کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱)

کربلا رفتن برایم شده بود مصداق روشن کلمه‌ی «محال»؛ از همان ده سال پیش که بابا دست مادربزرگ‌هایم را گرفت و رفت٬ تا امسال که مرز بیست و یک سال را رد کرده‌ام. هر طور حساب می‌کردم شرایط رفتن برایم فراهم نبود و نمی‌شد. راستش خیلی هم برایش تلاش نکرده بودم٬ یعنی تصور می‌کردم که زورم به دیوار بلند نشدن‌ها نمی‌رسد. چند باری از دهانم پریده بود که «کربلا نمی‌رویم؟» و مامانم همیشه بیشتر از این حرف می‌رنجید و با این که دوست داشت برود اما از خطرات جانی آن واهمه داشت. من از بیم ناراحت شدن مامان هم که شده آرزویم را لای بقچه پیچیدم و گذاشتم ته انباری!

اولین تصمیم جدی‌ام برای کربلا رفتن را امسال گرفتم. تصمیمی که جرقه‌اش در یکی از مجالس روضه‌ی امام حسین(ع) زده شد. با خودم گفتم مگر می‌شود کسی شیعه باشد و یک بار هم کربلا نرفته باشد؟ و مگر وقتی همت می‌کنی در راه امام حسین(ع) کاری کنی٬ فکر کردن به موانع چیزی جز بهانه تراشی است؟ از این فکر به هم ریختم و تصمیم گرفتم تا زمانی که شرایط رفتن به کربلا فراهم شود٬ دست کم به صورت جدی آرزویش را داشته باشم.

«این» متن روح الله رجایی٬ انگار راهی را جلوی پایم گذاشت. به ذهنم رسید که از خصلت عاطفی بودن امام حسین(ع) استفاده کنم. قلم گرفتم و برای هفته‌ی اول ماه محرم٬ برای همشهری یک یادداشت نوشتم و خواستم هر کسی که دلش با صاحب محرم صاف است سلامم را برساند و برایم پا در میانی کند. دو هفته هم نگذشته بود از چاپ شدن آن یادداشت که یک روز مامان آمد خانه و گفت: فکر کنم داریم می‌رویم کربلا! انگار داشتم خواب می‌دیدم. مامان می‌گفت برویم کربلا؟ مامان؟ همان مامانی که هر بار حرف کربلا به میان می‌آمد از خطراتش می‌گفت؟ آن زمان که از خطراتش حرف می‌زد٬ آمریکا در عراق لانه کرده بود و حالا که می‌گفت برویم کربلا٬ داعش بیخ گوش آن بود! چیزی بود شبیه به معجزه. همیشه حس می‌کردم اگر بخواهند بطلبند مامان هم راضی می‌شود که با ما همراه شود و حالا این مامان بود که همه را شیر کرده بود و راه انداخته بود به سمت کربلا!

حالا من هم شک ندارم که به قول آقای رجایی٬ امام حسین(ع) به شدت عاطفی است. کافی است بگذاری اش توی یک فضای احساسی تا تمام موانع رسیدن به خودش را نیست و نابود کند. «وتر الموتور» اهل کسا (ع)٬ هزار و اندی سال است همینطوری آد‌م‌ها را نمک‌گیر خودش کرده ...

۴ لایک
۲۳ آبان ۱۹:۳۳ ماه پیشانو
دلم گرفت.....
از اینکه آرزوی مشهد رفتن من رو از آرزوی کربلا رفتن غافل کرد....
غافل کرد و نه به مشهد رسیدم نه کربلا.....

کلهم نور واحد :)

یه چیزی بهم میگه به زودی قسمتت میشه ان شا الله

۲۳ آبان ۲۰:۰۷ ماه پیشانو
کاش خدا به حست توجه کنه.....
کاش واقعا قسمتم بشه...
ان شا الله....
خیلی دعام کن بانو.....
۲۳ آبان ۲۲:۵۴ عین میم
تو دیگه برنمیگردی.. 
۲۳ آبان ۲۳:۱۳ خورشید خانوم
قبول باشه بی نظیر خانم :)
ما منتظر ِ سفرنامه ت هستیم. هم چنین منتظر این که بیای بگی یادم کردی اون جا که گفتم یا نه.

بله که یادت کردم٬ همچنین یادت کردم اونطوری که بهت گفتم. :)

سلام
رفتید و برگشتید؟

چقدر خوب... 
چقدر عالی...

خیلی کار خوبی میکنید که شرح سفرتون رو مینویسید
با اشتیاق میخونیم

بله الحمد لله

نذر کرده بودم که اگه ببرنم شرح سفر رو بنویسم
ان شا الله که مفید باشه

وقتی فهمیدم چندین ساله که دلت میخواسته بری، دقیقن همین به ذهنم رسید که اونجور که باید یا تلاش نکردی یا نخواستی. 

چون تا جایی که من می دونم، نمیشه تو واقعن بخوای و اونا نخوانت! 
خیییلی خوب و مهربونن .. :)


+ بازم نویس :)

اوهوم

خیلی!

چشم :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان