آبی‌هایی که به آسمان می‌بارند

اگر ملتی تصمیم بگیرند برای همیشه سکوت کنند و قبل از آن تمام اسناد مکتوب مربوط به فرهنگ خودشان را نابود کرده باشند، با بناهایی که از خودشان به جا گذاشته‌اند می‌شود می‌شود فرهنگشان را به دقیق ترین صورت ممکن کالبد شکافی کرد. نمی‌دانم چه رازی با بناها هست، که مثل یک ذهن دقیق، همه چیز را با جزئیات به خاطر می‌سپارند. از بعضی بنای بعضی فرهنگ‌ها به عطر و بو می‌شود رسید، مثل معماری هندی‌ها که به واسطه‌ی استفاده‌ی متعدد از رنگ‌های قرمز و بنفش و صورتی، از توی عکس‌هایشان هم بوی فلفل تند و کاری بلند می‌شود. احتمالا هندی‌ها، اهل زیاد و از همه چیز حرف زدن باشند یا به جزئیات اهمیت زیادی بدهند، این را از پر تکرار بودن تزئینات در بناهایشان می‌شود حدس زد. از بعضی بناها می‌شود صدا شنید، مثل بناهای دوره‌‌های ابتدایی هنر یونان، که انگار مردم معاصرش کم حرف و جدی بودند، کلیات برایشان مهم بوده و همان را با صدای رسا می‌گفتند تا به گوش همه برسد. تا چند سال پیش اگر کسی می‌گفت می‌شود با ساختمان، یا یک تکه زمین که آدم‌هایی رویش زندگی کرده‌اند مثل یک وزیر دولتی مصاحبه کرد و درباره‌ی پیشینه‌‌ی آدم‌هایش پرسید، به دیوانگی متهم می‌شد اما می‌گویند اخیرا دستگاهی اختراع شده که می‌تواند صدای ساکنین یک بنا را از اشیا باقی مانده‌ی آن از نو بسازد. این یعنی بناها حرف می‌زنند، آواز می‌خوانند و آنچه به سرشان آمده را به ما می‌گویند. پس عجیب نیست که احساس ما در بناهای متفاوت فرق داشته باشد، یک جا راحت باشیم و جای دیگر ناراحت بدون این که علت هر کدام را بدانیم. معماری ایرانی اما شبیه دعا، سبک و رو به بالاست و آدم احساس می‌کند روح معمار و هنرمند آن، پرواز کرده از دیدن نتیجه‌ی کار. بیشتر از هر چیز در تزئینات معماری ایرانی رنگ «آبی» داریم. آبی‌هایی که در دنیا به «آبی ایرانی» مشهورند. یکی از دلایل پر تعداد بودن انتخاب این رنگ،کویری بودن ایران است. ما از هر فرصتی، برای ایجاد احساس خنکی در معماریمان استفاده کرده‌ایم. هر جا که امکانش بوده، حوض وسط حیاط گذاشته‌ایم یا از نیروی وزش باد به جای آب استفاده کرده‌ایم و یا رنگ آبی را جای هر دو نشانده‌ایم یا به کمکشان آورده‌ایم. دلیل دیگر آن معنویت رنگ آبی است. آبی، خصوصا از نوع لاجوردی که ایرانی‌ها به آن مشهورند، معنوی‌ترین رنگ در دنیاست که حتی سفید به پای آن نمی‌رسد؛ رنگی که مهم‌ترین نماد پاکدامنی، بزرگی و جاودانگی است. آبی ایرانی تمام نمی‌شود و در عین حال که حرکت می‌کند، تنش نمی‌آورد، بزرگ و خلاق است و تار خودش را به پود آن‌هایی که با او انس می‌گیرند پیوند می‌زند. اگر می‌شد از آبی ایرانی موسیقی ساخت، احتمالا حسی شبیه ندای سایه‌ی خنک بهشتی در هجوم آفتاب می‌شد یا نوای تهلیل آدم دل شکسته‌ای که بزرگی از او دلجویی کرده.

۰ نظر ۳ لایک

حالم از بوی عود او خوش است

خدا می‌داند در آن روزها چه بر من گذشت. بهار تمام نشده زمستان آمده بود. باور نمی‌کنید که سوز برف را روی گوشت و پوستم احساس می‌کردم. تنها شده بودم٬ شبیه آدمی که و فک و فامیل سنگ لحدش را گذاشته‌اند و دوان دوان رفته‌اند به چلوکباب رستوران حاج اکبر خان چلویی برسند! از زخمی که خورده بودم دلم شکسته بود و هم صحبتی با هیچ بنی بشری را نمی‌خواست. شب نیمه‌ی شعبان بود. رفته بودم آخرین تلاشم را برای زندگی بکنم. باید خودم را به کسی گره می‌زدم٬ باید به اندازه‌ی تار مویی به چیزی تعلق پیدا می‌کردم و گرنه شاید روح از بدنم خارج می‌شد. برای منِ بریده از عالم٬ برایِ من دل شکسته که در آن لحظات مرگ را شیرین‌تر از زندگی تصور می‌کرد٬ رفتن به آن مسجد قسمت بزرگی بود. شده بودم مثل کسی که وسط دریا٬ بعد از یک طوفان سخت با تخته پاره‌ای خودش را به ساحل رسانده و حالا اگرچه رنگ پریده و نیمه جان است٬ اما احیاگر ماهری می‌تواند به زندگی برش گرداند. با تمام وجود احساس می‌کردم آن احیاگر٬ آن طرف پرده‌ی مسجد٬ روبروی من٬ بالای منبر نشسته. باید دست تکان می‌دادم٬ باید همه‌ی خستگی‌ام را برایش شرح می‌دادم٬ باید تنهایی‌ام را می‌دید٬ صدای گریه‌ام را می‌شنید و شاهدم در دادگاه عالم می‌شد. مطمئن بودم که دیده و فهمیده و برایم دعا کرده٬ که دنیای قبل از آن شب با بعدش تفاوت کرد. که سبک شدم. که مثل پر کاه شدم٬ که دیگر زندگی نچسبیده بود به پایم تا نگذارد بروم. حاج آقا را یک سال هست که می‌شناسم. یک سال هست که خودم را یکی از ساکنین سایه‌اش می‌دانم و توی تیغ آفتاب زندگی دمی پای حرف‌هایش آسوده خاطر می‌نشینم و جان تازه می‌گیرم. هر بار که گفته:‌«این راه برای هیچ کس بسته نیست» امیدوار شده‌ام و هر بار گفته: «همه‌ی ما باید بریم به سمت خدا» به مشکلات لبخند زده‌ام. نیمه‌ی شعبان تا همیشه برای من یاداور بوی اسپند و عود حاج آقاست و سالگرد آرام گرفتن دلم به غرق شدن در اقیانوس بی‌انتهای وجود او. این‌ها بهانه‌ای شد تا به خودم یاداوری کنم٬ اگر همه‌ی سختی‌ها برای این بود که او را بین خودم و خدا واسطه کنم٬ راضیم و این از لطف خداست که شاخه‌های خشک شده‌ی وجود ما را می‌چیند و به جایش هزار شاخه‌ی تازه می‌رویاند. فقط کاش که بنده‌های خوبی باشیم٬ راه کج نرویم٬ زیادی دلمان را به دنیا خوش نکنیم که بخواهند با پس گردنی برمان گردانند به مسیر.


پ.ن: عید همگی مبارک. کاش توی این روزها یه کاری کنیم که یه غمی از دل امام زمان(عج) کم کنیم٬ آدمی رو احیا کنیم٬ مسلمونی رو دستگیری کنیم٬ دردی رو از کسی دوا کنیم و باور کنیم که امام زمان(عج) تمام حواسشون پیش ماست.

۵ نظر ۴ لایک

کاش تهران هم انار داشت. دان انار حتا.

بین شهر نور و محمودآباد جاده‌‌ی جنگلی هزار تویی هست به نام چمستان؛ یک جاده بی نظیر و رویایی که بیشتر شبیه خیال است و یک عالمه بازی نور و سایه دارد. آدم فکر می‌کند الان است که از پشت یکی از این درخت‌ها یا سنگ‌ها پری یا موجود عجیب و غریبی که نتوانسته خودش را خوب قایم کند بیوفتد بیرون. ما می‌رویم آنجا چرخی بزنیم و چند تا عکس هم با دار و درخت بگیریم و برگردیم و ثابت کنیم که شمال بودیم اما کنجکاویمان نمی‌گذارد از میانه‌ی جاده برگردیم. ادامه می‌دهیم. غروب می‌شود که در انتهای آن جاده‌ی رویایی یک ده کوچک را کشف می‌کنیم. نور غروب افتاده روی خانه‌های کاهگلی و دیوارهای آجری روستا و فضای احساسی خاصی ایجاد کرده. از کنار خانه‌ها که رد می‌شویم بوی کته‌ی شمالی اصل به مشاممان می‌خورد؛ خانه‌هایی که جلویشان یک عالمه بچه‌ی پاپتی و گلی و خاکی دارند با آخرین جانی که در بدن دارند بازی می‌کنند؛ شاید چون می‌دانند وقت خداحافظی با بچه‌های کوچه نزدیک شده تا فردا. بوی نان تازه‌ی نانوایی‌شان هم قاطی شده با همه‌ی این رنگ‌ها و صداها وباعث شده همه چیز یک جور غلیظی خوب باشد. بین داد و فریاد بچه‌ها صدای اذان از مسجد محل پخش می‌شود.صدای موذنش خیلی خوب نیست اما پر از حس زندگی است. انگار از یک جایی بین قلب و روحش دارد می‌خواند. مردم هم کم کمک کار و بار را جمع می‌کنند که راه بیوفتند سمت مسجد؛ سمت آن صدا. دلم پر می‌زند برای این که بروم توی مسجدشان نماز بخوانم. نمی‌شود؛ چون دیر شده و باید برگردیم.از خوشی دیدن این صحنه‌ها یک چیزی به دلم چنگ می‌زند. انقدر در اینجور فضاها زندگی پررنگ است، آدم دلش نمی‌خواهد برگردد. کاش یک چیزی اختراع شده بود که می‌شد این احساس خوب را ذخیره کرد و برد تهران. از این چیزها برای نفس تنگی روزهای خاکستری شهر، لازم داریم.

۰ نظر ۰ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان