تا که اکبر با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته
ماه رویش کرده از غیرت عرق
همچو شبنم صبحدم بر گل ورق
آمد و افتاد از ره با شتاب
همچو طفل اشک بر دامان باب
کای پدر جان همرهان بستند بار
ماند بار افتاده اندر رهگذار
دیر شد هنگام رفتن ای پدر
رخصتی گر هست باری زودتر
...
در جواب از تنک شکر قند ریخت
شکر از لبهای شکر خند ریخت
گفت : کای فرزند مقبل آمدی
آفت جان، رهزن دل آمدی
کرده ای از حق تجلی ای پسر
زین تجلی فتنه ها داری بسر
راست بهر فتنه، قامت کرده ای
وه کزین قامت، قیامت کرده ای
نرگست با لاله در طنازی است
سنبلت با ارغوان در بازی است
از رخت مست غرورم می کنی
از مراد خویش دورم می کنی
گه دلم پیش تو گاهی پیش اوست
رو که در یک دل نمی گنجد دو دوست
بیش از این بابا دلم را خون مکن
زاده ی لیلا مرا مجنون مکن
پشت پا بر ساغر حالم مزن
نیش بر دل سنگ بر بالم مزن
خاک غم بر فرق بخت دل مریز
بس نمک بر لخت لخت دل مریز
همچو چشم خود به قلب من متاز
همچو زلف خود پریشانم مساز
حایل ره ماند مقصد مشو
بر سر راه محبت سد مشو
لن تنالوا البر حتی تنفقوا
بعد از آن مما تحبون گوید او
نیست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهری هر نثار
هر چه غیر از اوست، سد راه من
آن بت است و غیرت من، بت شکن
جان رهین و دل اسیر چهر توست
مانع راه محبت مهر توست
چون تو را او خواهد از من رونما
رونما شو جانب او رو نما