یادم هست که هیچ کجای مفاتیح الجنان٬ انقدر دلم را نمیسوزانْد که قسمت آخر اعمال روز عید غدیر؛ دستورالعمل عقد شیرین اخوت؛ همان پیمانی که رسول اکرم(ص) با جان خویش٬ امیر المومنین علی ابن ابیطالب(ع) بست و همین شاید یعنی هر کس را جانی ست که نباید اشتباهی گرفته شود٬ شاید یعنی مومن باید تیزهوش باشد و عاقبت اندیش... دلم میشکست از تکرار زمان توی ذهنم٬ انگار کن یک آینهی صاف و زلال که داشتی خودت را تویش تماشا میکردی٬ یکهو به زمین افتاده و هر تکهاش بغض گلو و نم اشکت را به هزار سوی آسمان منعکس کرده و... تو شدی هزار بغض و اشک تازه. بغض میکردم و شاید شاکی هم میشدم٬ از اشتباهی که کرده بودم٬ از این تلخی که برای خودم پیشاپیش فرستاده بودم. امروز دوباره تکرار شد٬ دوباره خواندمش٬ معنیاش را مزه مزه کردم و به یادهای تازه شده فکر کردم و به زخمهایی که حالا دیگر دردشان لبخند دارد٬ محبت دارد٬ شکر دارد. به این که اگر امیر المومنین(ع) خدا را در فسخ ارادهها شناخت٬ من خدا را در رفتن آدمها دیدم٬ در باز شدن گره محبتها و در پشت کردن رفقا و رفتنی بودن تعلقات دنیا.
اما یادم باشد امروزی را٬ برای بعدها. امروزی را که حالم خوب است٬ از هر چه سختی پشت سر. از این که خدا میگوید هر چه میگیرم و میدهم را شکر بگو و به انتظار حکمت کارم بنشین٬ از این که با تمرینهای سختش سخت جانمان میکند و بیشتر از آن حالم خوب شد از این که حتی اختیار خودم را هم گرفته و هر چه میخواهد میکند.
و چه خوب خدایی است٬ خدایی که هست٬ خدایی که بدون ملاحظهی بدی بندگانش هست ...