چراغ‌های خاموش و بلندگوهای روشن

*

روز نیمه‌‌ی شعبان به خودی خود ملغمه‌ی شادی و غصه هست و حال اگر جمعه هم باشد، آدم بیشتر یاد بدهکاری‌هایش می‌افتد! چیزی که در پس زمینه‌ی ذهنی همه‌ی ما و آموزه‌هایمان از کودکی تا امروز بوده، تصویری از کنتراست قبل و بعد از ظهور حضرت(ارواحنا فداه) هست. تصویر جنگ و خونریزی قبل و آفتاب تابان و هوای بهاری بعد از ظهور! تصویر این که امروز جهان پر از ظلم می‌شود و فردا، پر از عدل و داد. البته نه ظلم، به معنای آن تصویری ست که در ذهن ماست و نه عدل به آن راحتی و در دسترسی. گفته‌اند: «و انه یملا الارض قسطا و عدلا، کما ملئت ظلما و جورا» / او زمین را پر از عدل و داد می‌کند، همانطور که روزی پر از ظلم شده بود. جهان پر از ظلم می‌شود و نه «ظالم». آدم‌ها بد و غیر قابل تحمل نمی‌شوند، بلکه آدم‌های بد با قدرت سخت و نرم بر اکثریت مظلوم و حق جوی جهان کار را تنگ می‌گیرند و سختی را به نهایت می‌رسانند.


**

مقدمه‌ی ظهور، روشن شدن مرز بین حق و باطل است و بر عکس، عده‌ای فکر می‌کنند باید دست به دعا برداشت تا حضرت بیایند و بگویند حق کدام بود و باطل کدام. اگر جبهه‌ی حق به درستی عمل کند، همه‌ی ما مبتلا شده‌ایم و خواهیم شد و امتحان پس خواهیم داد و رنج خواهیم کشید، تا دیگر منافق نتواند رنگ بپذیرد و بازی کند. چرا که نفاق تا وقتی پاسخگوی مطامع و اهداف آن‌هاست، که نانشان را توی روغن نگه دارد و وقتی باطن برملا شد، باید رو و شفاف و صریح بازی کنند، و الا چیزی جز اتلاف وقت عایدشان نمی‌شود! عصر ظهور، عصر نمایان شدن ماهیت‌هاست و پرده افتادن از واقعیت‌ها.


***

بدون شک حق و باطل، در تمام سلول‌های زندگی ما ریشه دوانده و مثلا نمی‌شود گفت این تقسیم بندی تا پشت در کشور ما یا مسائل سیاسی و اعتقادی ما هم آمده ولی قاطی بازی نشده! این روزها که هیاهوی انتخابات، به اوج خودش رسیده و قله‌اش حدود یک ساعت و بیست دقیقه‌ی دیگر، در مناظره‌ی سوم کاندیداها خودش را نشان می‌دهد، بیشتر به این مسئله فکر می‌کنم. مردم ما مثل مردم همه‌ی جهان، بیشتر از حق و باطل، با «شبهه» روبرو هستند. چیزهایی که نمی‌دانند درست است یا غلط. پاک است یا آلوده و قابل تکیه است یا سست و این نشان می‌دهد که هنوز، کار جبهه‌ی حق به نهایت خودش نرسیده. دغدغه‌ام این روزها شده این که، اگر کاندیدای مورد نظر من روی کار بیاید، بیشتر نقاب باطل را نمایان می‌کند یا آن یکی کاندیدا و من چطور می‌توانم با انتخابم در این راه حرکت کنم. برخلاف تمام سال‌هایی که گذشت (و پر بود از انتخاب‌ها و جهتگیری‌هایی که حالا به اشتباه بودنشان پی می‌برم)، احساس تکلیف و مسئولیت و البته اثرگذاری می‌کنم. معتقدم همین یک برگه‌ی کوچک ساده‌ی من، اگر به درستی انتخاب شده باشد، در روشن شدن این مرز و در آینده‌ی تاریخ اثر گذار خواهد بود.



پ.ن: ان شا الله اگر عمری باقی بود، بیشتر درباره‌ی انتخابات می‌نویسم. :)
۰ نظر ۱ لایک

سروی که دوست من بود

اولین باری که با چیزهای ناشناخته روبرو می‌شویم، مهم‌ترین مواجهه‌ی ما با آن‌هاست. اطلاعات بدیهی ما از مسئله‌ها، با همین اولین تصاویر شکل می‌گیرد؛ مثلا برای بچه کافی است که برای بار اول درخت، خاله، دروغ و آمپول را به چشم ببیند و اسمش را بشنود، تا مدت‌ها با همان تصویر زندگی کند و دشوار می‌شود احساس او نسبت به اولین تصاویر را تغییر داد. مدرسه رفتن هم به عنوان اتفاقی که همه‌ی ما با آن نسبتی خاص داریم، خواهی نخواهی اولین روزهایش مهم و تاثیرگذار است و هر حاشیه‌اش می‌تواند چیزی را درون آدم شکل بدهد یا بشکند. بین بچه‌هایی که غالبا اولین ساعت‌های مدرسه را با واکنش‌های شدیدی در بازه‌ی غم تا شادی سر می‌کنند، رفتار من غیر طبیعی بود. بر خلاف خیلی‌ها راحت از مامان جدا شدم و ایستادم توی صف کلاس اولی‌ها و حتی یک قطره اشک هم نریختم. کم حرفی و خجالتی بودنم وقتی با بی‌نما بودن احساساتم همراه شد، از همان روزها بین من و هم کلاسی‌ها فاصله انداخت. کم کم در زنگ‌های تفریح وقتی هر کدام از بچه‌ها دوستی داشتند که با هم بازی کنند و بخندند من به دیوار حیاط تکیه کرده و بقیه را تماشا می‌کردم. پذیرش این تفاوت و تنهایی، از ظرفیت آن روزهایم فراتر رفته بود. 

شرایطی که تویش قرار داشتم، اول برای مامان و بعد خانم کریمی، معلم کلاس اولم تبدیل به دغدغه‌ شد. چند باری خانم، توی کلاس از ویژگی‌های مثبتم، از درس خوب و ادبم صحبت کرده و به اصطلاح تبلیغم را کرده بود که اثری نداشت. یک بار هم بی‌مقدمه از بچه‌ها خواست دوستشان را تنها نگذارند که تغییری ایجاد نکرده بود. بالاخره یکی از زنگ‌های تفریح، آخرین راه حلش را امتحان کرد. قبل از بیرون رفتن خم شد و گفت: «تو دختر خیلی خوبی هستی! از این به بعد من تنها دوست تو در مدرسه‌ام. قبول؟» بعد از آن روز تا مدت‌ها، در حیاط مدرسه با کسی قدم می‌زدم و لقمه‌ام را می‌خوردم، که همه آرزوی دوستی‌اش را داشتند. اولین مواجهه‌ی من با دوستی، روزی بود که خانم کریمی وارد دنیای کودکانه‌‌ام شد. دنیایی که برای ورود به آن باید قامت بلندش را تا قد و بالای یک دختربچه‌ی کم حرفِ درونگرا، که سخت به یک متر می‌رسید خم می‌کرد. شاید اثر همان جمله و همراهی روزهای بعد بود که هر جا می‌روم خوب چشم می‌گردانم، شاید تازه واردی گوشه‌ای توی خودش خزیده باشد؛ کسی که شاید احساسش به محیط جدید از چهره‌اش پیدا نیست.


لینک انتشار در روزنامه‌ی همشهری: اینجا

۰ نظر ۳ لایک

این یکی را برای خودمان نگه داریم!

در فضای داغ انتخاباتی، رفتار دو دسته آدم‌ها‌ که دو سر یک طیف محسوب می‌شوند از همه بیشتر جای فکر و تامل دارد. دسته‌ی اول آدم‌هایی به شدت اخلاقی‌اند که دلشان نمی‌خواهد دامنشان به اینجور مسائل تر بشود. خودشان را درگیر این جنس بحث‌ها نمی‌کنند و اگر هم بخواهند به عالم سیاست وارد شوند و در انتخابات رایی بدهند، بهتر می‌بینند در کار کسی جستجو نکرده، زبان به غیبت از افراد نگشایند و در این باره با کسی مشورت نکنند. روایتی هست که به جهاتی عجیب مرا یاد این‌ها می‌اندازد: 

می‌گویند معاویه روزی روی منبر خطبه می‌خوانده. مجلسی بوده که گویا ابا عبد الله(ع) هم در آن حضور داشته‌اند. بالای منبر شروع می‌کند از فضایل پسرش یزید گفتن. امام حسین(ع) این شرایط را تاب نمی‌آورند و در نقد فضایل ساختگی، رذایل یزید را نام می‌برند. ما که در صحنه نبوده‌ایم، این جزئیات هم در هیچ تاریخی ضبط نشده، اما با چیزی که از سیاسی معاویه سراغ داریم، احتمالا با ظاهری آرام به حرف‌های ابا عبد الله(ع) گوش داده و بعد لبخند زده، سری به تاسف تکان داده و با مکثی برای جلب توجه پراکنده‌ی جمع به خودش گفته: «یزید هر چه که هست و هر چه می‌کند، غیبت تو را نمی‌کند!» 

این نکته‌ای است که خیلی‌ها را می‌تواند به اشتباه و تردید بیاندازد، در حالی که جستجو و کنکاش و فکر و صحبت از عیوب و فضایل کسانی که قرار است زمام امور کلان مملکت را به عهده بگیرند، تا جایی که به تهمت و دروغ و تمسخر تبدیل نشود، نه تنها گناه نیست، بلکه مثل مشورت دادن در ازدواج و معامله اگر ویژگی‌های مثبت و منفی منصفانه گفته نشود، بر خلاف رسم مسلمانی است! 

دسته‌ی دوم آدم‌هایی نه سیاسی به معنای درست کلمه، که سیاست زده‌اند. عمر شریفشان را پای طرفداری از یک جناح یا فرد خاص صرف می‌کنند، بدون این که در مورد عملکرد آن‌ها تحلیل درستی داشته باشند. سیاست را عالم جنگ و پیروزی می‌دانند و برایش حاضرند دست به هر کاری بزنند. این‌ها بر خلاف گروه اول، اخلاق را به عنوان یک مفهوم متغیر، با نیاز و شرایط سیاسی خودشان تطبیق می‌دهند و به هزار دروغ و کلک، کار افراد جبهه‌ی مورد تاییدشان را توجیه و برای دروغ‌هایشان مدرک هم می‌آورند و از این که احیانا لازم شود چیزی بگویند که آبروی طرف مقابل را هزار تکه کند، ابایی ندارند. 

دلمان برای آدم‌های دسته‌ی دوم، جا دارد که بیشتر از دسته‌ی اول بسوزد. معصوم درباره‌ی این آدم‌ها می‌فرمایند: « ملعون من باع آخرته بدنیا غیره» / ملعون کسی است که نه خودش قرار است پستی بگیرد، نه قرار است یک ریال به درآمدش اضافه شود، نه قرار است با بالا و پایین رفتن کاندیدای مورد حمایتش در کار و بارش گشایشی ببیند، آخرتش را می‌فروشد، تا یکی دیگر چند صباحی در دنیا ریاست کند.


لینک انتشار در روزنامه‌ی همشهری: اینجا

۲ نظر ۴ لایک

بجنبیم!

دلم زیر و رو می‌شود، حالم به هم می‌خورد وقتی در فضاهای رسانه‌ای و مطبوعاتی (و ایضا هنری) می‌بینم که عده‌ای کار را دست می‌گیرند و به اصطلاح کار ارزشی می‌کنند، که از بنِ دندان با این ارزش‌ها مخالف اند؛ اصلا اعتقاد ندارند، قبول ندارند خیلی از حرف‌ها را و به این قبول نداشتن تظاهر و تفاخر هم می‌کنند! علت عمده‌ی این اتفاق، کمبود نیروی متعهد و در عین حال متخصص در فضاهای اثر گذار است؛ آدم‌هایی که وقتی کاری را، بزرگ و کوچک دست می‌گیرند، با دقیق‌ترین و بی‌اشکال‌ترین حالت ممکن پیش‌اش ببرند و به سرانجام برسانند. و خب کار فرهنگی، لقمه‌ی معنوی است که به قلب و روح و جان یک نسل می‌ریزد و کدام عقل باوجدانی انتظار دارد غذای گندیده‌ی نامرغوب، اثر شفابخش و درمانگر داشته باشد؟ حرفی معنوی وقتی از درون زاویه دار و پر کینه نسبت به مسائل مذهبی بیرون بیاید، کدام زخم را التیام می‌دهد و کدام درد را آرام می‌کند؟ تازه اگر نگوییم که دردی به دردها اضافه می‌کند و زخم‌های بهبود یافته را تازه می‌کند!

چقدر ما بدهکاریم به دین خدا ...
چقدر بدهکاریم به مردم
چقدر باید جوابِ همه‌ی کم کاری‌ها و دلمشغولی‌های بی‌موردمان را بدهیم به زودی ...


پ.ن: استاد می‌گفت: کار کنید... داره دیر میشه‌ها!
پ.ن2: کاش آدم بعضی چیزها را از نزدیک و با چشم خودش نبیند ...

حالم از بوی عود او خوش است(2)

«شما علوی‌ای! محمدی‌ای!

نور پیامبر و امیرالمومنین(علیهما سلام) تو وجودته

فقط این سگه، سگ نفس، یه ذره اومده سر راهت اذیتت می‌کنه

اون رو هم باید بزنی پرتش کنی کنار ...

راه بسته نیست، برای همه بازه، فقط کافیه حرکت کنیم ...»



پ.ن: خسران مبین من، روزی است که از سایه‌‌ی خنکِ روح افزای شما فاصله بگیرم و خودم را با جهنم این دنیا تنها بگذارم.

۰ نظر ۱ لایک

موسی، محکم توکل می‌کرد!

*

برای همه‌ی ما زمان‌هایی در زندگی بوده که با دیدن دلایل روشن، حقیقتی برایمان آشکار شده است؛ چیزی را در مورد کسی فهمیده‌ایم که تصور نادرست پیشینمان را تغییر داده یا اطلاعات مهمی درباره‌ی فرد دیگری دیده‌ و فهمیده‌ایم به اشتباه طرفش را می‌گرفته‌ایم یا کلی‌تر از آن، فهمیده‌ایم پشت به مقصد حرکت می‌کرده‌ یا جاده را اشتباه انتخاب کرده بودیم. عقل می‌گوید که راه غلط، وقتی که سجلش را رو کرد و شناختی‌اش، رها کردنی است و دل دل کردن بعد از رسیدن به یقین، عمرمان را تلف می‌کند. حکایت آدم‌هایی که می‌خواهند راهشان را به سمت بهتری کج کنند شبیه کیست؟ شبیه آدمی که در شلوغی شب عیدِ بازار بزرگ تهران، که به اندازه‌ی یک نفس عمیق کشیدن هم جا ندارد، ناگهان در یکی از پله‌های وسط راهروی متروی پانزده خرداد، یادش افتاده باید از در دیگری وارد می‌شده و میان سیل خروشان جمعیت به دل زمین، می‌خواهد راهی به سمت بالا باز کند. فشار جمعیت یک طرف، کنایه و حرف و نگاه عاقل اندر سفیهِ نفس‌گیر هم به جای خود.  از اولین لحظات شروع تغییر  فشار اطرافیان و دوستان شروع می‌شود و کار سختی‌اش را به رخ می‌کشد؛آدم‌هایی که روزی شبیهشان بوده‌ای و چون دوستشان داری دلت برای راه اشتباهی که می‌روند می‌سوزد.

اینجاست که اعتماد مومنانه‌ی بعضی‌ها به خدا، مایی که از تغییر خودمان ترسانیم را به وادی غبطه و رشک می‌اندازد. آدم‌هایی که موسای درونشان، اگرچه از تنهایی بیمناک و لرزان است، اما به اعتماد خدا عصایش را با قدرت می‌اندازد زمین. آدم‌هایی که ساحران درونشان آزاده و بزرگوارند؛ و برای همین وقتی حق از چهره‌اش نقاب را کنار زد تسلیم می‌شوند؛ جلوی تهدید فرعون‌های تحقیر کننده‌ی بیرون سینه سپر می‌کنند و شاید بدون این که صدایشان بلرزد بگویند: «سوگند بر کسی که ما را آفریده، هرگز تو را بر دلایل روشنی که برای ما آمده ترجیح نخواهیم داد، هر حکمی که می‌خواهی بکن، تو تنها در این زندگی دنیا می‌توانی حکم کنی!»*


**

به خودم نهیب می‌زنم که اگر توکلِ محکمِ موسی نبود، عصا به برکت چه نیرویی باید به چیز دیگری تبدیل می‌شد و کار را تمام می‌کرد؟ اگر ساحرها به جای بی‌باکی مثل بید می‌لرزیدند، کدام دستی باید مردم را از خواب بیدار می‌کرد؟و خدا چه نسبتی دارد با اهل ایمان، که هر کدامشان را، با سپاهی ورزیده و حاضر به یراق در میدان یاری می‌کند؟


*آیه‌ی 72م از سوره‌ی عزیزِ طه


پ.ن: خدایا ما را مهیای شرایطی کن، که بدهکار دوست و آشنا و همسایه و یار قدیمی و جدید نباشیم وقتی می‌خواهیم راهی را انتخاب کنیم. بعد از آن هم مجهزمان کن به برهان آشکار، اگر می‌بینی راهی که در آن قدم می‌گذاریم راه توست.

پ.ن2: لینک انتشار در روزنامه‌ی همشهری: اینجا

۰ نظر ۳ لایک

کمی گران‌فروشی را تمرین کنیم

*

پسرِ کافه‌دار، با شلوار گشاد و موی ژولیده بین صندلی‌ها می‌گشت تا چیزی کم و کسر نباشد. کارش درست بود، چون کسی چیزی نیاز نداشت. اما یک کمبود بزرگ نگاهم را مدام از همکاری که روبرویم بود بلند می‌کرد و قدم قدم در کافه می‌چرخاند؛ چند نفر از دخترهای مشتری کافه چیزی کم داشتند و اگر احساس می‌کردم کافه‌دار از پس تامینش بر می‌آید، می‌خواستم به حساب من برای همه‌شان یک مقدار از آن چیزی که قیمتش هم کم نبود بیاورد. تلاش دخترها برای این که پسر کافه‌دار با آن‌ها گپ بزند و خواهششان برای این که با آن ظاهر بامزه عکس یادگاری باهاشان بگیرد، توی فکرم برده بود.


**

حتی راه رفتن بعضی دخترها را که می‌بینی می‌فهمی چقدر خودشان را دوست دارند. گویی ماهیِ آب‌‌های آزادند که در مشت بشری قرارشان نیست، کبوترِ آسمان‌هان و جَلد هیچ کس نمی‌شوند؛ خودشان را خورشید منظومه‌ می‌بینند که باید دورش گشت و منبع نوری که به چیزی محتاج نیست. با این که دخترم چقدر این غرور و عزت‌نفس ذاتی دخترها را دوست دارم. لذت می‌برم از تماشای دختری که قدرِ خودش را می‌فهمد و گران‌فروش است. دوست دارم دست دخترهایی را ببوسم که یادشان نرفته رهایی پریدن در آسمان‌های دور و شنا کردن در عمق دریا است. دوست دارم دخترهایی که غرور، این غرور دخترانه‌ی قشنگ و لطیف را حراج نمی‌کنند؛ آن هم برای افرادی که در نظام خلقت، برای رد شدن از این دیوار بلند و بی‌نفوذ باید بارها هزینه می‌کردند و روزها زانو می‌زدند.



***

مروارید، با همه‌ی مروارید بودنش اگر توی ساحل و زیر دست و پا بود، کسی برای خریدش هزینه نمی‌کرد و اگر مردم مجبور نبودند برای صید مروارید انقدر خودشان را به زحمت بیاندازند، برای هیچ کس خواستنی نبود، الا آن‌هایی که دنبال چیز گرانقیمت نمی‌گردند.

۱ نظر ۵ لایک

در هیچ چهارچوبی نمی‌گنجید

*

-دکتر نیست!
همه ى پادگان را گشتیم؛ نبود. شایعه شد دکتر را دزدیده اند. نارنجک و اسلحه برداشتیم،رفتیم شهر.

*
سر ظهر توى مسجد پیدایش کردیم؛ تک و تنها، وسط صف نماز جماعت سنى ها.

*
فرمانده پادگان از عصبانیت نمى توانست چیزى بگوید. پنج ماه مى شد که ارتش درهاى پادگان را روى خودش قفل کرده بود براى حفظ امنیت!



پ.ن1: متن از کتاب یادگاران چمران 

پ.ن2: چقدر نوشتن از چمران در قالبى جدید سخت است، خصوصا درمورد اتفاقى که کمتر کسى آن را با جزئیات شنیده. آدم مى ترسد ظرفش کوچک باشد، دکتر سرریز و حیف شود!

 

۲ نظر ۰ لایک

... ز «هر چه» رنگ تعلق پذیرد آزاد است ...

*

سالم‌ترین، پرکارترین و بانشاط‌ترین آدم‌هایی که دیدم،

هیچ

هیچ

هیچ انتظار و توقعی از احدی نداشتند

چه دوست و آشنای امروز

چه دوست و آشنای دیروز


:)


**

از اون طرفش هم میگن: وقتی می‌خوای یه کاری رو شروع کنی، تصورت این باشه که نه تنها کسی همراهی‌ت نمی‌کنه، بلکه همه فحشت میدن بابت اون کار! اینطوری خودت رو براش آماده کنی، راحت کم نمیاری. (البته شرطش اینه که اون کار واقعا با چارچوب عقل-شرع تطبیق داشته باشه). این البته به نظرم، لزوما به معنای بدبینی و گمان بد بردن به آدم‌ها نیست، باید بپذیریم که طبیعت شروع هر کاری همینه و به قول آقای «ت»، مهم‌ترین رقیب ما توی هر کاری وضعیت موجوده که خیلی‌ها بهش عادت کردند!


***

چقدر از همه‌ی ما، عمر و انرژی تلف شده بابت غصه‌ی تنها موندن بین آدم‌ها؟ فقط به این خاطر که توقع همراهی داشتن رو حق خودمون می‌دونستیم. در حالی که اون آدم‌ها، شاید برای همراهی نکردنشون دلیل خاصی داشتن و شاید خیر ما دقیقا توی همراهی نکردن اون‌ها بوده، تا چشم‌هامون رو باز کنیم و آدم‌هایی رو ببینیم که برای اون کار مناسب‌ترن.

۰ نظر ۰ لایک

حالا همه مبتلا شده‌ایم

شناخت ما از خودمان و آدم‌ها، وابستگی زیادی به اتفاقات مشترک بینمان دارد. تا وقتی اتفاقی رخ نداده، با خط کش‌هایی که خودمان اندازه‌اش را تنظیم کرده‌ایم آدم‌ها را قد می‌گیریم. برخی را با معیارهای شخصی به خودمان نزدیک احساس می‌کنیم و به دایره‌ی اول و دوم روابطمان راه می‌دهیم و دیگران را کنار می‌گذاریم؛ اما شناخت دقیق و اصلی ما زمانی اتفاق می‌افتد که پیش بینی‌اش را نمی‌کنیم؛ وقتی حادثه‌ای رخ می‌دهد که ما به وجودش نیاورده‌ایم، مختصاتش دستمان نیست و راه از پیش تعیین شده‌ای برای حلش نداریم. نشانه‌هایی پدیدار می‌شود، آرام یا ناگهان حادثه‌ای رخ می‌دهد و آن دایره‌ی روابط هر اندازه‌ که هست «مبتلا» می‌شود. در بلا، باطن آدم‌ها خودش را نشان می‌دهد؛ اگر کسی خوب یا بد است، آرام یا طوفانی است. گاهی ممکن است ابتلای ما جلوی خودمان اتفاق بیوفتد و کسی با خبر نشود؛ با قرار گرفتن در یک موقعیت ساده و از کوره در رفتن، بفهمیم آن آدم صبوری که تا روز قبل فکر می‌کردیم هیچ وقت نبوده‌ایم و بی دست‌انداز بودن یک رابطه را با تسلط بر رفتارمان اشتباه گرفته‌ بودیم. ممکن است یک رابطه‌ی دو نفره گرفتار امتحان بشود؛ دوست گلچین شده‌‌ای که فکر می‌کردیم یار غارمان بوده، جانمان می‌رفته برای هم، در موقعیتی قرار می‌گیرد که منافع شخصی‌اش را به دفاع از آبروی رفیقش ترجیح می‌دهد و می‌رود. گاهی هم این موقعیت در دایره‌ی بزرگتری شکل می‌گیرد؛ مثلا یک جامعه را دچار می‌کند. وقتی جامعه گرفتار می‌شود و مسئله‌ای در تمام خانه‌ها را می‌زند و وارد می‌شود، همه در برابر یک آزمون قرار می‌گیریم و حتی اگر موضع‌گیری خاصی هم در برابرش نداشته باشیم، ردی از آمدن و رفتنش روی ذهنمان باقی می‌ماند. بلای اجتماعی، مهم‌ترین فرصتی است که هر کس خودش و تمام جامعه‌اش را محک بزند. می‌بینیم که آتشی زبانه گرفته و یک به یک نقاب‌ها را سوزانده و رفته و قضاوت‌ها حداقل تا موقعی که آثار آن هست، خیلی راحت‌تر می‌شود. اگر کسی محافظه کار است، اگر کنترلی روی شخصیتش ندارد، اگر اهل مطالعه و عمیق است، اگر موقعیت سنج نیست، اگر اهل بازی و اداست، اگر عقلش به موقع به دادش می‌رسد و می‌شود کنارش حرکت کرد، اگر به دنبال جلب توجه در هر فرصتی است، اگر تو خالی است و ... ، اینجا خودش را خیلی خوب نشان می‌دهد. آدم‌ها در ابتلا، خصوصا وقتی دامان همه را گرفته، نقش بازی کردن یادشان می‌رود. خودشان می‌شوند؛ خود واقعی بی‌حجاب و نقابشان. فقط کافی است کمی حواسمان جمع باشد و به جای محو هیاهو شدن، خوب نگاه کنیم. من در دو هفته‌ی اخیر، خیلی‌ها را از نو شناختم. دفترچه‌ام را پر کرده‌ام از اتفاقات، از توصیف آدم‌هایی که حالا در ذهنم شخصیت دیگری شده‌اند. احساسی به من می‌گوید که چند سال بعد، شناخت امروز یک جایی به دردم خواهد خورد. اگر حرف بزرگترها در مورد تکرار تاریخ درست باشد، ابتلایی دیگر، دیر یا زود خواهد آمد و رویارویی با همه‌ی امتحانات تاریخ همیشه از چند فرمول ساده و تکراری خارج نبوده. تمام این دو هفته فکر کرده‌ام چه خوب است که زندگی بی‌بلا نیست، تا ما اشتباهات خودمان و دیگران را ببینیم، درس بگیریم و آماده شویم. تاریخ را برای همین توانمندی‌ بی‌نظیرش در ثبت جزئیات و درس‌هایی که می‌دهد، می‌توان ستایش کرد.


پ.ن: این یادداشت را وقتی جناب آقای هاشمی از دنیا رفتند نوشتم و برای مجله فرستادم. فراموش کردند چاپ کنند یا نشد یا هرچیز دیگر اما احساس کردم مناسب حال این روزهاست.
پ.ن2:این اواخر این حدیث را هم خواندم و خیالم راحت شد از نتیجه‌ای که آن روزها گرفته بودم: فی تقلب الاحوال عُلِم جواهر الرجال/در دگرگونی‌های روزگار، واقعیت آدم‌ها آشکار می‌شود.
پ.ن3: روزهای پرحرارتی در پیش است. آدم‌ حسابی‌ها آرام اند، افسار عقلشان را دست هر کسی نمی‌دهند، می‌دانند عاقبت چه خواهد شد و در عین حال که به حجت‌های ظاهر بدون خستگی و فراغت عمل می‌کنند مطمئنند که «عسی ان تکرهوا شیئا و یجعل الله فیه خیرا کثیرا». آدم‌های کوچک اما زیر سیل اخبار و سیاست‌بازی‌ها و برو و بیای برخی آقایان له خواهند شد. خوش به حال آن‌ها که این روزها نه عصبانی‌اند، نه شتابزده، نه عجول، نه ظاهر بین. :)
۰ نظر ۲ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان