رفیق(3)

+زندگیه دیگه، آدما میان، میرن.

- تو که دیگه باید عادت کرده باشی!


*


عشق است رفیقی که می‌توانی با او سه ساعت از یک روز را در دانشگاه قدم بزنی و بستنی بخوری و حرص (!) و گوشه‌ی چمن محوطه‌ی اصلی به آدم‌هایی که روزی با تو روی همین چمن‌ها نشسته بودند فکر کنی و به این که چهار سال لیسانس مثل برق و باد گذشت و تلخ و شیرین خارج و داخل دانشگاهش چنان دوربه نظر می‌رسند که قابل تجزیه و تفکیک نیستند و همزمان با افکار فلسفی از ته دل به حرف‌های او و جواب‌هایش بخندی و بعد از رفتنش با این که یک کلمه از حرف‌هایت را به خاطر نداری(بس که پرت و پلا گفته‌ای)، حالت خوب باشد که هست، که خوب است. راستی رفیق! خدا توی کله‌ی تو چه کار گذاشته که می‌توانی چنان جواب‌هایی به چنان جمله‌های مسخره‌ای که از دهان رفیقت بیرون میاید بدهی؟ هان؟

:)

۲ لایک
فالله خیر حافظا و هو ارحم الرحمین

خدا حفظتون کنه از چشم بد

:)

۰۸ ارديبهشت ۱۲:۲۱ خانم خوشبخت خانم خوشبخت
:))
منم ی زمانی اینطور رفیقی داشتم.
اما وقتی درسو دانشگاهمون تموم شد ماهم ازهم جداشدیم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان