تمرکزِ تلویزیونی!

یکی از همسفران ما توی راه تهران به مشهد٬ در حالی که ما داشتیم توی کوپه با بلندترین صدای ممکن حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم و بحث می‌کردیم در عرض چهار یا پنج ساعت٬ کل کتاب مرد رویاهای سید مهدی شجاعی رو خوند! کاری که من توی یکی از اتاق های ساکت و با نور مناسب خونه٬ تقریبا چهار روز طول می‌کشه انجام بدم! :)) وقتی از رمز موفقیتش پرسیدم خندید و با لهجه‌ی اصفهانی بامزه ای گفت: من همیشه از بچگی جلوی تلویزیون درس خوندم. اونجا بود که فهمیدم از چه نعمت بزرگی محروم شدم و حالا برای جبران کمبود تلویزیون در بچگیم چقدر باید به خودم گره بخورم تا بتونم بیشتر تمرکز کنم و تندتر بخونم! بعضی آدما شخصن یه دست عجایب هفتگانه توی وجودشون دارن٬ به جان خودم! :))

۳ لایک
۱۸ دی ۲۱:۲۵ صحبتِ جانانه
منم همیشه دم تلویزیون درس می خوندم

:)

۲۴ دی ۱۸:۰۱ ارسطو عباسی
من فقط از ساعت 1 شب تا 6 صبح می تونم درس و کتاب بخونم
کلا تمرکز فقط اون موقع می تونم بکنم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان