بغض کهنه

داغ مقدس به همسایهمان رسید. دو تا دختر دوقلوی یک ساله از یک ساعتی به بعد پدر نداشتند. دختری هم سن و سال من مانده بود و دوقلوهایی که از بابا فقط عکسهای روی دیوار را میشناختند. جنگ از من دور بود. اما ترکشهایش هرروز در بدنم جابجا میشد. با شنیدن صدای دوقلوها، با دیدن عکس پسر دوست بابا روی دیوار خانهشان وقتی هرصبح در را باز میکردم. ترکشها به اعصابم و جایی پشت چشمم میرسیدند وقتی تن تکیدهی پدر شهید و چشمهای مردهی مادرش را میدیدم. جنگ اما جنگ عقیده بود. مرز و جغرافیا نمیشناخت. جنگ هم خون میخواست. خیلیها شهید میشدند و خونشان دیده نمیشد. بیشتر از تعداد جنازهها شهید داشتیم. مادر شهید، پدر شهید، خواهر شهید.
سِر شده بودم. بیاشک بودم. بیموضع. سپر انداختم. روزی که عکس شهید حججی همهجا منتشر شد مرزهای دیوانگی را رد میکردم و دم نمیزدم. چیزی که به وجودم افتاده بود نه دشمنی، که حسادت بود. حسادت به اینکه کسی کوچکتر از من تا کجاها رفته بود و من حتی خیال آن کجاها را هم دیگر نداشتم. به آرزوهای دیگران حسود شده بودم. برایش ننوشتم. حرفی نداشتم. شهیدی دیگر، مثل دیگران بود.



پ.ن: بقیه‌اش را اینجا بخوانید. واقعا بغض بود واقعا کهنه، با همین قلم بوسیدنی گشودش.

۳ لایک
۲۸ آذر ۱۰:۴۳ مهدی صالح پور
کش دادنِ روضه های جنگ به روایت دلواپسان ;)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان