من هزار سال یک بار عاشق می‌شوم.

مردی از بالای کوه می‌آید؛

مردی دوان دوان؛

یک بغل گندم در یک دست؛

یک کاسه‌‌ی پر آب در دیگر دست؛

گندم نه که یک بغل نور؛

آب نه که یک مشت اشک؛

آورده که دل مردم شهر را شستشو دهد،

از گرده‌ی مردان خاک‌ها را بتکاند،

از دامن زنان غصه‌ها را وجین کند،

چراغ امید کودکان را گردگیری کند؛

کسی نمی‌داند،

من می‌دانم که او آن بالا عشق می‌کارد،

و هر هزار سال یک بار آن را درو می‌کند و از کوه پایین می‌دود.

۰ نظر ۲ لایک

یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (5)

این روزها

تو «تیترِ یک» زندگی منی آقا

از وقتی آمدی دوست دارم روی دست بگیرمت و به همه‌ی مردم شهر نشانت بدهم

۱ نظر ۴ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان