•
میگفت: «به خدا قلبمون بدهیه، رگمون، همهی وجودمون ...»
••
خانم خادم اشاره داد از اول صف را پر کنید که نمازتان به امام جماعت متصل بشود. یک نفر از میان جمعیت گفت: «جای کسی نیست؟». خانم خادم خوش اخلاق گفت: «خانهی خدا مگر مال کسی است که جای کسی باشد؟» نشستیم و منتظر حی علی الصلاهِ امام جماعت شدیم. پیرزن مانتویی سراسیمه آمد کفشش را گوشهی کمد کتابها چپاند و آمد سر صف: «خانمها برید کنار. اینجا جای من و دوستمه». چند لحظه مبهوت مانده بودیم، چون بلد نبودیم حرفش را رمزگشایی کنیم. به چه زبانی حرف میزد که به نظر کودکی دبستانی میآمد؟ همان خانم، از میان جمعیت گفت: «پرسیدیم اینجا جای کسی هست یا نه، خانم خادم گفت نیست، بنشینید.». پیرزن متغیر شد و ما بین حی علی الصلاه و الله اکبر حرفی ناروا به آن خانم خادم زد که از نوشتنش عاجزم. گفت: «برید کنار! من پنجاه ساله جام همینجاست!». به هم ریخته بودم. به چهرهی خانمهای ابتدای صف نگاه میکردم و چیزی درونم شعله میگرفت. شبیه صیدهای بیچارهای بودند که در حسرت حال خوش به دنبال صیاد آمده بودند. امام جماعت نمازش را شروع کرد و من مانده بودم قامت ببندم یا گریه کنم.
•••
راستش؟ ناگهان خودم را در پیرزن سراسیمه دیدم و از مرز نزدیکش با خودم هول کردم. عجب از همین افتخارهای کوچک و به ظاهر گذرا توی دامن آدم خانه میکند، از همین منت گذاشتن های کوچک به خاطر فلان کلاس و فلان کار خوب. آدمی چه خطرناک است، وقتی از شأن «بدهکاری» در پیشگاه خدا و پیش خلق خدا در میآید. وقتی ایمان رویندگی و زایندگیاش را در قلب و جان و روان آدمی از دست بدهد، تبدیل به تعلقی خطرناک میشود. بخل در دین و در توفیقاتی که خدا منت گذاشته و به ما داده دیگر نوبر است!