آنان که معجزه را از برند

«هیچ کدام از ما حاضر نیستیم تخم مرغ آب پز مامان‌هایمان را با تخم مرغ آب پز کسی دیگر عوض کنیم.» تا به حال توجه کرده‌اید که چطور مامان‌ها می‌توانند چنین کاری بکنند؟ و اساسا یک زن چه بلایی سر تخم مرغ خالی می‌آورد که مزه‌اش با بهترین چلوکباب‌ برگ دنیا هم قابل مقایسه نیست؟ بعضی‌ها با ملاحظاتی همین نظر را درباره‌ی دستپخت همسرانشان هم دارند. آن‌ها هم نمی‌دانند چه اتفاقی برایشان افتاده که حاضر نیستند غذای حاضری خانه را با یک وعده از بهترین غذاهای بیرون آن عوض کنند. آشپزی جز معدود چیزهایی است که با هویت زنانه‌ی خانم‌های ایرانی پیوند نزدیک دارد و حتی اگر از این ظرفیت کوچکترین استفاده‌ای نکنند، فطرتا آشپزهای بی‌نظیری اند. راز و رمز آشپزی، میراث فرهنگی غیر مکتوبی است که فقط خدا می‌داند چند صد یا هزار سال بین مادر و دخترهای هر نسل جابجا شده تا به ما برسد. سهمی که ما از این ارث دیرینه داریم، باعث می‌شود که موضع قدرت خانه‌های محل زندگیمان را تسخیر کنیم و از همین قدرت برای مغلوب کردن اهل خانه استفاده کنیم! ما می‌دانیم که غذا، فقط جنبه‌ی مادی ندارد و با آن می‌شود به عمق قلب اهل یک خانه نفوذ کرد. برای همین یک خانم ایرانی دقیقا می‌داند که باید چطور سفره‌ی خانه‌اش را مهندسی کند تا یک اثر هنری فوق حرفه‌ای برای میخکوب کردن دیگران خلق شود. این یک استعداد ذاتی است و نیازی به آموزش و یادگیری ندارد. حتی اگر این خانم، به اصطلاح دستپخت خوبی نداشته باشد و غذایش خیلی خوشمزه از آب در نیاید، با کمترین امکانات می‌تواند بازی را به نفع خودش تغییر دهد و ضعف فعلی‌اش را با چیز دیگری پوشش دهد. بدم نمی‌آید به بهانه‌ی این یادداشت بخشی از نکات سری خانم‌ها در آشپزی که به نظرم جذاب می‌رسد را لو بدهم. سفره معمولا باید روشن و ترجیحا سفید باشد، مثل یک کاغذ دست نخورده که همه‌ی عناصر آن به خوبی دیده شوند، چون هدف چیدن سفره دیده شدن غذاست و اگر زیاد شلوغ باشد عناصر اصلی کمتر به چشم می‌آیند. ظرف ماست را، کمی شوید، نعنا به همراه گل محمدی می‌تواند از خطر دیده نشدن نجات دهد و سالاد، اگر بین خورش و برنج در مرکز سفره قرار بگیرد بیشتر با اقبال مخاطب روبرو می‌شود. سیب زمینی در غذاهایی مثل قیمه می‌تواند عامل انگیزه دهنده‌ی خوبی باشد و به خاطر تفاوت رنگی که با اصل غذا دارد وقتی در مرکز بشقاب و روی خورش قار می‌گیرد، طرفدار زیادی پیدا می‌کند. سبزی خوردن یک معجزه‌ی ظریف و گزینش شده‌ی زنانه است که به تنهایی در مورد آن می‌توان ساعت‌ها حرف زد. از کنتراست رنگ سبز سبزی با رنگ قرمز ترب برای تکمیل این معجزه می‌توان استفاده کرد، به این شرط که ترب درسته که کمی با چاقو تزئین شده است به نحو مطبوعی کنار ظرفش قرار بگیرد. گوجه و خیار حلقه شده جان تازه‌ای به سفره‌- خصوصا سفره‌ی صبحانه- می‌بخشد و اگر در جای درستی از سفره قرار بگیرد بهانه‌ی خوبی است برای این که خواب را از سر آدم بیرون کند. یکی از فوت و فن‌‌های به درد بخور آشپزی، شناختن «عطر» است، خانم‌های ایرانی بلدند چطور در کوتاه‌ترین زمان ممکن بوی منحصر به فرد غذایشان را تا سر کوچه بلند کنند و ثابت کنند می‌توان با چشم بسته راه خانه را پیدا کرد. این‌ها تازه چیزهای ساده و ظاهری است که به اصطلاح نمای ساختمان آشپزی را تشکیل می‌دهد. آنچه حقیقتا در این مورد ظاهر می‌شود معجزه‌ای است که ابزار اثر گذاری آن عطر و رنگ و عاطفه است. چون آن پوسته با چاشنی عشق و علاقه به محکم کردن گره خانواده همراه می‌شود چنان اثر هنرمندانه‌ای از آب در می‌آید که تنه به هنرهای سنتی می‌زند. با این حساب عجیب و اغراق آمیز نیست که از پای سفره‌ی چنین زنانی، رضا عباسی‌ها و حسین بناها بلند بشوند تا آوازه شان را به گوش دنیا برسانند. از نشستن سر سفره‌ی پیامبران  عاطفه آدم شاعر و هنرمند  نشود عجیب است!

 

 

۲ نظر ۲ لایک

نفحات صبح دوشنبه دانی ز چه روی دوست دارم؟

بله، دوباره صبح دوشنبه (رحم الله عنه) از راه رسید، روزی که تبدیل شده‌ به تنگه‌ی باریک استراتژیک هفته‌های من. چهار هفته است که کارها مثل ارباب رجوع های بی ملاحظه، درست لحظه‌ی آخر پشت در می‌آیند و شاکی و طلبکارند که چرا معطل مانده‌اند. چشمانم سیاهی می‌رود اول صبح و احساس می‌کنم کاری شبیه به کوه کندن انجام می‌دهم. یکی از تصمیماتی که هر هفته در این زمان به سراغم می‌آید انصراف از ادامه‌ی ستون نویسی مجله است! دلم می‌خواهد به مسئول صفحه‌ی یادداشت مجله همان اول صبح پیام بدهم که دیگر نمی‌نویسم و همان چهارده شماره‌ای که قولش را دادم از سرم هم زیاد است. ولی به آخر روز که می‌رسد، دلم برای اول صبح تنگ می‌شود و احساس می‌کنم تا هزار شماره‌ی دیگر می‌توانم در مورد رنگ‌ها بنویسم. در واقع از سوژه‌هایی که چپکی نگاهم می‌کنند خجالت می‌کشم و توبه‌ام را می‌شکنم به قول عرفا! این بار جدا امیدوارم از پس کارها بر بیایم. دوباره بیایم بنویسم امروز هم تمام شد و یادداشت و هزار و یک کار دیگرم را به سلامت از گردنه‌ی حیران گذراندم و بعد از سر شادی فریاد مستانه‌ای سر بدهم و بروم در خواب زمستانی تا دوشنبه‌ی هفته‌ی بعد! 


سلام دوشنبه! سلام یک رسم مسلمانی ست که گوینده‌ی آن داد می‌زند: تو از من در امانی، امیدوارم که تو هم با من مسلمانی کنی امروز! 

۱ نظر ۳ لایک

مصفا کردنش با ما نیست!

محله‌ی ما امام زاده‌ی با صفایی داشت که روح آدم از دیدن مقبره‌ی ساده با نمای آجری اش از کاسه‌ی جسم سرریز می‌شد. بنای کوچک مقبره، درست وسط یک حیاط پر دار و درخت جا خوش کرده بود و خیلی‌ها به لطف همان فضای دوست داشتنی هم که شده، می‌آمدند چرخی در حیاط می‌زندند و سلامی تقدیم امام زاده می‌کردند. بالاخره دو سال پیش مسئولین با کمک‌های مردمی توانستند بنای مقبره را تا جایی گسترش بدهند که تمام آن حیاط با صفا بیاید زیر سقف مسجد. درخت‌های امام زاده قطع شد، دور تا دور محوطه را یک دیوار حدودا ده متری گرفت و تمام کف آن با هزینه‌ی نسبتا زیادی فرش و موکت شد. گسترش فضای امام زاده البته به اینجا ختم نمی‌شود. زمین‌های اطراف که توسط مسئولین امام زاده خریداری شده بود، چند وقت دیگر تبدیل خواهد شد به یک صحن بزرگ و گران قیمت برای مجموعه. خیلی خرج امام زاده کرده‌اند تا حال بهتری برای زائران مرقدش ایجاد کنند، اما هنوز بهترین بخش امام زاده، همان ساختمان آجری چند متری است که حتی چراغ‌هایش هم عوض نشده. بهتر کردن ظاهر مساجد، رویکرد بسیاری از مسئولین فرهنگی و اجرایی است که در زمان‌های مختلف سر کار می‌آیند. خیلی‌ها فکر می‌کنند بزرگداشت این مکان‌ها همین رسیدن به سر و وضع ظاهری است و تمام همتشان را گذاشته‌اند برای این که مسجدشان از فاصله‌ی دورتری به چشم بیاید و با شکوه و به اصطلاح «آبرومندانه» به نظر برسد. این در حالی است که خیلی از ما حس و حال یک دقیقه‌ی حضور در برخی مساجد و نمازخانه‌های قدیمی و به ظاهر رنگ و رو رفته را با ساعت‌ها نشستن در برخی مساجد پر زرق و برقی عوض نمی‌کنیم. اینطور هم که نخواهیم قضاوت کنیم به نظرم خیلی اهمیت ندارد که دیوار مسجد و امام زاده بتنی باشد یا یکپارچه مرمر و فرش‌هایش ماشینی و تازه اند یا کهنه و دستباف، چون که مسجد از اتفاقاتی که درونش می‌افتد و از آدم‌هایی که تویش رفت و آمد دارند فام رنگی می‌گیرد و روح درش دمیده می‌شود. همه‌مان هم نمونه‌ی مساجدی را دیده‌ایم که پولش به جای رشد کارهای جاندار فرهنگی، صرف بالارفتن در و دیوار بی‌جان آن‌ها شده و حالا بعد از سال‌ها، به جای این که انرژی در آن‌ها موج بزند و منشا حرکتی بشوند، تبدیل شده‌اند به سالنی برای گرفتن مراسم‌های پی در پی ترحیم.

*

گوشه و کنار شهرها و روستاهای ما،  هستند مساجد کوچک و گمنامی که نه تنها ما که بسیاری از هم محله‌ای‌هایش هم آن را نمی‌شناسند. مساجدی که اتفاقا نه سر و شکل خاصی دارند و نه از فاصله‌ی چند صد متری به چشم کسی می‌آیند. احساسی به من می‌گوید که در بعضی از همین مساجد که جز سه چهار جوان ثابت کسی مشتری سخنرانی‌اش نیست و به امام جماعتش به جز یکی دو جوان و چند ریش سفید که همسایه‌ی دیوار به دیوارند کسی اقتدا نمی‌کند، آدم‌هایی هستند که به برکت وجودشان بلا از اهل شهر و محل دفع می‌شود. این شب‌ها اگر به دنبال جایی می‌گردید که زمان بعد از افطارتان را با برنامه‌‌های معنوی‌اش پر کنید، از کوچه پسکوچه‌های خلوت شهر و محلتان غافل نشوید؛ شاید در یکی از این مسجدها، با آدمی روبرو شوید که در آسمان‌ها شناخته شده تر از زمین است، کسی که دعای ما بدون این که بدانیم به برکت آمین او مستجاب است. اگرچه در این دسته از مساجد نه خبری از آخرین سیستم‌ها صوتی است و نه برای نشستن در مراسم اش باید از چند ساعت قبل رفت و جا گرفت، اما اگر در مسیرتان قرار بگیرند ناخودآگاه دلتان می‌خواهد ببینید تویش چه خبر است. این گونه مساجد را اگر ببینید، عرض بنده را تایید می‌کنید که: آن‌هایی که فکر می‌کنند با سنگ مرمر و گنبد کاشی هفت رنگ می‌شود راه میانبر رفت و روح آدم‌ها را دور زد کمی آدرس را غلط رفته‌اند.


پ.ن: با توجه به این که دوشنبه روز خروجی مجله ست و من نهایتا باید تا ساعت شش یادداشتم رو برسونم، وقتی ساعت روز دوشنبه از دوازده می‌گذره این جمله توسط اطرافیان به کرات از بنده شنیده میشه: «دعا کن برسم یادداشتم رو بنویسم!» این سومین دوشنبه‌ایه که تحت شدیدترین فشارهای کاری و غیره و ذلک قرار گرفتم و اون وسط یادداشت هم نوشتم. به حدی که امروز دیگه از گفتن این جمله به دوستم-که به طرز عجیبی توی این سه تا دوشنبه با هم همراه بودیم- خنده‌م گرفت. طبیعتا اونقدر فشار بهم وارد میشه که دیگه رغبتی برای برگشتن و خوندن یادداشتم نمی‌مونه، ضمن این که با به نتیجه رسوندنش تحت اون همه فشار میرم تو خلسه تا ساعت دوازده دوشنبه‌ی هفته‌ی بعد و تکرار این ماجرا. :))))

۲ نظر ۱ لایک

اولین امضاهای خانم نویسنده :دی

امشب برای دو تا از صبح زودهای زندگیم دو نسخه از این یادداشت رو که توی همشهری جوان چاپ شده بود امضا کردم. اولش نوشتم: «بین الطلوعین زمانی است برای نفس کشیدن، برای بلند شدن همه‌ی موجودات عالم. چقدر خوب که به خصلت بین الطلوعین نزدیکی»

ندا با ذوق می‌گفت: «تا به حال کسی توی جراید در مورد من ننوشته بود!» و من خدا رو شکر می‌کردم برای دیدن این آدم‌ها از نزدیک. آدم‌های خنک، سبک و روان. آدم‌های بهشتیِ واقعی.

۲ نظر ۲ لایک

چسب دو طرفه

دلشوره، اضطراب، دغدغه‌ی رسیدن یا نرسیدن، هدف، خستگی ناپذیری این‌ها کلیدواژه‌های خردادند و پر تعدادترین معادلی که آدم‌ها بعد از هفت سالگی برای خرداد پیشنهاد می‌کنند، «امتحان» است. خرداد در بخش بزرگی از زندگی ما جا خوش کرده و شده یک قدم قبل از به نتیجه رسیدن خیلی از تلاش‌هایمان. به همین خاطر اگر تولد آدمی دقیقا وسط این روزهای تبدار بیوفتد، ماجرا رنگ و بوی دیگری می‌گیرد. متولد خرداد بودن شبیه تولد در هیچ وقت سال نیست و این احتمالا به همنشینی آن به روزهای امتحان برمی‌گردد. بیشتر نگرانی‌ها و ناآرامی‌های من هم در این ماه، برخلاف همه‌ی آدم‌ها، نه روزهای امتحان که روزهای قبل روز تولد است. من دستکم چهار سال است که استرس امتحان خرداد را ریخته‌ام دور و به جایش گره دیگری را جایگزین کرده‌ام. چیزی به اسم گذر عمر، که مثل خوره به جان آدم‌هایی که مرز بیست سال را رد می‌کنند میوفتد. هر سال که می‌گذرد، هر عددی که به سال‌های روی زمین بودنم اضافه می‌شود، احساس سنگینی و اضطراب بیشتری وجودم را در بر می‌گیرد. تبریک تولد هر عزیزی در عین حال که لبخند را به صورتم هدیه می‌کند، چیزی را در دلم می‌شورد و هم می‌زند تا بفهمم وقتم تنگ است و زمان دارد به سرعت می‌رود. همیشه در همین روزها، خودم را در یک میدان بزرگ می‌بینم. احساس دانشجوی تازه کار نقاشی را پیدا می‌کنم که روز تحویل کار یا به قول ما مدعیان هنر «ژوژمان» نزدیک می‌شود و قرار است تمام زحماتش یکجا در معرض نمایش خلق قرار بگیرد. «ژوژمان» برای ما به مفهوم یک ترم جان کندن و چند ساعت حساب و کتاب استاد است، که اصولا در مقایسه با کار دیگران اگر دانشجویی از پس کار برآمده باشد و بهترین راه را برای نشان دادن تمام مفهوم مد نظرش انتخاب کرده باشد، بهترین نمره را می‌گیرد. تحویل کاری با داوری بسیار قوی و سختگیر، که با کسی تعارف ندارد و بدهکار هیچ دانشجویی نیست. یک نمایشگاه به طول عمر، با سیصد و شصت و پنج تابلو به ازای هر سالی که از آن گذشته. همه‌ی دانشجویان این واحد درسی ملزم به استفاده از تمام تابلوها بوده‌اند و به خاطر هر تابلوی بی‌نقش مانده، فاصله‌ی زیادی با رقبایش پیدا می‌کند. حجم کار را که تصور می‌کنم و عملکردم را، دلم به هم می‌خورد. خوشحالم و نیستم. راه مانده امیدوارم می‌کند و راه رفته چنگی به دل نمی‌زند. رنگم را درست انتخاب کرده‌ام؟ خوب ترکیبشان کرده‌ام؟ آن روزهایی که ناشیانه کار کرده‌ام چه؟ همان روزهایی که با یک سطل رنگ تیره، تمام زحمت یک تابلو را خراب کرده‌ام. با تابلوهای بلا تکلیف چه کنم؟ با آن‌هایی که نمی‌دانسته‌ام ترکیب برخی رنگ‌ها چه فاجعه‌ای در آن‌ها به بار می‌آورد؟ از آن سخت‌تر این که توی این واحد درسی، هیچ کار دور ریختنی وجود ندارد و هر دانشجو باید «تمام» تابلوهایش را در معرض نمایش بگذارد. داوری که من از آن می‌ترسم مرگ است و پروژه‌ای که قرار است قضاوت کند «تمام زندگی من» است، هیچ چیز فراموش نمی‌شود، هیچ چیز حذف یا پنهان نمی‌شود. خردادها دلم شور می‌زند، دلم آشوب است. من برای روز ژوژمان آماده نیستم؛ چه کسی جز من این را می‌فهمد و چه کسی جز خودم می‌تواند جلوی خجلت زدگی آن روز را بگیرد؟

۲ نظر ۴ لایک

هرچه هست، خانم است

ویراستار مجله‌ تا چند وقت پیش، یک آقای بسیار منظم و دقیق بود که معروف است به این که وقتی یک زمان یادداشت می‌نویسد یا گزارشی، همه خیالشان راحت است که حتی یک خال ویرایشی هم ندارد چه رسد به غلط ویرایشی! حتی یک نقطه و ویرگول هم از زیر دستش در نمی‌رفته و همه را بررسی می‌کرده. حالا به هر دلیلی جایش را داده به یک خانم ویراستار. خانمی که دقت آن آقا را ندارد و توی همین چهار هفته‌ای که ستون نویسی را شروع کرده‌ام بارها توی یادداشت من دخل و تصرف کرده یا درست ویرایش نکرده. وضع باقی قسمت‌های صفحه‌ی یادداشت و بقیه‌ی مجله هم همین است. پر است از غلط‌های واضح.

یادداشت این هفته‌ام را که باز کردم، مطمئن بودم همه‌ی غلط‌هایش را گرفته‌ام و چیزی را توی تایپ یا ویرایش جا ننداخته‌ام اما دیدم چند جا ایراد اساسی دارد و انگار یادم رفته باشد مثلا یک عبارتی را کامل بنویسم. دلخور شدم. فایل وردی که برای آقای ح.ه فرستادم را باز کردم و دقیق چک کردم. کارم را درست انجام داده بودم و کار خانم ویراستار را راحت کرده بودم. حالا به احتمال خانم ویراستار دستش خط خورده یا حواسش نبوده یا هر چی، نوشته‌ی من را زده غر کرده. با خودم جمله‌ها را مرور و بهترین اش را انتخاب کردم که با یادداشت هفته‌ی بعد به عرض ح.ه برسانم و بگویم یک تذکری به ویراستار بدهد. کمی گذشت و یاد این افتادم که مدت‌ها پیش توی گروه تحریریه هم از سوتی‌های خانم ویراستار ایراد گرفته بودند یک عده. به طرز غریبی پشیمان شدم. گفتم یا حضوری خودم بهش می‌گویم و یا کلا بی‌خیال می‌شوم و سعی می‌کنم جوری ویرایش کنم که راحت مطلبم را رد کنند و ندهند دست او. دلم راضی نشد مردهای مجله (حتی آقای ح.ه که به شدت محترم و اهل مراعات و مداراست) به آن خانم تذکر بدهند یا بهش بتوپند یا توبیخش کنند. اگر او شوهر یا بچه داشته باشد و به خاطر یک یادداشت فکسنی من اعصابش به هم بریزد و نتواند به کارهای توی خانه‌اش برسد من باید بروم بمیرم از عذاب وجدان.

یاد حرف شهید ایوب بلندی به خانم اش افتاده بودم: «ببین شهلا، من خودم توی اداره کار می‌کنم. می‌بینم که با خانم‌ها چطور رفتار می‌شود. هیچ کس ملاحظه‌ی روحیه‌ی لطیف آن‌ها را نمی‌کند. حتی اگر مسئولیتی به عهده‌ی زن هست نباید مثل یک مرد بازخواستش کنند. او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد. اصلا می‌دانی شهلا؟ باید ناز زن را کشید نه این که او ناز مدیر و کارمند و باقی آدم‌ها را بکشد.*» شاید امتحان من در ارتباط با این خانم، صبوری و پیدا کردن یک روی گشاده و یک زبان نرم باشد برای تذکر.


*اینک شوکران-3 / ص: 59

۱ نظر ۰ لایک

اخبار امشب خوب بود

مامان می‌گوید عینکم را بیاور، دیگر نمی‌توانم بدون عینک یادداشتت را بخوانم. او در سکوت می‌خواند و بابا اگر حوصله داشته باشد با صدای مختصری زمزمه می‌کند. بعد از دقایق طولانی که مجله را کنار پایش باز گذاشته‌ام پر می‌کشم کنارش و می‌گویم: «خواندی بابا؟ خواندی؟» نخوانده. اخبار بیست و دو جلویش روشن است و دارد همان حرف‌های اخبار یک ساعت پیش و بیست و سی و دیگر اخبار در طول روز شنیده شده را می‌بیند؛ آقای روحانی مثل تمام اخبارهای قبل از این پشت یک تریبون چوبی ایستاده و همان حرف‌ها را تکرار می‌کند. بعضی روزها نمی‌فهمم چرا مردها با اخبار مثل کسی که بعد از یک کمردرد حسابی خودش را رسانده به یک جکوزی رفتار می‌کنند. بعد از یک روز پر کار چنان به مبل تکیه می‌دهند و غرق در دنیای جنگ و کشتار و بالا رفتن قیمت سکه و سقوط قیمت نفت می‌شوند که انگار نه انگار بیشتر این خبرها اساسا حال بد کن و نزدیک به نقطه‌ی جوش اند. بابا برعکس، برای این که بهتر ببیند کلمات را از نزدیک، عینکش را بر می‌دارد. مجله را به دست می‌گیرد و انگار پر حوصله باشد شروع می‌کند به زمزمه کردن. ذوق می‌کنم و ادای این را در می‌آورم که نوشته مال من نیست و هزار بار نخوانده ام اش. با یک صدای آرام و خطی اما بریده بریده می‌خواند:« نشَ سته است به را هت هزار چَش م سپید»؛ تیتر مطلب یادداشت دو هفته‌ی پیش است که درباره‌ی یکی از خاطرات اولین حج نوشته‌ام. می‌گویم نه، اینطوری نیست و مجله را توی هوا ازش می‌زنم. شروع می‌کنم به خواندن، به جور دیگری خواندن اما صدای من هم خطی شده انگار. چند بار سعی می‌کنم متفاوت بخوانم و احساسم را در بیان جمله‌هایی که خودم نوشته‌ام بیان کنم تا حواس بابا از توی اخبار پرت شود به من و حس می‌کنم نمی‌شود. توی پیچ یکی از جملات دستش را می‌کشم و وسط قله‌ی بعضی جملات دیگر نگاهش می‌کنم که یعنی حواست اینجاست؟ مامان یواشکی از بالای عینک من را نگاه می‌کند که ببیند چطور می‌توانم به خستگی بابا غلبه کنم.

-گوشم با توست.

-توجهت را می‌خواهم نه گوشت را.

-توجهم هم با گوشم با توست.

می‌خندم و به کارم ادامه می‌دهم. صدایم را ول می‌کنم به حال خودش. از کلنجار خسته شده‌ام و فکر می‌کنم همینجوری یکنواخت خوب است. جمله‌ی آخر را می‌خوانم و نگاهش می‌کنم که می‌بینم چشمش را باز نمی‌کند.

-قصه می‌خواندم که خوابیدی بابا؟

چند بار تکانش می‌دهم و بی‌فایده است. چشم اش را که باز می‌کند، یک خط نقره‌ای شفاف از کنجش راه می‌افتد و می‌رود تا زیبایی خطوط کتاب مقدس صورتش را تمام کند. «بردی مرا به هوای مکه» و چشم‌هایش مثل اولین بار شده که کشف کرده‌ام باباها هم گریه می‌کنند. عاقبت اخبار هم دست از تشریح صحبت‌های آقای رئیس جمهور برداشته بود و کعبه را نشان می‌داد و خبرنگاری را که  با مردم صحبت می‌کرد درباره‌ی عملکرد دولت عربستان درباره‌ی حج. امشب اخبار را دوست داشتم، خوب و مودب بود و به موقع آمد و آبرویم را حفظ کرد. بحث درباره‌ی حج رفتن و نرفتن و این که چه کسی و چه زمانی می‌تواند حج را ممنوع کند شد و به این ترتیب نه بابا، نه مامان، هیچ کدام نفهمیدند که در یادداشتم یک اشتباه بزرگ کرده‌ام و در حالی که رسم شستن گلاب برای ماه شعبان است من به اشتباه منتسبش کرده‌ام به ماه رجب. آبرویم جلوی مامان و بابا حفظ شود، گیرم جلوی دنیا برود از این بی‌دقتی، باکی نیست.

 

۱ نظر ۰ لایک

نشسته است به راهت هزار چشم سپید

تزدیک ظهر بود و آفتابِ نیزه به دست، با کسی شوخی نداشت. جمعیت از هر طرف فشار می‌آورد و من که تازه قدم به شانه‌ی مامان می‌رسید را وادار می‌کرد برای نفس کشیدن روی پنجه بالا بروم و سرم را به سمت آسمان بلند کنم. مسجد شاهد یک شلوغی غیر معمول بود. دم در ورودی هم شرطه‌های حکومتی را دیده بودیم که گوش به گوش در یک صف آراسته ایستاده‌اند. روز آخر سفر حج بود و رفته بودیم برای طواف آخر. جمعیت گاهی مثل دریای طوفان زده، عقب می‌رفت و محکم خودش را می‌کوبید به دیوار روبرو و باز عقب می‌کشید و همین کار را برای نزدیک شدن به فضای بین حجر اسماعیل و مقام ابراهیم از روزهای معمولی دشوارتر می‌کرد. فشار جمعیت بیشتر شد و تلاش ما هم برای ورود به صف طواف به تناسب آن. ناگهان طواف از حرکت ایستاد. هر کسی یک بار حج رفته باشد می‌داند این اتفاق در ساعتی غیر از نماز آن هم بدون تدریج و به یکباره، اصلا طبیعی نیست. به اندازه‌ی یکی دو نفس آدم‌ها از صدا افتادند و بعد ناگهان حیاط مسجدالحرام از انفجار صدای الله اکبر پر شد. مسلمانان آفریقایی و هندی و پاکستانی اطراف ما شروع کردند از عمق جان تکبیر گفتن در حالی که رو به کعبه ایستاده بودند و دست‌هایشان به سمت آن رو به بالا بود؛ رفتارشان شبیه آدم‌هایی بود که در جمعیت می‌خواهند با صدای بلند و تکان دادن دست، توجه کسی را به خودشان جلب کنند. عده‌ای از شیعیان که شاید بحرینی یا لبنانی بودند، کمی آن طرف‌تر شروع کردند به خواندن دعای سلامتی امام زمان(عج) و ما دیگر دل توی دلمان نبود. حالا که جمعیت فشرده علاوه بر فشار، به قد و صدایشان هم افزوده بودند به سختی می‌شد دید کنار کعبه دارد چه می‌گذرد. با کمی تقلا ‌توانستم ببینم شرطه‌های سبزپوش تا زیر در کعبه زیاد شده‌اند. جمعیت شیعیان با صدای بلندتری دعای فرج می‌خواندند و ما هوش از سرمان پریده بود که نکند آرزوی هزار ساله‌ی جمعه‌ها براورده شده که این‌ها هیچ ترسی از خواندن این دعا بین این همه سرباز حکومتی ندارند؟ آنقدر هیجان زده بودم که یک آن حس کردم کسی پارچه‌ی حریر سپید روی عالم کشیده؛ در و دیوار مسجد الحرام، آسمان داغ بالای سر، سر و شانه‌ی مردان آفریقایی روبروی ما و حتی کعبه چنان رنگ از رخشان پریده بود که انگار قبل از آن رنگ‌ها وهم بوده‌اند. با همه‌ی کودکی‌ام تحقق ریش سفید ترین آرزوی بشریت را نزدیک می‌دیدم و در پوست خودم نمی‌گنجیدم که در چنان وضعیتی کنار کعبه‌ام. بار دیگر خوب نگاه کردم و سعی کردم سر و صدا و حجم حضور آدم‌ها را کنار بزنم تا ببینم آنجا چه خبر شده. رد شرطه‌های سبزپوش را به سختی گرفتم و به پلکانی موقتی رسیدم که زیر در طلای کعبه قرار گرفته بود. بالای آن پله‌ها مردی عرب با لباسی فاخر و گران قیمت به همراه چند سرباز ایستاده بود و برای جمعیت دست راستش را تکان می‌داد؛ بابا می‌گفت ملک فهد است، پادشاه عربستان. بهشت آرزوهایم، خراب شد و رنگ در و دیوار و مردان آفریقایی متاسف و غمگین به جای خود برگشتند. این همه اشتیاق و هیجان زدگی جمعیت، فقط برای حضور ملک فهد در آستانه‌ی در کعبه؟ اصلا چطور به خودش اجازه داده بود آنجا بایستد و چرا فکر کرده بود باید با غرور برای مردم دست تکان بدهد؟ به تقویم ما ایرانی‌ها آن روز، آخر جمادی‌الثانی بود و برای عربستانی‌ها، روز اول رجب و رسم هر ساله است که پادشاه عربستان داخل کعبه را با گلاب کاشان در آن روز شستشو دهد. بعد از آن رجب شد سفیدترین ماه هر سال من؛ ماهی که یاداور روزهای پاک بودن روح و سفید بودن دلم در روزهای نوجوانی است. ماهی که منادی درونم از ابتدای آن می‌خواند: کاش هیچ وقت آنقدر بزرگ (بخوانید کوچک) نمی‌شدی که دیگر اندازه‌ی انتظار صادقانه‌ات در آن لحظات برای دیدن کسی که یک روز برای از نو نوشتن دفتر روزگار می‌آید نباشی. 

۱ نظر ۰ لایک

هدیه‌ای به رنگ نان

«برای بابا چه بخرم؟» پر تیراژترین سوال سال من است و دقیقا همانی که انگار جوابش را پرت کرده‌اند آن طرف قله‌ی قاف. «چرا انقدر خرید روز پدر سخت است؟ چرا انقدر خرید برای تو سخت است بابا؟»  در گیر و دار جواب راه ذهنم میفتد به چند هفته‌ی پیش، زمانی که خبر دادند پدر یکی از اساتیدِ خانمِ دانشکده فوت شده. ظاهرا فکر بی‌ربطی است اما نمی‌توانم از خیر غرق شدن در آن بگذرم. در مراسمی که برای تسلیت به استاد گرفته بودند من نبودم، اما بچه‌ها می‌گفتند بعد از اینکه پشت تریبون از حضور همگی تشکر کرده بغضش ترکیده و گریه کرده. برای همه‌ی ما دیدن یا شنیدن از شکنندگی استاد تازگی داشت؛ لابد به خاطر اینکه سن و سالی ازش گذشته، اما دقیقا به همین روشنی می‌شود یک رابطه‌ی پدر- دختری را تعریف کرد و برایش مثال عینی زد. دخترها همیشه دختر باباهایشان می‌مانند و این تناسبی بی‌تغییر است حتی اگر ورق روزگار برگردد و پدر جایگاه حمایتگری اش را با فرزند نیازمند حمایتش عوض کند. از دست دادن هر پدری، در هر سن و سالی، در هر شرایطی، برای هر دختری سخت و کمرشکن و غیر قابل هضم است و به نظرم استثنا هم نمی‌پذیرد. بارها از خانم‌هایی که پدرهای خوبی نداشته‌اند، تعریف و تمجید و تکریم مقام پدر و بزرگ بودن جای خالی‌اش را شنیده‌ام. راهم را کج می‌کنم و تلاش می‌کنم ذهنم را متقاعد کنم ایام شادی جای فکرهای هزار و یک رنگ نیست. سوال سختم برای رسیدن به جواب، اصرار می‌کند. یاد شوخی خرید جوراب به مناسبت روز پدر می‌افتم که اگرچه شوخی سطحی و کم نمکی است اما مهر تایید به حقیقت وجود باباها می‌زند؛ به این که اگر دنیا را هم برایشان هدیه بگیریم، باز همان قدر ارزش مادی و معنوی دارد که یک جفت جوراب. برای باباها، که ریشه‌ی شاخ و برگی‌اند که ما باشیم، هیچ چیز نمی‌توان خرید. هیچ چیز نیست که به قامت آسمانی‌شان تنگ و کوچک نباشد. برای باباها، که تکیه‌گاه هستی ما هستند، نهایتا بشود ثمره‌ی خوبی بود و افتخار آفرید و گرنه هر چه بخریم و هر چه بگوییم، فقط مایه‌ی خجالت است.

*

از همان خیلی سال پیش تا به حال، در جواب سوال «برای بابا چه بخرم؟» با صفحه‌ی سفید ذهنم مواجه شده‌ام و در نهایت پناه برد‌ه‌‌ام به کاغذ و کلمه و قلم؛ تنها چیزهایی که می‌توانم کوچکی و دست خالی بودنم را پشت آن قایم کنم و می‌دانم وقتی کنار هم بنشینند، نتیجه‌ای رقم می‌خورد که تو بهترش را نمی‌توانی بخری. تنها چیزی که شک ندارم، واقعا خوشحالت خواهد کرد و برق شادی را در چشمانت خواهد نشاند. تصمیم گرفتم کلمات را برایت یک به یک رنگ آمیزی کنم بابا؛ همان رنگی که خود خود توست، رنگ نانِ گندم. دلم می‌گوید تو اگر بابای من نبودی، اگر بشر نبودی، چیزی می‌شدی شبیه نان. موجودی که گرم است و عطر حضورش آدم را مست می‌کند. همانی که وقتی وارد خانه می‌شود سفره‌ها را به خاطرش پهن می‌کنند و آدم‌ها را دور آن می‌نشانند؛ همان برکت الهی که باید بهش احترام گذاشت و ذره ذره اش را حتی اگر به اشتباه از دست بیوفتد روی زمین، برداشت و بوسید و سر چشم و دل گذاشت. بعد هم تصمیم گرفتم به عنوان هدیه‌ی روز پدر امسال به تو قول بدهم، که عوض تمام رنجی که برای بزرگ کردن دخترت کشیده‌ای، من برای موفق شدن خودم و سر بلند کردن تو تلاش کنم. مطمئنم جز این و بالاتر از این، انتظاری از من نداری.


پ.ن: دو- سه هفته ای ست جا خوش کرده ام گوشه ی یک ستون در صفحه ی یادداشت های همشهری جوان. ستون «برکه ی کاشی» و ان شا الله اگر خدا دیده ی بینا بدهد و قلم روان و نفسی که برود و بیاید٬ قرار است از رنگ ها بنویسم. این یادداشت هم به مناسبت روز پدر٬ این هفته به چاپ رسید.

۰ نظر ۰ لایک

از سری کارهای همین الان یهویی!

اساسا رسم تحول حال من بر پایه ی کارهای یهویی حال خوب کنه که ایده ش وسط شلوغ ترین ساعات مغزم رو قلقلک میده و از قضا نتیجه ش خیلی بهم می چسبه! حوالی ظهر زیر یک پست استاپ موشن تگ شدم. تمام راه برگشت از سفر رو به یک کار اینجوری فکر کردم، بعد از رسیدن به خونه و جمع آوری وسایل باقیمانده ی سفر وسایلم رو برای اجراش پهن کردم و در عرض یک ساعت استاپ موشن اینجانب آماده ی سرو شدن بود و مورد استقبال سردبیر هم قرار گرفت. من رو رها کنن توی تحریریه یا هر جای دیگه ای که هستم بچرخم و از این کارها بکنم. والا!


استاپ موشن تبریک عید همشهری جوان
حجم: 573 کیلوبایت

۱ نظر ۰ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان