از بچههای سندروم دان است و بسیار شیرین. بعضی شبها توی مسجد میبینمش. گاهی قند پشت چای را میدهد، گاهی میایستد کنار جای مهر و تسبیح و این چیزها را تقسیم میکند. دیشب هم نشسته بود گوشهای و حرفهای حاج آقا را با دست چپش نت برداری میکرد. بعد هم بلند شد مانتو و چادرش را سرش کرد و با مادرش رفت. بیدغدغه و آسوده و همراه با یک امیدواری غیر قابل انکار در تمام حرکاتش. مثل همهی بچههای سندروم دان معمولا لبخند به لب دارد؛ برای همه، شاید هم از روی بزرگواری. کاش من هم مثل او میدیدم دنیا را. چقدر آسوده بودم آن وقت، از این همه تلخی ِ بعضی آدمها.
۲۳ دی ۹۵