فکر کنید همین امروز مردهاید. تعارف و دور از جان و این حرفها را کنار گذاشتم، چون به نظرم مرگ، یکی از آن چیزهایی است که اصلا تعارف برنمیدارد، یکدفعه وقتی که منتظرش نیستید میآید سراغتان و تمام. فکرش را کردهاید؟ به اینکه صبح بیدار نشوید؛ یعنی بیدار شوید و ببینید که دیگر جسمتان بیدار نمیشود، به نحوهی مرگ کاری ندارم.
لابد خیلیها هستند که فوبیای مرگهای مختلف را دارند. مرگ در اثرخفگی، مرگ در از سقوط در ارتفاع، مرگ در اثر.... به اینها کاری ندارم. به بعد از مرگ فکر میکنم. میخواهم بدانم چقدر جدی به این مسئله فکر کردهاید؟ اینکه بخواهید پاسخگو باشید. الان در مورد گناهان و این حرفها حرف نمیزنم، یعنی اصلا ماجرا شب اول قبر نیست. در مورد این حرف میزنم که پس از مرگ میخواهید به چه چیزی افتخار کنید؟ میخواهید بگویید چه کار کردهاید؟ یعنی همهی عذاب و عتابها به کنار فقط در مورد کارهای قابل افتخار حرف بزنیم. از شما بپرسند که خب فلانی به چه چیز خودت افتخار میکنی؟
پ.ن: شدیدا توصیه می کنم یادداشت کامل مهدی شادمانی که در ادامه ی مطلب میاد رو بخونید!
این روزها در فرهنگسرای مللِ پارک قیطریه، برای هم نسلهای من -که همیشه غر دیده و فهمیده نشدن میزنند- ، برنامهای برگزار میشود برای پاسخ به سوالات و مطرح شدن دغدغهها؛ که نتیجهی فعالیت مشترک بین «آقای زائری» است و «همشهری جوان» . آنچه از این برنامه نصیبم میشود گزارشهای هفتگی همشهری جوان است از این برنامهها که وقتی میخوانمش کانه نشستهام توی جلسه و دارم صدای حاج آقا را میشنوم. اگر کار مهمی چهارشنبه عصرها نداشتم، قطعا ترجیح میدادم که خودم را برسانم به فرهنگسرای ملل و پای صحبتهای مردی بنشینم که خیلی درکش میکنم.
از شناخت حاج آقا زائری برای من زمان زیادی نمیگذرد؛ چیزی نزدیک به دو سال. شروع آشناییام با کتاب حجاب بیحجاب بود که واو به واوش را نوش جان کردم و خدا را شکر بابت این که آدمی هست که مهر تایید به دغدغههای ذهن پر تب و تابم بزند. برای آدمی مثل من که در یکی از مذهبیترین مدارس شهر درس خوانده، خودش حجاب را انتخاب کرده و انتخابش هیچ ربطی به مدرسهاش نداشته و همیشه با معلمهای دینی مدرسه و مدیر و ناظم و گشت ارشاد و امثالهم در کلنجار و تعارض بوده، اگر حاج آقا زائری نبود معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد. تا قبل از شناخت حاج آقا همیشه تنهایی حرص خوردهام از دیدن نتیجهی برخوردهای چکشیِ تخریبی آدمهای متشرع اما بیسلیقه که در دل نزدیکترین دوستانم تخم کینه و دلخوری از دین کاشتهاند و همیشه تنها بودهام در رنج دیدن زهرا ها و فاطمه ها و زینب هایی که تغییر کردند و چیز دیگری شدند و کسی کاری نکرده. حاج آقا برای منِ دنبال دردسرِ عاصی، الگوی خوبی است برای کوتاه نیامدن، برای شجاع بودن و برای تسلیم شرایط موجود نشدن و برای پذیرفتن سختی و فشار به امید بهتر شدن شرایط. اینها را نوشتم که بگویم خوشحالم که آدمهایی مثل حاج آقا هستند،برایشان «ما» مهمیم، حرفهایمان را میفهمند و بغضهای ما را ترجمه میکنند. حاضرند چهارشنبه عصرهای هر هفتهشان را اختصاص بدهند تا شاید بشود بین درهی عمیق این دو نسل، یک پل مطمئن درست کرد که بشود از آن گذشت و از این وضعیت خلاص شد و میشوند سوپاپ اطمینان یک نسل، که جلوگیری میکند از حادثهی بزرگتری که محصول سالها فاصله و کمبود گوش شنواست.
به بهانهای بعد از مدتها «مصطفی چمران» را گوگل کردم. این اتفاقی است که گرچه بدون برنامه ریزی، اما در یک سیکل جالب هر از گاهی رخ میدهد. هر بار در جستجوهایم به بعد جدیدی از زندگی این انسان شوریده دست پیدا میکنم. این بار به عکسهایی برخوردم که در حال راه رفتن یا خندیدن یا نشستن کنار شهید رجایی، باهنر و شهید مجتبی هاشمی و چند تن دیگر از او ثبت شده بود. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که این آدمها «دوست» مصطفی بودند. لذت عجیبی از این کشف و از دیدن این دوستی عمیق بهم دست داد. بعد یک خیال شیرین به ذهنم رسید. فرض کردم من هم چند نفر دوست داشته باشم، که آیندهی کشور را با هم رقم بزنیم، هر یک به طریقی و همه با تمام جانی که در تن داریم. بعد یک به یک شهید بشویم بدون این که رد پر رنگی از دوستیمان به جا بگذاریم. سالها بعد دختری که سرش درد میکند برای دیوانهبازی، اسم یکی از ما را گوگل کند و عکسهایمان را ببیند، پازل را کنار هم بچیند و چشمهایش برق بزند که این آدمها با هم «دوست» بودهاند و بعد یک خیال شیرین به ذهنش خطور کند.
راستی نمیدانم در چنین خیال شیرینی من دوست دارم مصطفای قصه باشم یا دیگران. برای دست گذاشتن روی نقش مصطفی، باید خیلی بیعقل باشی! و من برای چنین جسارتی از خودم مطمئن نیستم.
امروز برایم خیلی روضه داشت، گرچه قسمتم نشد هیچ مراسمی بروم و حتی یک گوشه پیدا نکردم که یک دل سیر گریه کنم ولی بغضی که مثل یک طفل بیپدر افتاده بود به جانم؛ چند دقیقه پیش کار خودش را کرد. دلم شکسته و غمگین است. دلم به خاطر شما، «حاج آقا» افتاده به این حال. روز که تمام شد، داغ دل من تازه تر شد. ما هفتاد و دو روز پیش حرفهای جدی با هم زدیم. شما همه را میشنیدید و اگرچه صورتتان داد میزد که تحت چه فشار استخوان شکنی هستید یا علی گفتید. از همان اول هم امیدم به شما نبود، که امید به غیر از خدا کار عبث و بینتیجهای است -این را به خودتان هم گفتم-؛ اما دلم به شما گرم بود به این خاطر که تصور میکردم شما هم کار را جدی گرفتهاید. شاید سرتان شلوغ بوده، شاید به هزار و یک دلیل بیش از این نرسیدید پیگیری کنید و شاید به قد و بالای من نگاه کردید و پیگیریهای چند روز در میانم را به حساب نیاوردید؛ اما کاش میدانستید و این را به حساب میآوردید که تقویم من از صد و ده روز پیش از اربعین به عشق اتفاق همین روز، خط خورده و جلو آمده. انصاف بدهید حاج آقای عزیز، که هفتاد و دو روز، زمانی نبود که در آن کاری در آن ابعاد را نتوان به جایی رساند. من شما را قبول دارم، محکم بودنتان را ستایش میکنم و از عقاید و سبک زندگیتان مدام میآموزم و الگو میگیرم و دقیقا به تمام این دلایل انتظار نداشتم کسی که آیندهام را شبیه حال او ترسیم میکنم بین آرمانطلبی و بلندپروازی رهایم کند. کاش آن روز یا علی را نگفته بودید تا از خدا باز شدن در دیگری را طلب کنم؛ لابد نمیدانستید که حاضر بودم خودم را در دل هر آب و آتشی بیاندازم تا آن طرح، تا اربعین اجرا بشود. کاش هفتاد و دو روز پیش، به حرمت هفتاد و دو یار ابا عبد اللهع، یا علی نمیگفتید حاج آقا و امروز این بغض سمج را به جان من نمیانداختید ...
آنان که حسینع را خواندند، به او وعدهی یاری دادند، از فرستادهی او با چنان شور و هیجان استقبال کردند، بیعت او را پذیرفتند اما چون وقت کار شد به دشمن او پیوستند و برای خشنودی وی او را کشتند، و یا آنکه هر یک از گوشهای فرا رفتند و در خانه را به روی خود بستند و یا بر بلندی رفتند و بر مظلومیت او گریستند و از خدا خواستند تا او را یاری دهد! وقتی همه چیز پایان یافت، خاطرشان آسوده شد و به خود گفتند که «رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت».
حکومت دمشق و دست نشاندهی او در کوفه هم پنداشتند پیروز گشتند. حسین که از میان رفت، دیگر چه کسی قدرت مخالفت با آنان را دارد؟ هر دو دسته اما حساب یک چیز را نکرده بودند؛ حساب مکافات را! هیچ عملی در طبیعت بیعکسالعمل نخواهد ماند. عکسالعمل ممکن است فوری پدید شود و ممکن است سالها یا دهها سال مدت بخواهد، اما بالاخره پدید خواهد شد. این سنت آفرینش است. این قانون خداست که دگرگون نخواهد شد. ستمکار باید به کیفر خود برسد. خون مظلوم باید خواسته شود.
*توضیح عنوان: علیع : یوم المظلوم علی الظالم اشد من یوم الظالم علی المظلوم/ روزی که مظلوم حق خود را میستاند٬ سختتر است تا روزی که ظالم بر مظلوم ستم میکند.
+ من از این چند خط نوشتهی سید جعفر شهیدی در کتاب «قیام حسینع» بر همهی کسانی که ظلم میکنند، آبروی کسی را میریزند، امانتهایی را نگه نمیدارند، به خیرخواهی دیگران پشت میکنند و دیگران را به آن بدبین میکنند، بیم دارم. قلبم به درد میآید و حالم دگرگون میشود از اینکه عاقبت چنین کارهایی را برای آنها میبینم و دلم میخواهد همه چیز را به اول ماجرا برگردانم و با تمام قوا نگذارم قصه به چنین جایی ختم بشود.
+من از خودم، از آزمایشهایی که نشدهام، از امتحانهایی که پس ندادهام، از فتنههایی که به آن مبتلا نشدهام تا میزان قوام و دوام خودم را بسنجم، بیشتر بیم دارم...
راهروی تالار گفتگوی فرهنگسرای سرچشمه٬ جایی هست که اگر میمردم و ندیده بودمش خسران دیده بودم! راهروی بلندی که سه ضلع از چهار ضلع بنا رو شامل میشه و دور تا دورش عکسهای ناب و درجه یک از آدمهای فرشتهخوی تاریخ معاصر قرار گرفته. حال و هوای عجیبیه که هر توصیفی خرابش میکنه. کاش قسمتتون بشه هواش رو نفس بکشید.
بعضی از عکسها افسونی به روح آدم میدمید و دری به دنیایی باز میکرد. عکس آشنای علامه طباطبایی(ره) یکی از همونها بود. جلوی این عکس که قرار گرفتم بیاختیار یک مصرع از غزل معروف علامه روی لبم اومد: «رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد» و باز بیاختیار ادامه دادم: «تو مپندار که مجنون سرِ خود مجنون گشت/ ز سمک تا به سهایش کشش لیلا برد» و باز بیاختیار:«خودت آموختیام عشق و خودت سوختیام / با برافروخته رویی که قرار از ما برد». انگار که این غزل رو در وصف خودش گفته باشه. حالم عجیب عوض شد با دیدن این عکس و چند عکس دیگه و اثرات این حال خوب هنوز هم هست.
حس و حال عجیبی بود که در حینش٬ میشد غبطه خورد به حال آدمهایی شبیه به علامه که از پس گرد و غبار روزگار٬ دیدن عکسشون هم میتونه دل آدم رو صفا بده و حال آدم رو خوب کنه. راستی کی بودن این آدمها و چطور به این همه جاری و با برکت بودن رسیدن؟
پ.ن: شعر کامل سرودهی علامه طباطبایی در ادامه مطلب
خدا نیاورد روزی را که ظلم کردن و دیگران را در ظلم رها کردن به دهان بنی بشر مزه کند.