پیش رو٬ صدای زمزمه ی آب ...

دخترک دردانه‌ای دامنش آتش گرفته و می‌دود٬ از این طرف به آن طرف صحرا. راوی یکی از جنگجویان سپاه دشمن است. لابد یکی از کسانی که ذکر گویان و روزه بر لب٬ به قصد قربت آمده‌اند یک عصیانگر را بنشانند سر جایش. دلش به رحم می‌آید راوی٬ می‌دود دنبال دخترک که آتش دامنش را خاموش کند. لابد با خودش گفته آخر دختر بچه را چه به میدان جنگ؟ چه به آتش گرفتن و دویدن در صحرا؟ ناز دانه‌ها را باید بوسید و روی سر و دوش اینطرف و آن طرف کرد٬ بین این همه آدم زمخت این دست و پای ظریف و قد کوچک چه می‌کند؟ راوی می‌رود دنبال دخترک. نگهش می‌دارد تا آتش دامنش را خاموش کند. دخترک دست روی سرش می‌گیرد و می‌گوید: «می‌شود بگویید نجف کدام طرف است؟» راوی لابد در دلش می‌گوید:‌ «با نجف چه کار داری دردانه؟» که دخترک بی‌معطلی می‌گوید:‌«می‌خواهم به جدمان علی ابن ابیطالب (ع) شکایت کنم از آنچه بر سر ما و پدرمان آوردید ...»


من نمی‌دانم حال دل دخترک را٬ حتی از عقل او هم سر سوزنی بهره‌ ندارم و به اندازه‌اش نمی‌فهمم اما کار روضه که به اینجا کشید٬ دلم برای نجف تنگ شد. خدا را شکر که اگر هیچ چیز نداریم٬ اگر رو سیاه و شرمندده‌ایم از اینچه هستیم٬ راه نجف را بلدیم یا به عقلمان می‌رسد که از کسی بپرسیم کدام طرف است. دل به دل دخترک باید داد گاهی و رو به نجف سفره‌ی دل را باز کرد برای پدری که از نبودنش یتیمیم و هرچه می‌کشیم از نبودن اوست... 

۴ لایک
۲۸ خرداد ۰۴:۱۳ صبا مهدوی
خدا راشکر..

:)

:( 
۳۰ خرداد ۰۴:۰۹ ساجده الف
خیلی خوب
عالی...
ما یتیما، نجف برامون همه چیز و همه جاست انگار. نجف ی حسی به آدم میده، که دیگه بعدش همه جا احساس غربت داری.
میدونی سعیده، گاهی احساس میکنم خاک وجودم از نجف برداشته شده.

چه خوب :)

کاش خاک وجودمون از اونجا باشه و به خاک اونجا برگردیم ...

۳۱ خرداد ۰۱:۴۱ **راضیه **
عالی بود
بغض خفیفی گلوم رو گرفت با خوندنش 

الحمد لله :)

تا حالا نرفتم نجف :)

عالی بود 

امیدوارم قسمتتون بشه

تا بعدش دیگه هیچ جای دنیا جاتون نباشه جز اونجا ...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان