محبت مثل یک طفل بازیگوش کار خودش را می‌کند

بهش میگم: بخشیدی منو؟

میگه: وقتی فهمیدم مرگ چقدر نزدیکه بخشیدمت

*

عجب حرفی زد! جدن اگر مرگ رو به این نزدیکی ببینیم چقدر ساده میشه حل خیلی از اختلافات و چقدر دشمنی‌ها جای خودش رو به آشتی و محبت میده. ما آدم‌ها ساده دلانه فکر می‌کنیم کلی وقت هست، برای همین خیلی از کارها رو به بعد موکول می‌کنیم. بعدی که ممکنه هر لحظه دیگه نباشه.



+خدا آدم‌های زنده دل رو نگه‌ داره برام :)

۰ لایک
منکه هیچ وخ اینجور فک نمیکنم!

تجربه‌‌ی آدم‌ها متفاوته از زندگی

شما حتمن چیز بهتر و متفاوت تری رو تجربه کرید :)

بله
کلی وقت هست
ولی معلوم نیست این وقت، مربوط به قبل از مرگ است یا پس از آن!

دقیقن

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان