رنگ تو در دنیای بی‌رنگی

همیشه به خوش عکس بودن  بابابزرگ غبطه خورده‌ام. هر عکسی که او را داشته باشد بهترین عکس دنیاست، چه عکس‌های جدیدش که نشسته‌ بین چمن‌های بلند روستای «زان» و چه کنار مادربزرگ و مامان و خاله که آن روزها قدشان به پنج وجب هم نمی‌رسید و تکیه‌اش را انداخته باشد روی پای چپ و به جایی خارج از قاب دوربین نگاه کند. همیشه خوش عکس بوده‌ و غبطه‌ی من به او عمری بیست ساله دارد؛ از روزی که برای بار اول در یکی از عکس‌های آلبوم قدیمی پیدایش کردم؛ عکس روز عقدشان که دست کم شصت سال قدمت دارد. او با آن صورت مکعبی و تمیز و دست‌های کشیده نشسته‌ است کنار مادربزرگ و دست چپش که خیلی بلند است را طوری دور شانه‌‌ی او گرفته که حلقه‌ی نقره‌ای اش تو عکس برق می‌زند‌. عکس سیاه و سفید است و به جز لباس مادربزرگ که یک پارچه سفید است و مو و ابروهای پدربزرگ که سیاه، بقیه‌ی خاکستری‌های عکس قابل ترجمه به زبان رنگ‌ها نیستند. اما فقط یک چیز هست که همه درباره‌ی آن مطمئنیم، آن هم چشم‌های عسلی پدربزرگ است؛ چشم‌هایی که حتی در تنالیته‌ خاکستری هم می‌درخشد. قسمتی از وجود من و بقیه‌ی اعضا خانواده در آلبوم‌های عکس قدیمی پدربزرگ‌ جا مانده؛ برای همین هر از گاهی یکی از ما بهانه‌ی جزئی و گاه کاملا بی‌ربطی دارد تا آرامش آلبوم‌های گوشه‌ کمد دیواری را به هم بزند و به دنبال یک چیز مبهم، تمام آن‌ را زیر و رو کند. ما می‌توانیم روی این اتفاق عجیب به عنوان یک رسم خانوادگی حساب کنیم. کمتر پیش می‌آید یکی از ما ویروس آلبوم‌گردی بگیرد و به سرعت بقیه را هم دچار و در نتیجه همه را دور یک میز جمع نکند. به محض شروع گشت و گذار در دنیای عکس‌های سیزده در هجده، سیل جملات با مضمون حسرت و اندوه گذشته به راه می‌افتد که حتما در بین آن‌ها مامان یکی از جملات زیر را بارها تکرار می‌کند:‌ «عمر برف است و آفتاب تموز» و «چه زود بزرگ شدید» و «چقدر پیر شدیم».  طبق یک قانون نانوشته، کسی که دارد آلبوم را ورق می‌زند روی بعضی عکس‌ها مکث می‌کند و بقیه هم منتظر می‌مانند تا یکی از بزرگترهای حاضر در جمع-مثل همه‌ی دفعات قبل- شروع به گفتن خاطره‌ای درباره آن بکند. در خانواده‌ی ما بهترین روایتگرهای خاطرات تکراری، مادربزرگ و کوچکترین خاله‌اند و چنان خاطرات را با جزئیات و حرکات دست، زنده و سینمایی می‌کنند که هیچ کس دلش نمی‌آید صحنه را به هم بزند. وظیفه‌ی ما شنوندگان هم تایید خاطرات آن‌ها با لبنخد و تکان دادن سر است.

*

عکس و دوربین عکاسی به نظرم یکی از مهم‌ترین اختراعات بشر است که پیشرفت تکنولوژی خرابش کرد. حرفه‌ای های عالم عکاسی هم این را تایید می‌کنند؛ می‌گویند اگر بنا بود دوربین‌ دیجیتالی اختراع بشود که کیفیت دوربین‌های آنالوگ را داشته باشد، یک غول عظیم 800 مگا پیکسلی به وجود می‌آمد. بهترین عکس‌ها، نه فقط در آلبوم‌های خانوادگی ما که در سراسر جهان، عکس‌های سیاه و سفید اند. دنیایی در عالم خاکستری این عکس‌ها هست که به من فرصت خیال پردازی می‌دهد. می‌توانم ساعت‌ها برای هر یک از آن‌ها داستان بنویسم و یا به داستان قبل و بعد ثبت آن فکر کنم و در عالم فکر عکاس غوطه ور شوم. آدم‌های عکس‌های قدیمی، هنوز فیلم بازی کردن بلد نبودند و ژست‌هایشان هم در برابر دوربین تقریبا مثل هم بود اما چیزی از نگاهشان در عکس ثبت می‌شد که در عکس‌های امروزی نیست. تکنولوژی مدعی است که با پیشرفت در ساخت قطعات و بالا بردن تنوع وسایل عکاسی، موقعیت بهتری را برای ثبت خاطرات ما فراهم می‌کند. همین کار را هم کرده؛ اما باعث شده عملا هیچ وقت به خاطراتمان سر نزنیم. آلبوم آیندگان-اگر داشته باشند- آلبوم‌های دیجیتالی است و می‌تواند به راحتی ویروسی شود یا بسوزد و تصمیم بگیرد هرگز فرصت مرور خاطرات را به صاحبش ندهد! نسلی را تصور می‌کنم که بوی خاطرات خاک خورده را احساس نمی‌کنند و وقتی احساس کنند چیزی از وجودشان را در گذشته جا گذاشته‌اند، چاره‌ای جز حسرت خوردن ندارند و دلم برای آن‌ها می‌سوزد.


پ.ن: این اولین تجربه‌ی یادداشت نویسی م بود که روایتش کاملا ذهنی بود، به جز دو سه مورد که از اتفاقات اطراف وام گرفته بودم. مجبور شدم این رو به خاطر بیرون موندن یادداشتی که نوشته بودم و به اصرار مسئول صفحه در عرض چند ساعت بنویسم. در مجموع حس می‌کنم یه جوریه که دوستش ندارم :دی یادداشت باید با من بزرگ بشه، ممکنه این فرایند یک روز تا یک هفته طول بکشه و برای همین کار هول هولکی به خودم نمی‌چسبه و بهم زار می‌زنه.

پ.ن 2: شاید نباید اینجا می‌ذاشتمش! شاید هم خوبه که گذاشتم نمی‌دونم. به هر حال این هفته چاپ میشه و میره دست یه عالمه آدم و متاسفانه هر چی بیشتر جلوی روم قرار می‌گیره بیشتر خون خونم رو می‌خوره از غلط‌های نگارشی و جمله بندی‌هاش :)))

۳ نظر ۳ لایک

اخبار امشب خوب بود

مامان می‌گوید عینکم را بیاور، دیگر نمی‌توانم بدون عینک یادداشتت را بخوانم. او در سکوت می‌خواند و بابا اگر حوصله داشته باشد با صدای مختصری زمزمه می‌کند. بعد از دقایق طولانی که مجله را کنار پایش باز گذاشته‌ام پر می‌کشم کنارش و می‌گویم: «خواندی بابا؟ خواندی؟» نخوانده. اخبار بیست و دو جلویش روشن است و دارد همان حرف‌های اخبار یک ساعت پیش و بیست و سی و دیگر اخبار در طول روز شنیده شده را می‌بیند؛ آقای روحانی مثل تمام اخبارهای قبل از این پشت یک تریبون چوبی ایستاده و همان حرف‌ها را تکرار می‌کند. بعضی روزها نمی‌فهمم چرا مردها با اخبار مثل کسی که بعد از یک کمردرد حسابی خودش را رسانده به یک جکوزی رفتار می‌کنند. بعد از یک روز پر کار چنان به مبل تکیه می‌دهند و غرق در دنیای جنگ و کشتار و بالا رفتن قیمت سکه و سقوط قیمت نفت می‌شوند که انگار نه انگار بیشتر این خبرها اساسا حال بد کن و نزدیک به نقطه‌ی جوش اند. بابا برعکس، برای این که بهتر ببیند کلمات را از نزدیک، عینکش را بر می‌دارد. مجله را به دست می‌گیرد و انگار پر حوصله باشد شروع می‌کند به زمزمه کردن. ذوق می‌کنم و ادای این را در می‌آورم که نوشته مال من نیست و هزار بار نخوانده ام اش. با یک صدای آرام و خطی اما بریده بریده می‌خواند:« نشَ سته است به را هت هزار چَش م سپید»؛ تیتر مطلب یادداشت دو هفته‌ی پیش است که درباره‌ی یکی از خاطرات اولین حج نوشته‌ام. می‌گویم نه، اینطوری نیست و مجله را توی هوا ازش می‌زنم. شروع می‌کنم به خواندن، به جور دیگری خواندن اما صدای من هم خطی شده انگار. چند بار سعی می‌کنم متفاوت بخوانم و احساسم را در بیان جمله‌هایی که خودم نوشته‌ام بیان کنم تا حواس بابا از توی اخبار پرت شود به من و حس می‌کنم نمی‌شود. توی پیچ یکی از جملات دستش را می‌کشم و وسط قله‌ی بعضی جملات دیگر نگاهش می‌کنم که یعنی حواست اینجاست؟ مامان یواشکی از بالای عینک من را نگاه می‌کند که ببیند چطور می‌توانم به خستگی بابا غلبه کنم.

-گوشم با توست.

-توجهت را می‌خواهم نه گوشت را.

-توجهم هم با گوشم با توست.

می‌خندم و به کارم ادامه می‌دهم. صدایم را ول می‌کنم به حال خودش. از کلنجار خسته شده‌ام و فکر می‌کنم همینجوری یکنواخت خوب است. جمله‌ی آخر را می‌خوانم و نگاهش می‌کنم که می‌بینم چشمش را باز نمی‌کند.

-قصه می‌خواندم که خوابیدی بابا؟

چند بار تکانش می‌دهم و بی‌فایده است. چشم اش را که باز می‌کند، یک خط نقره‌ای شفاف از کنجش راه می‌افتد و می‌رود تا زیبایی خطوط کتاب مقدس صورتش را تمام کند. «بردی مرا به هوای مکه» و چشم‌هایش مثل اولین بار شده که کشف کرده‌ام باباها هم گریه می‌کنند. عاقبت اخبار هم دست از تشریح صحبت‌های آقای رئیس جمهور برداشته بود و کعبه را نشان می‌داد و خبرنگاری را که  با مردم صحبت می‌کرد درباره‌ی عملکرد دولت عربستان درباره‌ی حج. امشب اخبار را دوست داشتم، خوب و مودب بود و به موقع آمد و آبرویم را حفظ کرد. بحث درباره‌ی حج رفتن و نرفتن و این که چه کسی و چه زمانی می‌تواند حج را ممنوع کند شد و به این ترتیب نه بابا، نه مامان، هیچ کدام نفهمیدند که در یادداشتم یک اشتباه بزرگ کرده‌ام و در حالی که رسم شستن گلاب برای ماه شعبان است من به اشتباه منتسبش کرده‌ام به ماه رجب. آبرویم جلوی مامان و بابا حفظ شود، گیرم جلوی دنیا برود از این بی‌دقتی، باکی نیست.

 

۱ نظر ۰ لایک

هدیه‌ای به رنگ نان

«برای بابا چه بخرم؟» پر تیراژترین سوال سال من است و دقیقا همانی که انگار جوابش را پرت کرده‌اند آن طرف قله‌ی قاف. «چرا انقدر خرید روز پدر سخت است؟ چرا انقدر خرید برای تو سخت است بابا؟»  در گیر و دار جواب راه ذهنم میفتد به چند هفته‌ی پیش، زمانی که خبر دادند پدر یکی از اساتیدِ خانمِ دانشکده فوت شده. ظاهرا فکر بی‌ربطی است اما نمی‌توانم از خیر غرق شدن در آن بگذرم. در مراسمی که برای تسلیت به استاد گرفته بودند من نبودم، اما بچه‌ها می‌گفتند بعد از اینکه پشت تریبون از حضور همگی تشکر کرده بغضش ترکیده و گریه کرده. برای همه‌ی ما دیدن یا شنیدن از شکنندگی استاد تازگی داشت؛ لابد به خاطر اینکه سن و سالی ازش گذشته، اما دقیقا به همین روشنی می‌شود یک رابطه‌ی پدر- دختری را تعریف کرد و برایش مثال عینی زد. دخترها همیشه دختر باباهایشان می‌مانند و این تناسبی بی‌تغییر است حتی اگر ورق روزگار برگردد و پدر جایگاه حمایتگری اش را با فرزند نیازمند حمایتش عوض کند. از دست دادن هر پدری، در هر سن و سالی، در هر شرایطی، برای هر دختری سخت و کمرشکن و غیر قابل هضم است و به نظرم استثنا هم نمی‌پذیرد. بارها از خانم‌هایی که پدرهای خوبی نداشته‌اند، تعریف و تمجید و تکریم مقام پدر و بزرگ بودن جای خالی‌اش را شنیده‌ام. راهم را کج می‌کنم و تلاش می‌کنم ذهنم را متقاعد کنم ایام شادی جای فکرهای هزار و یک رنگ نیست. سوال سختم برای رسیدن به جواب، اصرار می‌کند. یاد شوخی خرید جوراب به مناسبت روز پدر می‌افتم که اگرچه شوخی سطحی و کم نمکی است اما مهر تایید به حقیقت وجود باباها می‌زند؛ به این که اگر دنیا را هم برایشان هدیه بگیریم، باز همان قدر ارزش مادی و معنوی دارد که یک جفت جوراب. برای باباها، که ریشه‌ی شاخ و برگی‌اند که ما باشیم، هیچ چیز نمی‌توان خرید. هیچ چیز نیست که به قامت آسمانی‌شان تنگ و کوچک نباشد. برای باباها، که تکیه‌گاه هستی ما هستند، نهایتا بشود ثمره‌ی خوبی بود و افتخار آفرید و گرنه هر چه بخریم و هر چه بگوییم، فقط مایه‌ی خجالت است.

*

از همان خیلی سال پیش تا به حال، در جواب سوال «برای بابا چه بخرم؟» با صفحه‌ی سفید ذهنم مواجه شده‌ام و در نهایت پناه برد‌ه‌‌ام به کاغذ و کلمه و قلم؛ تنها چیزهایی که می‌توانم کوچکی و دست خالی بودنم را پشت آن قایم کنم و می‌دانم وقتی کنار هم بنشینند، نتیجه‌ای رقم می‌خورد که تو بهترش را نمی‌توانی بخری. تنها چیزی که شک ندارم، واقعا خوشحالت خواهد کرد و برق شادی را در چشمانت خواهد نشاند. تصمیم گرفتم کلمات را برایت یک به یک رنگ آمیزی کنم بابا؛ همان رنگی که خود خود توست، رنگ نانِ گندم. دلم می‌گوید تو اگر بابای من نبودی، اگر بشر نبودی، چیزی می‌شدی شبیه نان. موجودی که گرم است و عطر حضورش آدم را مست می‌کند. همانی که وقتی وارد خانه می‌شود سفره‌ها را به خاطرش پهن می‌کنند و آدم‌ها را دور آن می‌نشانند؛ همان برکت الهی که باید بهش احترام گذاشت و ذره ذره اش را حتی اگر به اشتباه از دست بیوفتد روی زمین، برداشت و بوسید و سر چشم و دل گذاشت. بعد هم تصمیم گرفتم به عنوان هدیه‌ی روز پدر امسال به تو قول بدهم، که عوض تمام رنجی که برای بزرگ کردن دخترت کشیده‌ای، من برای موفق شدن خودم و سر بلند کردن تو تلاش کنم. مطمئنم جز این و بالاتر از این، انتظاری از من نداری.


پ.ن: دو- سه هفته ای ست جا خوش کرده ام گوشه ی یک ستون در صفحه ی یادداشت های همشهری جوان. ستون «برکه ی کاشی» و ان شا الله اگر خدا دیده ی بینا بدهد و قلم روان و نفسی که برود و بیاید٬ قرار است از رنگ ها بنویسم. این یادداشت هم به مناسبت روز پدر٬ این هفته به چاپ رسید.

۰ نظر ۰ لایک

رسم عاشق کشی و شیوه‌ی شهرآشوبی

شده تا به حال در یک مکانی که به شلوغی آن خو گرفته‌اید تنها بمانید؟ در دانشگاه، در مدرسه، در مترو. من بارها شده که در مدرسه و دانشگاه و مترو به خودم آمده‌ام و دیده‌ام پرنده پر نمی‌زند. درها یک به یک بسته شده‌اند و آدم‌ها دانه دانه کیف و کوله‌هایشان را جمع کرده‌اند و رفته‌اند و دلم خواسته که همه چیز را همانجا رها کنم و بروم؛ بس که سکوت و خلوتی آن‌ها سهمگین است و خودش را روی قلب آدم ولو می‌کند؛ یک جور هول عجیب در دل ایجاد می‌کند که فکر نمی‌کنم کسی باشد که بخواهد در مکانی که به شلوغی آن خو گرفته است تنها بماند.

*

من خیلی بچه بودم-شاید در سال‌های آخر دبستان- که بابا برای اولین بار دست مادر و مادر زنش را گرفت و برد کربلا؛ یکهو و بی‌مقدمه. جزئیات آن روزها را یادم نیست اما به خاطر دارم که از باز شدن راه کربلا خیلی نگذشته بود و تنها مرکبی که آدم‌ها را آنجا می‌برد اتوبوس بود و بس. رفته بودیم ترمینال که بدرقه‌شان کنیم و درست به خاطر دارم که من تمام مدت را یا بغض داشتم و یا می‌گریستم، آن هم نه از سر دلتنگی. آن روزها تازه آمریکا به عراق حمله کرده بود و اوضاع کشورشان حسابی قمر در عقرب بود، به حدی که این جمله بین مسافران کربلا زیاد می‌چرخید: «تا گنبد طلای حضرت را نبینم باور نمی‌کنم که کربلایی شده‌ام.». یادم هست که در حالی که گریه می‌کردم دنبال اتوبوس بابا می‌دویدم و از خدا و صاحب کربلا با همه‌ی بچگی‌ام می‌خواستم که بابایم را نکشد و برش گرداند. گذشت و بابا و مادربزرگ‌ها زنده برگشتند، با یک عالمه خاطره‌ی خوش و حس و حال خوب. گل سر سبد خاطرات اما، یک چیز عجیب بود مربوط به بابایی که آنطور زنده بودنش را از خدا خواسته بودم: می‌گفت یک شب رفته بوده حرم امام حسین(ع) و توی حال خودش بوده که نشسته چرتش می‌برد. کمی بعد از خواب می‌پرد و نگاه می‌کند به اطراف، می‌بیند هیچ کس نیست. حرمی که تا چند دقیقه‌ی پیش پر بوده از آدم، خالی شده بوده و تمام درها بسته. انگار تلاش خادمین حرم برای بیدار کردنش جواب نداده و پشت در جا مانده بوده، تک و تنها. اول کمی هول برش می‌دارد، بلند می‌شود، کمی تقلا می‌کند در را باز کند و می‌بیند کارساز نیست و بعد دلش آرام می‌گیرد و بر می‌گردد سرجایش. آن شب بابا، در اوج نگرانی مادربزرگ‌ها تا نماز صبح، تک و تنها می‌ماند در حرم ابا عبد الله(ع) و تا صبح مهمان حضرت می‌شود. شیرینی همین یک خاطره از کربلا باعث شد من با تمام بچگی‌ام از فکری که در موردش کردم خجالت بکشم. از آن روز آرزویم شده رفتن کربلا و تا به حال نطلبیده‌اند. این را گفتم که اگر کسی از شما سیمش وصل است و امام حسین(ع) هوایش را دارد، بگوید دختر آن مردی که یک شب در حرم را بستی و پیش خودت نگهش داشتی سلام رساند و گفت تو را به جان هر که دوست داری تمام کن انتظار را.

 

عنوان: این بیت از حافظ: رسم عاشق کشی و شیوه‌ی شهرآشوبی/ جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

*

این مطلب در همشهری جوان هفته‌ی آخر مهر ماه چاپ شد.

۳ نظر ۵ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان