آفتاب هنوز جاگیر آسمون نشده بود که خودم رو رسوندم به کنار دریا. حس و حال عجیبی بود، تا چشم کار میکرد هیچ کس جز خودم کنار دریا نبود. غرق فکر شده بودم و داشتم خودم رو میکاویدم با رفت و برگشت امواج. کم کم یه آقایی همراه من شد و شروع کرد توی ساحل قدم زدن. سنش زیاد بود و یه سوییشرت آبی گره زده بود به گردنش. من هر چند قدم میایستادم یا مینشستم تا به چیزی که میخوام عمیق فکر کنم و اون تو این فاصله چند بار ساحل رو رفت و برگشت. یکبار دیدم کسی صدام میکنه و وقتی رد صدا رو دنبال کردم همون آقای سوییشرت آبی بود:
-دخترم اجازه دارم یه چیزی بهت بگم؟
+بفرمایید
- گوشهی دفترت بنویس «یا هادی المضلین»، میدونی که یعنی چی؟
+بله :)
-بنویس یا هادی المضلین و دیگه انقدر فکر نکن. البته گمراه نیستیها ولی این ذکر رو هر روز صبح بگو ان شا الله که درست میشه!
خیلی برام جالب بود و با وجود این که بارها تکرار شده بود تازگی داشت، این که یه آدم شیش تیغهای که به ظاهر مذهبی نیست، بهترین حرف ممکن رو بهم بزنه. یک چشم حتما عمیق از ته دل گفتم و تشکر کردم. رفت و من رو با این فکر تنها گذاشت که چقدر الان به این ذکر احتیاج داشتم!
۲۱ شهریور ۹۵