... و تو بی خبری ....

آدمی چنان اسیر غفلت خود است

که درد خود را نمی داند

آدمی که درد خود را بداند

بداند مریض است

بداند تعفن تمام وجودش را گرفته و دارد می میرد

و باید برود پیش طبیب

خواب به چشم اش نمی آید

*

طبیب ما نیمه های شب

بیماران گریان را می خواند

و آن ها را به طرفه العینی مداوا می کند

*

خودمان را مریض نمی دانیم 

که این قدر راحت می خوابیم ...

۰ لایک
۰۱ تیر ۰۳:۱۴ مداد سیاه
یا سلام و خدا قوت وبلاگ خوبی دارین و از مطالبتون بهره مند شدیم به ما هم سر بزنینhttp://medadsyah.blog.ir/ این وبلاگ مخصوص نوجووناس
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان