یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (1)

چی میشه یه روز بی‌وقت

قبل این که بیای خونه

زنگ بزنی بگی: «عیال! چمدون کوچیکه رو پر کن می‌خوایم دو روز بریم کویر، لباس گرم هم بردار که شب کویر کولاکه»؟

می‌دونی چند وقته با هم سفر نرفتیم؟


پ.ن: دارم در عالم توهم هایم به ژانرهای جدیدی از نویسندگی دست پیدا می کنم. «طفل کبیر هستم. بسیار خوشوقتم ژانر جدید!»

۳ لایک
چرا من نیشم تا بناگوش باز شد بعد از خوندن این پست ؟!:دی

همه ی آدم های سالم در موقعیت های طنز همین واکنش رو نشون میدن :))

نه اخه طنزی نبود لبخندم 
یه جورایی از سر همذات پنداری و اینا بود :دی

:)))

خب پس
ذهن منحرفت با ذهن منحرفم ذاتش هم پنداری کرده :)))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان