْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسیباً)، خیلی غریب نیست. شاید هم آدم‌ها را آن روز خیلی خوش حافظه می‌کنند. هر چه گفته‌اند بی‌خیال، هرچه گفته‌اند حالا خدا که انقدرها سختگیر نیست، هر چه فکر کرده‌اند کسی ندیده را، با فونت درشت‌تر می‌نویسند تا آدم پیش چشم این معلم مهربان بمیرد از غصه‌ی بی‌آبرویی.

۰ نظر ۲ لایک

در گوشی

سرِ کیسه‌ی دلم را باز می‌کنی

وقتی خسته‌ام

وقتی بی‌نهایت خسته‌ام

دانه دانه برمی‌داری و بدسلیقگی‌ام را در جمع آوری این همه سوغات غیر قابل استفاده تحسین می‌کنی

دلم سبک می‌شود

خیلی سبک

انگار نه راهی بوده٬ نه تنهایی و نه خستگی ...


۰ نظر ۱ لایک

حالم از بوی عود او خوش است

خدا می‌داند در آن روزها چه بر من گذشت. بهار تمام نشده زمستان آمده بود. باور نمی‌کنید که سوز برف را روی گوشت و پوستم احساس می‌کردم. تنها شده بودم٬ شبیه آدمی که و فک و فامیل سنگ لحدش را گذاشته‌اند و دوان دوان رفته‌اند به چلوکباب رستوران حاج اکبر خان چلویی برسند! از زخمی که خورده بودم دلم شکسته بود و هم صحبتی با هیچ بنی بشری را نمی‌خواست. شب نیمه‌ی شعبان بود. رفته بودم آخرین تلاشم را برای زندگی بکنم. باید خودم را به کسی گره می‌زدم٬ باید به اندازه‌ی تار مویی به چیزی تعلق پیدا می‌کردم و گرنه شاید روح از بدنم خارج می‌شد. برای منِ بریده از عالم٬ برایِ من دل شکسته که در آن لحظات مرگ را شیرین‌تر از زندگی تصور می‌کرد٬ رفتن به آن مسجد قسمت بزرگی بود. شده بودم مثل کسی که وسط دریا٬ بعد از یک طوفان سخت با تخته پاره‌ای خودش را به ساحل رسانده و حالا اگرچه رنگ پریده و نیمه جان است٬ اما احیاگر ماهری می‌تواند به زندگی برش گرداند. با تمام وجود احساس می‌کردم آن احیاگر٬ آن طرف پرده‌ی مسجد٬ روبروی من٬ بالای منبر نشسته. باید دست تکان می‌دادم٬ باید همه‌ی خستگی‌ام را برایش شرح می‌دادم٬ باید تنهایی‌ام را می‌دید٬ صدای گریه‌ام را می‌شنید و شاهدم در دادگاه عالم می‌شد. مطمئن بودم که دیده و فهمیده و برایم دعا کرده٬ که دنیای قبل از آن شب با بعدش تفاوت کرد. که سبک شدم. که مثل پر کاه شدم٬ که دیگر زندگی نچسبیده بود به پایم تا نگذارد بروم. حاج آقا را یک سال هست که می‌شناسم. یک سال هست که خودم را یکی از ساکنین سایه‌اش می‌دانم و توی تیغ آفتاب زندگی دمی پای حرف‌هایش آسوده خاطر می‌نشینم و جان تازه می‌گیرم. هر بار که گفته:‌«این راه برای هیچ کس بسته نیست» امیدوار شده‌ام و هر بار گفته: «همه‌ی ما باید بریم به سمت خدا» به مشکلات لبخند زده‌ام. نیمه‌ی شعبان تا همیشه برای من یاداور بوی اسپند و عود حاج آقاست و سالگرد آرام گرفتن دلم به غرق شدن در اقیانوس بی‌انتهای وجود او. این‌ها بهانه‌ای شد تا به خودم یاداوری کنم٬ اگر همه‌ی سختی‌ها برای این بود که او را بین خودم و خدا واسطه کنم٬ راضیم و این از لطف خداست که شاخه‌های خشک شده‌ی وجود ما را می‌چیند و به جایش هزار شاخه‌ی تازه می‌رویاند. فقط کاش که بنده‌های خوبی باشیم٬ راه کج نرویم٬ زیادی دلمان را به دنیا خوش نکنیم که بخواهند با پس گردنی برمان گردانند به مسیر.


پ.ن: عید همگی مبارک. کاش توی این روزها یه کاری کنیم که یه غمی از دل امام زمان(عج) کم کنیم٬ آدمی رو احیا کنیم٬ مسلمونی رو دستگیری کنیم٬ دردی رو از کسی دوا کنیم و باور کنیم که امام زمان(عج) تمام حواسشون پیش ماست.

۵ نظر ۴ لایک

رفیق(3)

+زندگیه دیگه، آدما میان، میرن.

- تو که دیگه باید عادت کرده باشی!


*


عشق است رفیقی که می‌توانی با او سه ساعت از یک روز را در دانشگاه قدم بزنی و بستنی بخوری و حرص (!) و گوشه‌ی چمن محوطه‌ی اصلی به آدم‌هایی که روزی با تو روی همین چمن‌ها نشسته بودند فکر کنی و به این که چهار سال لیسانس مثل برق و باد گذشت و تلخ و شیرین خارج و داخل دانشگاهش چنان دوربه نظر می‌رسند که قابل تجزیه و تفکیک نیستند و همزمان با افکار فلسفی از ته دل به حرف‌های او و جواب‌هایش بخندی و بعد از رفتنش با این که یک کلمه از حرف‌هایت را به خاطر نداری(بس که پرت و پلا گفته‌ای)، حالت خوب باشد که هست، که خوب است. راستی رفیق! خدا توی کله‌ی تو چه کار گذاشته که می‌توانی چنان جواب‌هایی به چنان جمله‌های مسخره‌ای که از دهان رفیقت بیرون میاید بدهی؟ هان؟

:)

۲ نظر ۲ لایک

رفقای سبز زمردی

زبانم لال، محض مزاح نبوده اگر عرض کرده اند: «الرفیق، ثم الطریق»، به عبارتی یعنی اول رفیق راهت را پیدا کن و بعد پا بگذار توی جاده ای که سخت است و پر از نشیب و فراز و تو را به خدا می رساند. ما را می شناخته اند که این را گفته اند. می دانسته اند که گاهی مشتاق یک آغوش بازیم و یک دل دریا، که گرد راه را از شانه هایمان بیاندازد و به لبخندی روحمان را جلا بدهد. می دانسته اند که فراموشکاریم و نیازمندیم به یاداوری، نیازمندیم به داشتن دستی که هوایمان را داشته باشد و مراقب باشد که بد نکنیم و کج نرویم. می دانسته اند دل کوچکمان شیشه ای است و زود می شکند از سنگ اندازی های روزگار. درکمان می کرده اند، که تنهاییم.

هر که رفیق خوب دارد، خدایش نگه دارد. :)


*

حاج آقا می گفت: «بگردید و رفیق خوب پیدا کنید، کسی که دیدنش شما را یاد وجه الله بیاندازد.»

۳ نظر ۳ لایک

گریه نمی دهد امان ...*


تو با «حسین» فرق نداری فقط کمی

نامت غریب مانده میان غریب ها

آنقدر شعر از تو نگفتند شاعران

تا این که باز شد دهن نانجیب ها




*هوشنگ ابتهاج

پ.ن: شاعر شعر بالا نمی دانم کیست. اما هر که هست، دمش گرم...

۵ نظر ۴ لایک

سائلی آمده و از تو کرم می خواهد ...

اول:

حالم که دگرگون می شود، یک کاسه شیر می گیرم دستم و می آیم کوفه. تا برسم به آنجا لباس هایم خاکی شده و بغض حسابی گلویم را گرفته. می آیم می نشینم کنار یکی از یتیمان پشت در و برای سلامتی شما دعا می کنم. از بین جمعیت «اصبغ بن نباته» را پیدا می کنم و می نشینم کنارش و هر چه پسرتان حسن بن علی (علیه السلام) می گوید «مردم بروید حال علی خوب نیست»، نمی روم. می نشینم تا با لب های او لب هایم را حرکت بدهم و بگویم: «آقا جان بگذارید یک بار دیگر مولایم را ببینم». آمده بودم برای عرض شکایت اما کار به اینجا که می رسد آن مسئله یادم می رود و یادم می آید هیچ دردی بالاتر از رفتن شما نبوده و نیست. یادم می آید از همان وقتی که شما از زمین رفتید ما دیگر روی خوش از زندگی ندیدیم. یادم می آید چه دردی بالاتر از یتیمی از یتیمانِ کوفه شدن، بعد از رفتن مهربان ترین بابای عالم؟ و چه افتخاری بالاتر از آن و بالاتر از دوست دار و شیعه ی شما بودن؟


دوم:

شنیده ام که «زبیر»، کتک خورده ی کوچه ی بنی هاشم است. شنیده را که بگذاریم کنار، ورق زدن همان چند صفحه ی اول کتاب اسرار آل محمد(ص) بس است برای دیدن جانفشانی های زبیر برای امیر المومنین (ع). درست فردای وفات پیغمبر(ص)، امیرالمومنین(ع) سه یار بیشتر نداشته، یکی از آن سه هم زبیر. همین زبیر، می شود دشمن سرسخت امیرالمومنین(ع)، چند سال بعد. ترسناک نیست؟ ما که ادعایش را داریم، علی دوست تر از زبیر که نبوده ایم، بوده ایم؟ برایش کتک که نخورده ایم، خورده ایم؟ از جانمان که نگذشته ایم، انصافا گذشته ایم؟ چه می شود که اینطور می شود؟ حاج آقا می گفت ولایت در دل بعضی موقتی است و در دل بعضی دائمی. دائما باید دائمی شدنش را از خدا و خود آقای رمضان بخواهیم.


سوم:

رمضان،

آب روی تمام آتش ها

بندِ هر چه بدی و نیرنگ

ماه شوی صدیقه ی کبری (س)

کاش زودتر ببینمت...

۱ نظر ۴ لایک

کربلا ای کاش مسافرت بودم (8)

نزدیک اذان مغرب بود که با مادربزرگ دنبال یک جای خالی بالای سر حضرت امیر(ع) می‌گشتیم برای نماز. حرم شلوغ بود و من داشتم چشم می گرداندم تا یک صندلی نماز بی سرنشین(!) برای مادربزرگ پیدا کنم که توجهم به یکی از خانم‌های خادم آنجا جلب شد. زن عرب با قدی میانه و صورتی سبزه و نمکین از این چادرهای دلبر عربی سرش کرده بود و انگار وضعیت ما را دیده باشد داشت کشان کشان یک صندلی از دور می‌آورد برایمان. رفتم کمکش. چهره‌اش خیلی دوست داشتنی بود و بلافاصله می شد فهمید که لبخند روی صورتش صاحب خانه است. به عربی چیزهایی می‌گفت و نمی‌فهمیدم. گفت: «ایرانی؟» سر تکان دادم. بیشتر لبخند زد و دندان هایش معلوم شد، حتی دندان پیش سمت راستش را که نقره ای خالص بود و بعد از دیدنش باز هم به نظر قشنگ می آمد. صندلی را گذاشت و وقتی خیالش از بابت مادربزرگ راحت شد، حسابی به عربی التماس دعا گفت و از ما دور شد. تا چند دقیقه نمی‌توانستم چشم ازش بردارم. یک چیزی در وجودش بود که من را به دنبال خودش می‌کشید، شک نداشتم که دلم را صفای باطنی اش برده بود، در همین مدت کوتاه چند ثانیه ای. زن عرب حتی یک کلمه هم فارسی بلد نبود و وقت نماز، برای تذکر و اخطار به فارسی زبان‌ها، به یک «لا اله الا الله» غلیظ عربی گفتن با اخم اکتفا می کرد اما چیزی طول نمی‌کشید که خنده دوباره روی لبش می‌نشست و با محبت به ما نگاه می کرد. همان زمان فهمیدم که آدم‌ها، کافی است در یک سری مسائل عمیق باطنی با هم به اشتراک برسند یا زیر یک چنین بارگاهی به هر دلیل هم مربوط شوند، زبانی پیدا می‌کنند که نیاز به کلمات ندارد و از نگاهی به نگاهی موج می‌زند و طرف مقابل را در آغوش می‌گیرد. امروز دلم عمیقا برای آن خانم خوش اخلاق مهربان که فقط یک بار دیدمش تنگ شد، یک جوری که انگار برای هم نشینم در آخرت دلتنگم...

۱ نظر ۰ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان