ما دو تا با هم نمی‌سازیم!

خدایا

سفره‌ها دارد جمع می‌شود

شادی‌های بی‌بهانه رو به اتمام است

و مهمان‌ها دارند می‌روند

اما٬ تو بمان و مرا با خودم تنها نگذار ...

۲ نظر ۳ لایک

سائلی آمده و از تو کرم می خواهد ...

اول:

حالم که دگرگون می شود، یک کاسه شیر می گیرم دستم و می آیم کوفه. تا برسم به آنجا لباس هایم خاکی شده و بغض حسابی گلویم را گرفته. می آیم می نشینم کنار یکی از یتیمان پشت در و برای سلامتی شما دعا می کنم. از بین جمعیت «اصبغ بن نباته» را پیدا می کنم و می نشینم کنارش و هر چه پسرتان حسن بن علی (علیه السلام) می گوید «مردم بروید حال علی خوب نیست»، نمی روم. می نشینم تا با لب های او لب هایم را حرکت بدهم و بگویم: «آقا جان بگذارید یک بار دیگر مولایم را ببینم». آمده بودم برای عرض شکایت اما کار به اینجا که می رسد آن مسئله یادم می رود و یادم می آید هیچ دردی بالاتر از رفتن شما نبوده و نیست. یادم می آید از همان وقتی که شما از زمین رفتید ما دیگر روی خوش از زندگی ندیدیم. یادم می آید چه دردی بالاتر از یتیمی از یتیمانِ کوفه شدن، بعد از رفتن مهربان ترین بابای عالم؟ و چه افتخاری بالاتر از آن و بالاتر از دوست دار و شیعه ی شما بودن؟


دوم:

شنیده ام که «زبیر»، کتک خورده ی کوچه ی بنی هاشم است. شنیده را که بگذاریم کنار، ورق زدن همان چند صفحه ی اول کتاب اسرار آل محمد(ص) بس است برای دیدن جانفشانی های زبیر برای امیر المومنین (ع). درست فردای وفات پیغمبر(ص)، امیرالمومنین(ع) سه یار بیشتر نداشته، یکی از آن سه هم زبیر. همین زبیر، می شود دشمن سرسخت امیرالمومنین(ع)، چند سال بعد. ترسناک نیست؟ ما که ادعایش را داریم، علی دوست تر از زبیر که نبوده ایم، بوده ایم؟ برایش کتک که نخورده ایم، خورده ایم؟ از جانمان که نگذشته ایم، انصافا گذشته ایم؟ چه می شود که اینطور می شود؟ حاج آقا می گفت ولایت در دل بعضی موقتی است و در دل بعضی دائمی. دائما باید دائمی شدنش را از خدا و خود آقای رمضان بخواهیم.


سوم:

رمضان،

آب روی تمام آتش ها

بندِ هر چه بدی و نیرنگ

ماه شوی صدیقه ی کبری (س)

کاش زودتر ببینمت...

۱ نظر ۴ لایک

رحمتی که آغوش اش تنگ است

چقدر دلتنگ توام، رمضان. چقدر دلتنگ لحظات ناب حضور توام. کاش بیایی، بیایی و مرا بیش از هر جا، از خودم ببری. ببری به عمق آغوش خودت و نگذاری به زندگی برگردم. من طفل گریزپای بی عقل و عاقبت نیاندیشم که جایی به جز سایه سار پناه تو، می توانم آرام بگیرم. دلتنگ توام رمضان، زودتر بیا که از ادای زندگی دراوردن، بریده ایم.

۰ نظر ۱ لایک

شصت و چهار

روز رفتن امام صادق(ع) است

اما نمی دانم چرا «بوی پیراهن خونین کسی می آید»


+مثل ماه رمضانی که گذشت و شد، کاری کن که محرم امسال هم بشود و ما اگر مردیم، لااقل با شرمندگی کمتری بمیریم!

*مهدی جهاندار

۰ نظر ۰ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان