هیزمهای دلم را روی هم میچینی و به آنی و ارادهی خفیفی، شعلهورش میکنی
آتش زبانه میکشد
دلم را میگیرد
سرم را
رویم را
همهی وجودم را
همهی عمر و هستیام را
و تو تماشا میکنی
خوش میسوزم
خوشتر زبانه میگیرم
از شوق نگاهی که داری...
پ.ن: با همین کلمات، استغاثه میکنم به درگاهت. با همین کلماتی که تو مثل یک مادر مهربان نسبت به جوجههای کرک و پر به هم چسبیدهی ناتوانش، توی دهانم گذاشتی.
پ.ن دو: الهی! رضا برضاک... و تسلیما لامرک... لا معبود سواک... لا معبود سواکـــــ ...
۳۰ فروردين ۹۸