مشاور گفت: کار کردن برایت سم است!

با دنیای آگاهی از مرضی به نام «ایده‌آل گرایی» زمانی آشنا شدم که توی یک کافه‌ی فرهیخته، با یکی از رفقای قدیمی نشسته بودیم و در مورد ایرادات خودمان حرف می‌زدیم. دوستم می‌گفت به تازگی فهمیده علاقه‌ی وسواس گونه‌اش برای منظم چیدن قارچ‌ها موقع درست کردن سالاد، ایده‌آل گرایی است؛ یا اخلاق‌های دیگرش مثل این که دلش می‌خواهد آستین همه‌ی مانتوهایش دکمه دار و چین خورده باشند و از بس مغازه‌ها را زیر و رو کرده، دیوانه شده؛ و تصمیم گرفته خیاطی یاد بگیرد و جز از دست خیاط و بعد از پروهای پی در پی لباسی تهیه نکند. یادم هست ازش پرسیدم که: «نقص دیگران هم اذیتت می‌کند یا نه؟ یا برای رسیدن به ایده‌آل‌هایت دیگران را هم به زحمت می‌اندازی یا نه؟» که برای هر دو گفته بود: «نه!». دیگران و کاستی‌هایشان برایش مهم نبود و خودش را بیش از هر کس به رنج می‌انداخت برای دسترسی به خواسته‌هایش. و من هنگامی که از تعجب و با دهانی نیمه باز سر تکان می‌دادم، غافل بودم از این که خودم درگیر بخش دیگری از این عنوان به ظاهر زیبای خانمان سوزم!

فرق من با رفیقم، در نحوه‌ی ایده‌آل گرایی بود. چیزی که امروز و دقایقی پیش متوجه آن شدم. نه تنها کاستی‌های خودم اذیتم می‌کند و دوست دارم بهترین چیزی که ممکن است باشم، باشم، دیگران را هم خوب می‌خواهم. در حالت عادی، حساسیت نشان دادن به اخلاق بد، ویژگی پسندیده‌ای است. اما صفاتی مثل دروغ، مثل بی‌عدالتی، مثل بی‌حیایی، مثل بددهانی، مثل بی‌قانونی، چنان اذیتم می‌کند که مغزم به طور کل قفل می‌کند! توی ذهنم نمی‌گنجد که فلانی بد دهان است و دلم می‌خواهد همین حالا و به طور کل فلان صفتش را کنار بگذارد. این میزان از حساسیت -که به تازگی در من شکل گرفته-، این فکر را بر ذهن من بار می‌کند که باید خیلی بدانم و خیلی بتوانم و همه‌ی دنیا را یکباره از شر رذیلت‌ها نجات بدهم! باز این حرص و این میزان شور انقلابی! به عقیده‌ی بسیاری از الگوهای زندگی من خیلی هم خوب است، اما غلیان شدیدش در وجودم، آنجا خودش را به رخ می‌کشد که دیگر نمی‌توانم هیچ کاری بکنم. به جای درس خواندن، کتاب خواندن، زندگی کردن، به خودم می‌آیم و می‌بینم ساعت‌هاست در حال خیال پردازی برای حل یک مشکل جهانی‌ام! این یعنی انتهای هر حرکت و جنبشی. چیزی که به احتمال و به زودی، باعث سرخوردگی‌ام خواهد شد.

مشاورم می‌گفت باید خودم را مدتی از کار بی‌کار کنم، چون در دنیای کارها محصور شده‌ام. این که آدم نتواند کوتاه مدت برنامه ریزی کند، یا زمان را عنصر بی‌ارزشی تلقی کند و برای زحماتش حاضر نباشد رنج گذر زمان را طی کند، به هیچ کجا نخواهدش رساند. گفت که باید مدتی، قسمت اوج زندگی الگوهایم را- که در ناآرامی و انقلاب و تلاش و شور گذشته- کنار بگذارم و از قسمت‌هایی از زندگی‌شان الگو بگیرم که خلوت کرده‌اند و کتاب خوانده‌اند و سفر رفته‌اند؛ بعضی‌هایشان نزدیک به چهل سال، غرق در مطالعه بوده‌اند و راه زندگیشان رفته به این سمت که یک تحول اجتماعی عمیق به وجود بیاورند. گفت که خدا خودش می‌داند که کی برای انجام وظیفه نوبت تو می‌رسد و تا آن موقع باید ریشه‌هایت را محکم کنی. گفت باید آرامش لازم را پیدا کنی و آرزوهایت را یک مدت «نخواهی» تا صلاحیتش را پیدا کنی.

باید بروم، به یک مدت استراحت و بی‌خیال طی کردن همه چیز و یک هندوانه حمل کردن با دو دست فکر کنم. اگر جلوی این روند را نگیرم، مغزم انقدر باد می‌کند که از کن تا شمیران، آثار انفجار آن دیده خواهد شد!



پ.ن: قیاس، خیلی موجود رذلی است. الگو گرفتن را نباید با تابع نعل بالنعل شدن دیگران اشتباه می‌گرفتم. من باید خودم باشم، خودم و چکیده و عصاره‌ی همه‌ی بزرگانی که داشته‌ام و الا برای همه‌ی کارهای سید جمال الدین اسد آبادی، امام موسی صدر، شهید بهشتی، شهید مطهری و دیگران در عمر و توان من جا نیست! 

پ.ن2: «اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون»، فقط مخصوص ذات باری تعالی است! و تلاش کردن و تلاش کردن و تلاش کردن مدام و نتیجه گرفتن بعد از کلی جان کندن، وظیفه‌ی آدمی .چه خوب است هی این را به آدم دیگرانی تذکر بدهند!!

۵ لایک
۱۸ دی ۱۷:۵۸ صحبتِ جانانه
من هم نمی توانم عیب دیگران را تحمل کنم
و همچنین درد دیگران را
یعنی درد دیگران مثل درد خودم رنجم می دهد
و عیب دیگران مخصوصا دیگرانی که نزدیکان من اند و دیگرانی که تئوری پردازان و سیاست گذاران دنیایی هستند که در آنم 
بهمم می ریزد
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان