«پر از طراوت مضمون بهار نارنج است»

«اگر ماشین می‌آوری نان بربری هم سر راهت بخر». دلم می‌خواهد ماشین نبرم. بروم خروس خوان توی صف تکی‌های نان بربری بایستم و برایت نان بگیرم. بعد هم مثل آدم‌های دیوانه نان را بدون کیسه دستم بگیرم و سوار تاکسی و اتوبوس بشوم و خودم را به تو برسانم. تو هم احتمالا نشسته‌ای روی یکی از نیمکت‌های پارک ملت. نشسته‌ای و گوجه‌ها را مرتب و تمیز خرد کرده‌ای و چای گرفته‌ای و منتظری تا بیایم. توی راه احتمالا نان خشک بشود یا چون تنبلی کرده‌ام که بگذارم و رویش برس بکشم خرده‌هایش بچسبد به کیف مسافر بغلی یا بریزد توی ماشین آقای تاکسی دار و همه از دستم عاصی شوند. از آن روزهاست که دیوانگی‌ام گل کرده و دلم می‌خواهد به تو هم این را ثابت کنم که دیوانه‌ترین رفیق دنیا را داری. توی صف نانوایی، ایستاده‌ بودم و این خواب‌ها را می‌دیدم که متوجه شدم یک پیرمرد چاق با کت گشاد خاکستری و عینک دودی گرد کنارم ایستاده. پیرمرد یک نان سنگک را داغِ داغ گذاشته بود توی کیسه‌ی پلاستیکی و به داخل نانوایی نگاه می‌کرد. اولش معلوم نبود چه منظوری از این کار و هم زمان چک کردن طول صف دارد. چند ثانیه بعد دیدم که نرم و بی‌صدا وارد صف شد و بدون این که نوبت گرفته باشد به جای من از نانوا یک نان بربری خواست. پولش را هم آماده کرده بود که دیرش نشود. چقدر در همان چند ثانیه‌ی کوتاه حرص خوردم! هم جایم را دزدیده بود و هم وقتم را و در نتیجه تمام برنامه‌هایم برای دیوانگی را ریخته بودم به هم. نانوا هم افتاده بود روی دور کند و نان آقای دزدِ جا را نمی‌داد که برود. حالا مجبور بودم به جای تمام آن دیوانه‌‌بازی‌‌ها، ماشین را بردارم و نان را پرت کنم صندلی عقب و بیایم پیش تو. بنا نداشتم که به قیمت دیوانه بازی بد قول بشوم. پیشنهاد صبحانه خوردن کنار پارک، قبل از یک روز سخت و پر تلاش پیشنهاد هیجان انگیزی محسوب می‌شد و یک تنه می‌توانست قند توی دل هر دویمان آب کند، اما همین که مجبور شده بودم کمی از نقشه‌هایم اجبارا کوتاه بیایم باعث شد توی خودم بخزم. سوار ماشین شدم و به قرار قبلی نان را پرت کردم روی صندلی عقب و در را محکم بستم. انگار طلبم از آن آقا را نان قرار بود بدهد یا در فلک زده‌ی ماشین. قیافه‌ام از ناراحتی طوری شده بود که دلم برای تو سوخت، که منتظرم بودی.

توی عمر چند ساله‌ی دوستی‌مان بارها موقعیت‌های مشابه قضیه‌ی آن روز پیش آمده؛ یک اتفاق غیر منتظره در راه قرار با تو و پکر شدن من. خودت هم می‌دانی بازیگر خوبی نیستم و نمی‌توانم ادای این را در بیاورم که هیچ اتفاقی نیوفتاده. آنقدر برای خودم از آن اتفاقات کوچک و بی‌اهمیت داستان می‌سازم تا مثل یک سرباز از جنگ برگشته برسم پیش تو. تو هم اتفاقا در این ویژگی با من شریکی اما فرقت آنجاست که بلد نیستی خوب نباشی و اگر هم بخواهی ادایش را در بیاوری چیز خنده‌داری از آب در می‌آید که به تنت زار می‌زند. همین که به تو برسم، همین که بخندی و بگویی سخت نگیر و چیزی نشده، ناخوش احوالی فراموشم می‌شود. دست تو را می‌گیرم و کنده می‌شوم از دنیا و می‌روم در عالمی که بوی باغ‌های شمال می‌دهد. اگر بخواهیم به قاعده‌ی آن حدیثی که می‌گفت از بین دو رفیق مسلمان وقتی به هم برسند، کسی به بهشت نزدیک‌تر است که دیگری را بیشتر تحویل می‌گیرد حساب کنیم، قطعا چیزی از بهشت برای من نمی‌ماند. به همین قاعده من هم دعا می‌کنم خدا همه‌ی بهشت را به نام تو کند. کسی که بلد باشد برای هر اخم و ناراحتی رفیقش لبخندی بزند به رنگ بهار نارنج و به جای تمام بد بودن او خوب باشد، لایق تمام بهشت نیست؟

۲ لایک
۱۶ ارديبهشت ۱۲:۲۳ خانم خوشبخت خانم خوشبخت
:)

۱۶ ارديبهشت ۱۲:۴۶ آفــاقــ ...
 سلام. این وب را دنبال می کنیم.
در صورت تمایل شما نیز «آفــاقـــ» را دنبال بفرمایید ... afaagh.blog.ir
چقدر خوب بیان شده بود :)
تا باشد از این دوست ها :)

الهی آمین :)


واقعا فکر نمی‌کردم کسی جز خودش حوصله کنه تا آخر بخونه این متن رو :)
ممنون :دی

: )

:)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان