در توصیف آن که نام فامیلش انگار نام خودش بود

اسمش فاطمه است، من بهش می‌گویم حکیمه؛ ناخودآگاه، از اون روزی که آمده بود دفتر مجله پیش مهدیه و من چون مسافر بودم نرسیده بودم به دیدنش. توی مشهد طی یک پست اینستاگرامی گفتم به یاد خیلی‌ها هستم و شبش پیام داد: کی هم را ببینیم؟ دو روز بعد از آمدن من او هم برگشته بود به زادگاهش و در چند کیلومتری من بود. اتفاق خوب و قشنگی بود، دیدن یک آدم کاملا مجازی که عکس پروفایلش یک دختر روبنده دار است. دختر شاد و سرزنده‌ای بود و به خلاف عکس پروفایلش خیلی هم اهل روبند زدن و این حرف‌ها نبود. صورتی ملایم بهاری پوشیده بود و با من از کارگاه صنایع دستی‌شان حرف می‌زد و جالب این که قرار بوده اسم کارگاه به اسم ستون هفتگی‌ام توی مجله، «برکه‌ی کاشی» باشد. از وقتی که در مشهد جایش گذاشته‌ام و آمده‌ام دارم فکر می‌کنم که چقدر خوب است که آدم یک دوست اهل قلم توی مشهد داشته باشد که برایش ترجمه کند معنی صحن‌های حرم را و رازهایی را بگوید درباره‌ی حرم امام رضا(ع) که هیچ کس بلد نیست. از وقتی جایش گذاشته‌ام و آمده‌ام فکر می‌کنم چقدر حکیمه به آن لبخند و صورت بهاری می‌آید.


پ.ن: موجود بامزه ای ست که پست‌های اینستاگرامی خودش را باید ده بار بخوانی تا بفهمی و من آخر نفهمیدم «رشحه» چیست آن وقت گفتم مشهد بُعد مکان ندارد گفت حرف‌های فلسفی می‌زنی نمی‌فهمم :)))

پسا نوشت: نامبرده طی یک وُیس (بخوانید صوت) تلگرامی اعلام ذوق‌مرگی و غافلگیری نموده و اینجانب ایشان را دعوت به نگریستن در آینه نمودم. :)))

۰ نظر ۰ لایک

«پر از طراوت مضمون بهار نارنج است»

«اگر ماشین می‌آوری نان بربری هم سر راهت بخر». دلم می‌خواهد ماشین نبرم. بروم خروس خوان توی صف تکی‌های نان بربری بایستم و برایت نان بگیرم. بعد هم مثل آدم‌های دیوانه نان را بدون کیسه دستم بگیرم و سوار تاکسی و اتوبوس بشوم و خودم را به تو برسانم. تو هم احتمالا نشسته‌ای روی یکی از نیمکت‌های پارک ملت. نشسته‌ای و گوجه‌ها را مرتب و تمیز خرد کرده‌ای و چای گرفته‌ای و منتظری تا بیایم. توی راه احتمالا نان خشک بشود یا چون تنبلی کرده‌ام که بگذارم و رویش برس بکشم خرده‌هایش بچسبد به کیف مسافر بغلی یا بریزد توی ماشین آقای تاکسی دار و همه از دستم عاصی شوند. از آن روزهاست که دیوانگی‌ام گل کرده و دلم می‌خواهد به تو هم این را ثابت کنم که دیوانه‌ترین رفیق دنیا را داری. توی صف نانوایی، ایستاده‌ بودم و این خواب‌ها را می‌دیدم که متوجه شدم یک پیرمرد چاق با کت گشاد خاکستری و عینک دودی گرد کنارم ایستاده. پیرمرد یک نان سنگک را داغِ داغ گذاشته بود توی کیسه‌ی پلاستیکی و به داخل نانوایی نگاه می‌کرد. اولش معلوم نبود چه منظوری از این کار و هم زمان چک کردن طول صف دارد. چند ثانیه بعد دیدم که نرم و بی‌صدا وارد صف شد و بدون این که نوبت گرفته باشد به جای من از نانوا یک نان بربری خواست. پولش را هم آماده کرده بود که دیرش نشود. چقدر در همان چند ثانیه‌ی کوتاه حرص خوردم! هم جایم را دزدیده بود و هم وقتم را و در نتیجه تمام برنامه‌هایم برای دیوانگی را ریخته بودم به هم. نانوا هم افتاده بود روی دور کند و نان آقای دزدِ جا را نمی‌داد که برود. حالا مجبور بودم به جای تمام آن دیوانه‌‌بازی‌‌ها، ماشین را بردارم و نان را پرت کنم صندلی عقب و بیایم پیش تو. بنا نداشتم که به قیمت دیوانه بازی بد قول بشوم. پیشنهاد صبحانه خوردن کنار پارک، قبل از یک روز سخت و پر تلاش پیشنهاد هیجان انگیزی محسوب می‌شد و یک تنه می‌توانست قند توی دل هر دویمان آب کند، اما همین که مجبور شده بودم کمی از نقشه‌هایم اجبارا کوتاه بیایم باعث شد توی خودم بخزم. سوار ماشین شدم و به قرار قبلی نان را پرت کردم روی صندلی عقب و در را محکم بستم. انگار طلبم از آن آقا را نان قرار بود بدهد یا در فلک زده‌ی ماشین. قیافه‌ام از ناراحتی طوری شده بود که دلم برای تو سوخت، که منتظرم بودی.

توی عمر چند ساله‌ی دوستی‌مان بارها موقعیت‌های مشابه قضیه‌ی آن روز پیش آمده؛ یک اتفاق غیر منتظره در راه قرار با تو و پکر شدن من. خودت هم می‌دانی بازیگر خوبی نیستم و نمی‌توانم ادای این را در بیاورم که هیچ اتفاقی نیوفتاده. آنقدر برای خودم از آن اتفاقات کوچک و بی‌اهمیت داستان می‌سازم تا مثل یک سرباز از جنگ برگشته برسم پیش تو. تو هم اتفاقا در این ویژگی با من شریکی اما فرقت آنجاست که بلد نیستی خوب نباشی و اگر هم بخواهی ادایش را در بیاوری چیز خنده‌داری از آب در می‌آید که به تنت زار می‌زند. همین که به تو برسم، همین که بخندی و بگویی سخت نگیر و چیزی نشده، ناخوش احوالی فراموشم می‌شود. دست تو را می‌گیرم و کنده می‌شوم از دنیا و می‌روم در عالمی که بوی باغ‌های شمال می‌دهد. اگر بخواهیم به قاعده‌ی آن حدیثی که می‌گفت از بین دو رفیق مسلمان وقتی به هم برسند، کسی به بهشت نزدیک‌تر است که دیگری را بیشتر تحویل می‌گیرد حساب کنیم، قطعا چیزی از بهشت برای من نمی‌ماند. به همین قاعده من هم دعا می‌کنم خدا همه‌ی بهشت را به نام تو کند. کسی که بلد باشد برای هر اخم و ناراحتی رفیقش لبخندی بزند به رنگ بهار نارنج و به جای تمام بد بودن او خوب باشد، لایق تمام بهشت نیست؟

۴ نظر ۲ لایک

رفقای سبز زمردی

زبانم لال، محض مزاح نبوده اگر عرض کرده اند: «الرفیق، ثم الطریق»، به عبارتی یعنی اول رفیق راهت را پیدا کن و بعد پا بگذار توی جاده ای که سخت است و پر از نشیب و فراز و تو را به خدا می رساند. ما را می شناخته اند که این را گفته اند. می دانسته اند که گاهی مشتاق یک آغوش بازیم و یک دل دریا، که گرد راه را از شانه هایمان بیاندازد و به لبخندی روحمان را جلا بدهد. می دانسته اند که فراموشکاریم و نیازمندیم به یاداوری، نیازمندیم به داشتن دستی که هوایمان را داشته باشد و مراقب باشد که بد نکنیم و کج نرویم. می دانسته اند دل کوچکمان شیشه ای است و زود می شکند از سنگ اندازی های روزگار. درکمان می کرده اند، که تنهاییم.

هر که رفیق خوب دارد، خدایش نگه دارد. :)


*

حاج آقا می گفت: «بگردید و رفیق خوب پیدا کنید، کسی که دیدنش شما را یاد وجه الله بیاندازد.»

۳ نظر ۳ لایک

مکالمه اتاقِ کوچکِ فیروزه ای و نقره ای معماری

امروز اگر چه من به هفتاد درصد کارهام نرسیدم و از زمانی که وارد ساختمون شدم و ساعت خواب رفته م رو روی نه و نیم تنظیم کردم که یادم بمونه کی وارد شدم و توی این مدت چقدر کار کردم و تا زمانی که برم (شش ساعت بعد) فقط به نوشتن یک یادداشت رسیدم، اما مجموعا ازش راضیم. نه به خاطر این که کارم سبک شده یا برنامه هام تیک خورده یا فردا جواب درخوری برای استادم دارم، به این خاطر که با تویی که توی بیست و یک سالگی انقدر شبیه من بودی و احتمالا من توی بیست و هفت سالگی خیلی شبیه تو میشم، توی اتاق فیروزه ای معماری یک عالمه حرف زدم. حرف از چیزهایی که همیشه منو نگران می کنه. از تغییر، از چپ کردن، از فراموش کردن چیزهایی که اسمش رو می ذارم قله. از بعضی آرزوهامون که مشترکه. از نگاهمون به زیارت. از امتحان. از شیطان. از کلاس غلامی. از کلاه گشاد تا نوک انگشت پا. از توکل. از حاج آقایی که گفتم. از دوستی هایی که امتحانن، داشتنشون امتحانه و نداشتنشون امتحان. از یه نه یا آره ی به جا یا بی جا گفتن توی زندگی. از سرنوشت. از خدا. از دوست هایی که فکر می کنی خوبن ولی با سر آدم رو می برن توی تیزی دیوار. من و تو از دو دنیای متفاوتیم. دو دنیای دور، دو دنیای بی شباهت به هم و تفاوت هامون آشکار و فاصله ش زمین تا آسمونه، اما نمی دونم چی ما رو اونقدر به هم شبیه می کنه که بتونیم بی‌مقدمه یک عالمه حرف بزنیم. چی منو شبیه به تو یا تو رو شبیه به من می کنه که گاهی اشتباه بگیرم دارم با خودم حرف می زنم یا دیگری؟ چی ما رو به هم ربط میده که بدون حرف زدن از مصادیق زندگی مون و بدون وارد شدن به هر مثال یا جزئیاتی بتونیم چند ساعت بحث جدی کنیم؟ امروز فهمیدم توی بعضی از ویژگی هات چقدر شبیه من بودی، چقدر شبیه من هستی و چقدر تجربه ی مشترک با تو داشتن عجیبه. چقدر خوشحالم که خدا کسی رو بعد مدت‌ها روبروم قرار داد که با جزئیات شش سال بعدم رو ببینم. از لغزیدن هاش عبرت بگیرم، راه نرفته م رو ببینم و امیدوار باشم. کسی که بتونم دو ساعت از خدا باهاش حرف بزنم و حرف هام تموم نشه. کسی که بتونم از توی حرف زدن باهاش یک عالمه یادداشت در بیارم. دعات می کنم، واقعا دعات می کنم، به خاطر امروز.
۱ نظر ۱ لایک

مصطفای زمان

به بهانه‌ای بعد از مدت‌ها «مصطفی چمران» را گوگل کردم. این اتفاقی است که گرچه بدون برنامه ریزی، اما در یک سیکل جالب هر از گاهی رخ می‌دهد. هر بار در جستجوهایم به بعد جدیدی از زندگی این انسان شوریده دست پیدا می‌کنم. این بار به عکس‌هایی برخوردم که در حال راه رفتن یا خندیدن یا نشستن کنار شهید رجایی، باهنر و شهید مجتبی هاشمی و چند تن دیگر از او ثبت شده بود. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که این آدم‌ها «دوست» مصطفی بودند. لذت عجیبی از این کشف و از دیدن این دوستی عمیق بهم دست داد. بعد یک خیال شیرین به ذهنم رسید. فرض کردم من هم چند نفر دوست داشته باشم، که آینده‌ی کشور را با هم رقم بزنیم، هر یک به طریقی و همه با تمام جانی که در تن داریم. بعد یک به یک شهید بشویم بدون این که رد پر رنگی از دوستیمان به جا بگذاریم. سال‌ها بعد دختری که سرش درد می‌کند برای دیوانه‌بازی، اسم یکی از ما را گوگل کند و عکس‌هایمان را ببیند، پازل را کنار هم بچیند و چشم‌هایش برق بزند که این آدم‌ها با هم «دوست» بوده‌اند و بعد یک خیال شیرین به ذهنش خطور کند.

راستی نمی‌دانم در چنین خیال شیرینی من دوست دارم مصطفای قصه باشم یا دیگران. برای دست گذاشتن روی نقش مصطفی، باید خیلی بی‌عقل باشی! و من برای چنین جسارتی از خودم مطمئن نیستم.

۴ نظر ۳ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان