چراغ‌های خاموش و بلندگوهای روشن

*

روز نیمه‌‌ی شعبان به خودی خود ملغمه‌ی شادی و غصه هست و حال اگر جمعه هم باشد، آدم بیشتر یاد بدهکاری‌هایش می‌افتد! چیزی که در پس زمینه‌ی ذهنی همه‌ی ما و آموزه‌هایمان از کودکی تا امروز بوده، تصویری از کنتراست قبل و بعد از ظهور حضرت(ارواحنا فداه) هست. تصویر جنگ و خونریزی قبل و آفتاب تابان و هوای بهاری بعد از ظهور! تصویر این که امروز جهان پر از ظلم می‌شود و فردا، پر از عدل و داد. البته نه ظلم، به معنای آن تصویری ست که در ذهن ماست و نه عدل به آن راحتی و در دسترسی. گفته‌اند: «و انه یملا الارض قسطا و عدلا، کما ملئت ظلما و جورا» / او زمین را پر از عدل و داد می‌کند، همانطور که روزی پر از ظلم شده بود. جهان پر از ظلم می‌شود و نه «ظالم». آدم‌ها بد و غیر قابل تحمل نمی‌شوند، بلکه آدم‌های بد با قدرت سخت و نرم بر اکثریت مظلوم و حق جوی جهان کار را تنگ می‌گیرند و سختی را به نهایت می‌رسانند.


**

مقدمه‌ی ظهور، روشن شدن مرز بین حق و باطل است و بر عکس، عده‌ای فکر می‌کنند باید دست به دعا برداشت تا حضرت بیایند و بگویند حق کدام بود و باطل کدام. اگر جبهه‌ی حق به درستی عمل کند، همه‌ی ما مبتلا شده‌ایم و خواهیم شد و امتحان پس خواهیم داد و رنج خواهیم کشید، تا دیگر منافق نتواند رنگ بپذیرد و بازی کند. چرا که نفاق تا وقتی پاسخگوی مطامع و اهداف آن‌هاست، که نانشان را توی روغن نگه دارد و وقتی باطن برملا شد، باید رو و شفاف و صریح بازی کنند، و الا چیزی جز اتلاف وقت عایدشان نمی‌شود! عصر ظهور، عصر نمایان شدن ماهیت‌هاست و پرده افتادن از واقعیت‌ها.


***

بدون شک حق و باطل، در تمام سلول‌های زندگی ما ریشه دوانده و مثلا نمی‌شود گفت این تقسیم بندی تا پشت در کشور ما یا مسائل سیاسی و اعتقادی ما هم آمده ولی قاطی بازی نشده! این روزها که هیاهوی انتخابات، به اوج خودش رسیده و قله‌اش حدود یک ساعت و بیست دقیقه‌ی دیگر، در مناظره‌ی سوم کاندیداها خودش را نشان می‌دهد، بیشتر به این مسئله فکر می‌کنم. مردم ما مثل مردم همه‌ی جهان، بیشتر از حق و باطل، با «شبهه» روبرو هستند. چیزهایی که نمی‌دانند درست است یا غلط. پاک است یا آلوده و قابل تکیه است یا سست و این نشان می‌دهد که هنوز، کار جبهه‌ی حق به نهایت خودش نرسیده. دغدغه‌ام این روزها شده این که، اگر کاندیدای مورد نظر من روی کار بیاید، بیشتر نقاب باطل را نمایان می‌کند یا آن یکی کاندیدا و من چطور می‌توانم با انتخابم در این راه حرکت کنم. برخلاف تمام سال‌هایی که گذشت (و پر بود از انتخاب‌ها و جهتگیری‌هایی که حالا به اشتباه بودنشان پی می‌برم)، احساس تکلیف و مسئولیت و البته اثرگذاری می‌کنم. معتقدم همین یک برگه‌ی کوچک ساده‌ی من، اگر به درستی انتخاب شده باشد، در روشن شدن این مرز و در آینده‌ی تاریخ اثر گذار خواهد بود.



پ.ن: ان شا الله اگر عمری باقی بود، بیشتر درباره‌ی انتخابات می‌نویسم. :)
۰ نظر ۱ لایک

این یکی را برای خودمان نگه داریم!

در فضای داغ انتخاباتی، رفتار دو دسته آدم‌ها‌ که دو سر یک طیف محسوب می‌شوند از همه بیشتر جای فکر و تامل دارد. دسته‌ی اول آدم‌هایی به شدت اخلاقی‌اند که دلشان نمی‌خواهد دامنشان به اینجور مسائل تر بشود. خودشان را درگیر این جنس بحث‌ها نمی‌کنند و اگر هم بخواهند به عالم سیاست وارد شوند و در انتخابات رایی بدهند، بهتر می‌بینند در کار کسی جستجو نکرده، زبان به غیبت از افراد نگشایند و در این باره با کسی مشورت نکنند. روایتی هست که به جهاتی عجیب مرا یاد این‌ها می‌اندازد: 

می‌گویند معاویه روزی روی منبر خطبه می‌خوانده. مجلسی بوده که گویا ابا عبد الله(ع) هم در آن حضور داشته‌اند. بالای منبر شروع می‌کند از فضایل پسرش یزید گفتن. امام حسین(ع) این شرایط را تاب نمی‌آورند و در نقد فضایل ساختگی، رذایل یزید را نام می‌برند. ما که در صحنه نبوده‌ایم، این جزئیات هم در هیچ تاریخی ضبط نشده، اما با چیزی که از سیاسی معاویه سراغ داریم، احتمالا با ظاهری آرام به حرف‌های ابا عبد الله(ع) گوش داده و بعد لبخند زده، سری به تاسف تکان داده و با مکثی برای جلب توجه پراکنده‌ی جمع به خودش گفته: «یزید هر چه که هست و هر چه می‌کند، غیبت تو را نمی‌کند!» 

این نکته‌ای است که خیلی‌ها را می‌تواند به اشتباه و تردید بیاندازد، در حالی که جستجو و کنکاش و فکر و صحبت از عیوب و فضایل کسانی که قرار است زمام امور کلان مملکت را به عهده بگیرند، تا جایی که به تهمت و دروغ و تمسخر تبدیل نشود، نه تنها گناه نیست، بلکه مثل مشورت دادن در ازدواج و معامله اگر ویژگی‌های مثبت و منفی منصفانه گفته نشود، بر خلاف رسم مسلمانی است! 

دسته‌ی دوم آدم‌هایی نه سیاسی به معنای درست کلمه، که سیاست زده‌اند. عمر شریفشان را پای طرفداری از یک جناح یا فرد خاص صرف می‌کنند، بدون این که در مورد عملکرد آن‌ها تحلیل درستی داشته باشند. سیاست را عالم جنگ و پیروزی می‌دانند و برایش حاضرند دست به هر کاری بزنند. این‌ها بر خلاف گروه اول، اخلاق را به عنوان یک مفهوم متغیر، با نیاز و شرایط سیاسی خودشان تطبیق می‌دهند و به هزار دروغ و کلک، کار افراد جبهه‌ی مورد تاییدشان را توجیه و برای دروغ‌هایشان مدرک هم می‌آورند و از این که احیانا لازم شود چیزی بگویند که آبروی طرف مقابل را هزار تکه کند، ابایی ندارند. 

دلمان برای آدم‌های دسته‌ی دوم، جا دارد که بیشتر از دسته‌ی اول بسوزد. معصوم درباره‌ی این آدم‌ها می‌فرمایند: « ملعون من باع آخرته بدنیا غیره» / ملعون کسی است که نه خودش قرار است پستی بگیرد، نه قرار است یک ریال به درآمدش اضافه شود، نه قرار است با بالا و پایین رفتن کاندیدای مورد حمایتش در کار و بارش گشایشی ببیند، آخرتش را می‌فروشد، تا یکی دیگر چند صباحی در دنیا ریاست کند.


لینک انتشار در روزنامه‌ی همشهری: اینجا

۲ نظر ۴ لایک

بجنبیم!

دلم زیر و رو می‌شود، حالم به هم می‌خورد وقتی در فضاهای رسانه‌ای و مطبوعاتی (و ایضا هنری) می‌بینم که عده‌ای کار را دست می‌گیرند و به اصطلاح کار ارزشی می‌کنند، که از بنِ دندان با این ارزش‌ها مخالف اند؛ اصلا اعتقاد ندارند، قبول ندارند خیلی از حرف‌ها را و به این قبول نداشتن تظاهر و تفاخر هم می‌کنند! علت عمده‌ی این اتفاق، کمبود نیروی متعهد و در عین حال متخصص در فضاهای اثر گذار است؛ آدم‌هایی که وقتی کاری را، بزرگ و کوچک دست می‌گیرند، با دقیق‌ترین و بی‌اشکال‌ترین حالت ممکن پیش‌اش ببرند و به سرانجام برسانند. و خب کار فرهنگی، لقمه‌ی معنوی است که به قلب و روح و جان یک نسل می‌ریزد و کدام عقل باوجدانی انتظار دارد غذای گندیده‌ی نامرغوب، اثر شفابخش و درمانگر داشته باشد؟ حرفی معنوی وقتی از درون زاویه دار و پر کینه نسبت به مسائل مذهبی بیرون بیاید، کدام زخم را التیام می‌دهد و کدام درد را آرام می‌کند؟ تازه اگر نگوییم که دردی به دردها اضافه می‌کند و زخم‌های بهبود یافته را تازه می‌کند!

چقدر ما بدهکاریم به دین خدا ...
چقدر بدهکاریم به مردم
چقدر باید جوابِ همه‌ی کم کاری‌ها و دلمشغولی‌های بی‌موردمان را بدهیم به زودی ...


پ.ن: استاد می‌گفت: کار کنید... داره دیر میشه‌ها!
پ.ن2: کاش آدم بعضی چیزها را از نزدیک و با چشم خودش نبیند ...

کمی گران‌فروشی را تمرین کنیم

*

پسرِ کافه‌دار، با شلوار گشاد و موی ژولیده بین صندلی‌ها می‌گشت تا چیزی کم و کسر نباشد. کارش درست بود، چون کسی چیزی نیاز نداشت. اما یک کمبود بزرگ نگاهم را مدام از همکاری که روبرویم بود بلند می‌کرد و قدم قدم در کافه می‌چرخاند؛ چند نفر از دخترهای مشتری کافه چیزی کم داشتند و اگر احساس می‌کردم کافه‌دار از پس تامینش بر می‌آید، می‌خواستم به حساب من برای همه‌شان یک مقدار از آن چیزی که قیمتش هم کم نبود بیاورد. تلاش دخترها برای این که پسر کافه‌دار با آن‌ها گپ بزند و خواهششان برای این که با آن ظاهر بامزه عکس یادگاری باهاشان بگیرد، توی فکرم برده بود.


**

حتی راه رفتن بعضی دخترها را که می‌بینی می‌فهمی چقدر خودشان را دوست دارند. گویی ماهیِ آب‌‌های آزادند که در مشت بشری قرارشان نیست، کبوترِ آسمان‌هان و جَلد هیچ کس نمی‌شوند؛ خودشان را خورشید منظومه‌ می‌بینند که باید دورش گشت و منبع نوری که به چیزی محتاج نیست. با این که دخترم چقدر این غرور و عزت‌نفس ذاتی دخترها را دوست دارم. لذت می‌برم از تماشای دختری که قدرِ خودش را می‌فهمد و گران‌فروش است. دوست دارم دست دخترهایی را ببوسم که یادشان نرفته رهایی پریدن در آسمان‌های دور و شنا کردن در عمق دریا است. دوست دارم دخترهایی که غرور، این غرور دخترانه‌ی قشنگ و لطیف را حراج نمی‌کنند؛ آن هم برای افرادی که در نظام خلقت، برای رد شدن از این دیوار بلند و بی‌نفوذ باید بارها هزینه می‌کردند و روزها زانو می‌زدند.



***

مروارید، با همه‌ی مروارید بودنش اگر توی ساحل و زیر دست و پا بود، کسی برای خریدش هزینه نمی‌کرد و اگر مردم مجبور نبودند برای صید مروارید انقدر خودشان را به زحمت بیاندازند، برای هیچ کس خواستنی نبود، الا آن‌هایی که دنبال چیز گرانقیمت نمی‌گردند.

۱ نظر ۵ لایک

این آخر سالی و آن دست نامرئی

تصور می‌کنم مثل دیوارهای زندان که پر است از خط‌های سفید گچی، یک دست نامرئی هست که وقتی اول صبح چشم باز می‌کنیم، خطی سفید به نشانه‌ی شروع روزی جدید روی یک دیوار نامرئی می‌کشد و درست مثل همان دیوار زندان، روزی می‌رسد که به اصطلاح «چوب خط» هر کدام از ما پر بشود. مرگ چه بخواهیم و چه نخواهیم، همه جا دنبال ماست و گاهی اگر کمی دقت کنیم، صدای نفس‌ها و قدم‌هایش را دوش به دوشمان حس می‌کنیم. این همراهی همیشه هست اما ناگهان می‌شود تیتر درشتی با فونت هفتاد و دو روی پیشانی روزهای جمعه. جمعه، روز اموات، همان روزی که شنیده‌ایم خیلی از عزیزان از دست رفته‌ی ما از عالم برزخ به خانواده‌هایشان سر می‌زنند. دغدغه‌ی روزهای جمعه‌ام می‌شود این که اگر فلان عزیز الان اینجا باشد چه چیز داریم که خوشحالش کنیم؟ ما را در چه حالی می‌بیند؟ به هم کمک می‌کنیم یا نه؟خوش اخلاقیم یا عبوس؟ و اصلا یادشان می‌افتیم یا نه؟ به این سوال که می‌رسم سکوت می‌کنم. خودم را جای اموات می‌گذارم و حال غمناکی مرا در برمی‌گیرد؛ جمعه‌هایی را می‌بینم که می‌آیند و می‌روند و عزیزان من که زبانشان می‌چرخد و هنوز اراده دارند، حتی یک فاتحه برایم نمی‌خوانند و یک لحظه یادم نمی‌کنند. مسئله‌ی فراموشی مرگ و عزیزان فوت شده غم انگیز است، چون یک روز آن دست نامرئی، در حالی که انتظارش را نداریم آخرین خط را برای همیشه روی دیوار نامرئی عمر ما می‌کشد و بعد نوبت ما می‌شود که کسی دیگر یادمان نیوفتد.


پ.ن: آخرین جمعه‌ی سال است، هر چقدر توانش را داریم دعا و فاتحه برای گذشتگان بخوانیم ...
پ.ن2: برای اموات روی خاک، برای مایی که دلمان خفته و بیدار نمی‌شود هم دعا کنید ...
۰ نظر ۲ لایک

خوش‌-ناخوش‌های زندگی من

چند ماه است که برای دیدنش این پا و آن پا می‌کنم. موعد کار را توی گروه یاداوری کرده. حتی دلم نمی خواهد توی تلگرام برایش پیام بفرستم و راجع به کار جدید حرفی بزنم. آدم ترسویی نیستم اما... سخت از انسان‌های غیر قابل پیش بینی واهمه دارم-پیدا کرده ‌ام-. آدم‌های خوش-ناخوش. آدم‌های بنا به میل خودشان خوب با دیگران یا بد. آدم‌های خودخواه. آدم‌هایی که ذوق آدم را با فشار و تهدید کور می‌کنند.

.

روایتی شنیدم با این مضمون: بدترین حالت مومن این است که دیگران از او بترسند / یا از شر دست و زبان او در امان نباشند ؛ مسلمان در هیچ حالتی از این حالت نزدیک‌تر به کفر نیست.

خدا کند این اخلاق بد، زبان تند، رفتار بی‌افسار از میان همه‌ی ما ریشه‌کن شود و ما جزو این دسته‌ی بالا نباشیم ...

۰ نظر ۴ لایک

و نراه قریبا ...

آمدن تو را، بعد از شدت و تنگنا مژده داده‌اند؛ بعد از روزهای سخت و ناامیدی بسیار. گفته‌اند همه مبتلا می‌شوند تا چیزی پشت پرده باقی نمانده نباشد، کسی منافق، محافظه‌کار یا بی‌طرف نماند و همه ماهیت خودشان را، خوب و بد نشان ‌بدهند. این صف کشی‌ها، این چنگ و دندان نشان دادن‌های احمقانه‌ی دشمن به این دلیل ناامیدمان نمی‌کند و ته دلمان را نمی‌لرزاند که در وصف اهل ایمان شنیده‌ایم با عقل محدود بشر چیزی را محاسبه نمی‌کنند، از کنار ترس‌های بی‌پایه و اساس با بزرگواری می‌گذرند و به وعده‌ی قطعی خدا #ایمان دارند. شاید روزهای سختی در پیش است، سخت‌ترین روزهای تاریخ بشر که به دست اقلیت زورگوی کم بهره از عقل و حامل توهم برتری بر اکثریت مردم جهان رقم خواهد خورد... ولی ما دل به روزهای پس از این سختی بسته‌ایم و دیدن روی آرامش زمینی که خدا وعده کرده به صالحان ارث خواهد رسید. ان شاء الله. .

.

.

#ولینصرن_الله_من_نصره

#انهم_یرونه_بعیدا_و_نراه_قریبا

#فان_حزب_الله_هم_الغالبون

#فانتظروا_انی_معکم_من_المنتظرین

#کذلک_حقا_علینا_ننج_المومنین

۱ نظر ۴ لایک

بار امانت

خوب نمی‌نویسم

اما

باید بنویسم!

۰ نظر ۴ لایک

هبوط

*

یه روزی شنیدم که می‌گفت: «کوچیک نمونی‌ها ... باشه؟ پایین بپری بازیت میدن...»


**

این روزها که ذهنم پر از دغدغه‌هاییه که روزی حل شده فرضشون می‌کردم، می‌فهمم چی گفت. سنم که کمتر بود، زورم به خودم بیشتر می‌رسید انگار. حواسم بیشتر به بازی‌های دنیا بود. هر سال که بزرگتر می‌شم، کوچیکتر میشم انگار. برای آدم‌ کوچیک‌ها، دنیا خیلی بزرگه. یا گم میشن توش، یا میوفتن تو چاه و در نمیان. آدم کوچیک‌ها خلاصی ندارن از دنیا... حیف از آدم‌ها، که کوچیک بمونن، که بازی بخورن ...


۰ نظر ۲ لایک

از شنیدن حرف بیهوده بریده‌ایم

*
صد یا صد و پنجاه سال پیش که می‌گفتند امام زمان(عج) که بیایند، مردم کف دست‌هایشان آمدن او را می‌بینند، برای کسی این عبارت یک واقعیت ملموس یا قابل تصور نبود. اما امروز، به لطف پیشرفت تکنولوژی و امکانات عجیب و غریبی که هر روز بر شبکه‌های پیام رسان اضافه می‌شود، می‌فهمیم سخن اجدادِ پدربزرگ‌هایمان را چطور معنی کنیم.
همین شبکه‌های اجتماعی که در یکی دو اتفاق اخیر هم دیدیم چطور امکان مخابره‌ی کلان یک خبر و بازخورد‌های آن را فراهم می‌سازد.

**
اما می‌دانید کجای بخش ظهور حضرت حجت روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفدا برایم جذاب و دیدنی ست؟ سکوت و بهت و خیرگی و محو بودنش! تصور کنید، اتفاقی در جهان رخ می‌دهد که همه را، حتی برای دقایقی، ساکت و خیره می‌کند. خواب‌ها بیدار می‌شوند، بیدارها متوجه، جنبندگان ساکن و لب‌های گفتگو بی‌اختیار و بی‌حرکت ... حضرت حجت تشریف بیاورند و ما مردم جهان چند دقیقه، فقط چند دقیقه قدرت و توان اظهار نظر کردن در مورد هیچ کدام از جوانب سیاسی و اقتصادی و انتخاباتی دنیا را نداشته باشیم!

این قضیه البته سابقه‌ی تاریخی هم دارد و خیلی دور از تصور نیست. حضرت زینب (سلام الله علیها) که وارد شهر کوفه شدند، مردم شروع به هلهله و پایکوبی کردند. حضرت می‌خواستند صحبت کنند و میان آن همه سر و صدا نمی‌شد. حضرت فرمان دادند «اسکتوا» که یعنی ساکت باشید. راویان ماجرا می‌گویند حتی صدای زنگ گردن بزغاله‌های شهر هم خاموش شد. تصور کنید که چه صحنه‌ای ست: حیرت انگیز! شکوهمند! قشنگ!

۳ نظر ۴ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان