میگویم: «این که توی خودت میخزی و بهت برمیخورد و دلخور میشوی٬ برای این است که فرض میکنی کسی شدهای٬ جایگاهی داری که نباید خدشه بردارد.»
لابد میگویی:«چطور میشود آدم نفس بکشد و بهش برنخورد؟ عزتش زیر سوال برود و هیچ نگوید؟ میشود مگر؟»
شاید بگویم: «اگر شیعهی علی(ع) هستی٬ باید مثل او باشی٬ خودت هم نخواهی سیستم عالم جوری هست که به سمت آن شکل و قیافه شدن میبردت.تا جایی که بشنوی و نشنیده بگیری٬ ببینی و رو برگردانی٬ جواب سلام نشنوی و دعا کنی. حقت را ببرند و خیرخواه باشی.»
لابد تعجب میکنی.
بعد برای این که باورت بشود احتمالا میگویم: «این حدیث را شنیدهای که مومن مثل خاک است؟ خیرش به همه میرسد اما برای هیچ کس مهم و ارزشمند نیست.»
شاید با چشمان درشتت خیره شوی به من و دهانت کمی باز بماند.
آن وقت ناچارم تیر آخر را پرتاب کنم: «باور داری که علی(ع) ابوتراب است و یعنی پدر خاک؟ وقتی تو را فرزند علی(ع) خواستهاند٬ چرا نباشی؟ چرا نشوی؟ چرا شانه خالی کنی؟ چه بهتر از این؟»
+ یادش به خیر٬ وادی السلام٬ قبرستان بزرگی که رشک آدم را بر میانگیخت و حسرت خاک پای امیرالمومنین (ع) شدن را در دل شعله ور میکرد. اینجا در موردش نوشته بودم.