آنچه از دل برآید اینطوری بر دل نشیند!

استادی داریم، به صفت و ذات، شبیه ترین انسان‌ها به اقیانوس آرام. من هم مثل تمام بچه‌های کلاس دوستش دارم. صفت بزرگواری تمام وجودش را گرفته و شخصیتش شده آیینه‌ی تمام قد «و اذا مروا باللغو مروا کراما». کمتر کسی را دیده‌ام که مثل او از کنار بچه‌بازی‌ها و ناپختگی آدم‌ها بی‌تنش و واکنش بگذرد. دیروز به دلم افتاد روزمعلم را بهش تبریک بگویم و چون شماره‌ای ازش نداشتم ایمیل زدم. سعی کرده بودم بدون حشو و زوائد در چند جمله بگویم چه چیزهایی ازش دیدم و برایش جا بندازم که اگر شاگرد خوبی برای درس دانشگاهی‌اش نیستم، دو زانو نشسته‌ام روبروی روح اقیانوسی اش.
جوابم را در دو سه جمله داد. مثل همیشه مختصر، مفید و به مقدار لازم. همان هم برای سرخوشی کافی بود تا امروز که توی دانشکده دیدم از روبرو می‌آید. مثل دفعات قبل راهم را کج و فاصله‌ام را زیاد نکردم. فقط سرم پایین بود از شرم حضورش. نزدیک که شدم، سرم را بلند کردم و تمام وجودم را ریختم توی سلام بلند و به دستش رساندم. جواب سلامم را مثل دفعات قبل آرام و سریع نداد؛ سلامش بلند بود و از بین لب‌های گشوده به لبخند کشداری به سمتم می‌آمد.
محبت و ارادتم را به روشنی دریافته بود و چقدر از این بابت در پوستم جا نمی‌شدم.
۳ نظر ۳ لایک

کربلا ای کاش مسافرت بودم (8)

نزدیک اذان مغرب بود که با مادربزرگ دنبال یک جای خالی بالای سر حضرت امیر(ع) می‌گشتیم برای نماز. حرم شلوغ بود و من داشتم چشم می گرداندم تا یک صندلی نماز بی سرنشین(!) برای مادربزرگ پیدا کنم که توجهم به یکی از خانم‌های خادم آنجا جلب شد. زن عرب با قدی میانه و صورتی سبزه و نمکین از این چادرهای دلبر عربی سرش کرده بود و انگار وضعیت ما را دیده باشد داشت کشان کشان یک صندلی از دور می‌آورد برایمان. رفتم کمکش. چهره‌اش خیلی دوست داشتنی بود و بلافاصله می شد فهمید که لبخند روی صورتش صاحب خانه است. به عربی چیزهایی می‌گفت و نمی‌فهمیدم. گفت: «ایرانی؟» سر تکان دادم. بیشتر لبخند زد و دندان هایش معلوم شد، حتی دندان پیش سمت راستش را که نقره ای خالص بود و بعد از دیدنش باز هم به نظر قشنگ می آمد. صندلی را گذاشت و وقتی خیالش از بابت مادربزرگ راحت شد، حسابی به عربی التماس دعا گفت و از ما دور شد. تا چند دقیقه نمی‌توانستم چشم ازش بردارم. یک چیزی در وجودش بود که من را به دنبال خودش می‌کشید، شک نداشتم که دلم را صفای باطنی اش برده بود، در همین مدت کوتاه چند ثانیه ای. زن عرب حتی یک کلمه هم فارسی بلد نبود و وقت نماز، برای تذکر و اخطار به فارسی زبان‌ها، به یک «لا اله الا الله» غلیظ عربی گفتن با اخم اکتفا می کرد اما چیزی طول نمی‌کشید که خنده دوباره روی لبش می‌نشست و با محبت به ما نگاه می کرد. همان زمان فهمیدم که آدم‌ها، کافی است در یک سری مسائل عمیق باطنی با هم به اشتراک برسند یا زیر یک چنین بارگاهی به هر دلیل هم مربوط شوند، زبانی پیدا می‌کنند که نیاز به کلمات ندارد و از نگاهی به نگاهی موج می‌زند و طرف مقابل را در آغوش می‌گیرد. امروز دلم عمیقا برای آن خانم خوش اخلاق مهربان که فقط یک بار دیدمش تنگ شد، یک جوری که انگار برای هم نشینم در آخرت دلتنگم...

۱ نظر ۰ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان