حالتش را فرقی نیست، پشت چراغ، میانهی درس، در حال صحبت با فلان یا قورت دادن لقمهی کشک بادمجان مامان؛ ناگاه، چیزی درونم میخروشد که: بخوان، با صدای بلند، به سان دیوانگانی که این روزها توی شهرها پیدایشان نیست، جایشان خالی ست. آواز کن، با مد، با تحریر، چاووش سان. فریاد کن که وقت گفتن است.
و دستی شانهام را میگیرد که: مگر که هستی تو؟ ذره را چه به هیاهو؟ چه به خودنمایی؟ بنشین سر جایت تا آسمان و زمین قهقههی جولان دادنت نشده.
و من لب فرو میبندم
و واژهها از گوش و مو و چشمانم میزند بیرون، میریزد روی گونه و شانه و شیب روسریام یا میچسبد به جیب کیف و شیرازهی کتاب و... شبیه کپه زغالی میشوم که هنوز گر نگرفته یک سطل آب نثارش کردهاند و حالا جنگل دارد به زندگی خودش میرسد و لابد توی دلش میگوید: همان بهتر که خاموش شد!
پ.ن: پساپس، عذرخواه جناب شمسم بابت به هزل گرفتن عنوان کتابی که صحبتهای اوست، همان مقالات شمس شما اهل فضل.