حقی به گردنم

سنی نداشته ام که هیلمن زرد داشته ای؛ امروز خاله می گفت. نمی دانم چه کاره ی کجا بوده ای که حقوقت کفاف زندگی را نمی داده؛ برای همین شب ها هیلمن زرد را بر می داشته ای و می رفته ای مسافرکشی؛ از عمد شب ها می رفته ای که تاریک باشد و آشنایی تو را نبیند... 

بابای خوب و سختی کشیده ی من... امروز هم برایت بغض کردم و هم در دلم به تو افتخار کردم و هم یک قرار با خودم گذاشتم: نمیرم مگر این که با تلاش شبانه روزیم برای موفق شدن دین تو را ادا کرده باشم.

همین یک انگیزه برای حرکتم کافی ست.


*به بابا گفتم امروز چه فهمیده ام و چه تصمیمی گرفته ام، انقدر خوشحال شد که پیشانی ام را بوسید. خوشحالی اش را شکر ...

۰ لایک
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان