میکوبد تو را
و میسازد
میکوبد
ورز میدهد
میسازد...
اگر خوب از آب در نیامده باشی، از نو، از نو، از نو...
و این گِل ناچیز، عاشق جای انگشتهای اوست، روی تنش، عاشق این بیچیزی و بیاختیاری.
میکوبد تو را
و میسازد
میکوبد
ورز میدهد
میسازد...
اگر خوب از آب در نیامده باشی، از نو، از نو، از نو...
و این گِل ناچیز، عاشق جای انگشتهای اوست، روی تنش، عاشق این بیچیزی و بیاختیاری.
خواستم بگویمت سادات خانم، لطفا روی توحید در قلبت کار کن. خدا را، با تمام هستیات بخواه و قبل از این که وارد این مرحلهی حساس از زندگیات بشوی، بخواه چشم و گوش و عقلت را آن جور که لازم است و خوب میداند روشن و بیدار کند. زن سکاندار عاطفهی کل جهان است. سکاندارهای ورزیده، کشتی را اگر وسط طوفان باشد هم هدایت میکنند. این ورزیدگی را از قادر مطلق و حافظ و بصیر مطلق بخواه.
دیروز پشت این پردهای که بوی نور میدهد، بعد از یک سال، آخرین کتاب ترمِ یکِ دورهی محبوبم را با بچهها تمام کردم! بیشتر از معمول طول کشید اما شکر خدا که حوصله کردیم تا نیمهکاره رهایش نکنیم.
جایی خوانده بودم عاشق از شوق رسیدن به کمال معشوق، از وضعیت فعلی خودش راضی نیست. بدا به حال معلمی که عاشق هم بشود... چقدر حسرت روزهایی را میخورم که وقت بچهها را گرفتهام در حالی که - آنچنان که شایسته روح بزرگ و با عظمتشان است- معلم خوب و سر حال و خوش صحبت و توانمندی نبودهام.
هر معلم و هممباحثهای رشدش را مدیون عزیزانی ست که با دست و دلبازی عمر و ذهن و گوششان را در اختیارش میگذارند که تمرین کند بهتر صحبت کردن و ماهرانهتر بحث کردن و صبورانهتر توضیح دادن را.
استاد ما میگفت من حتی وقتی یک مگس روی دستم مینشیند، از خودم میپرسم علتش چیست و این مگس برای چه کاری آمده؟
و من اضافه میکنم خدا بسیار مربی خوبی ست. همهی حرفها را مستقیم نمیگوید. گاهی آدمها و حادثهها را میکند آینهای که خودت را تویش ببینی.
گاهی حرف را خودش میزند و یا تبدیلش میکنم به یک سوال و میگذاردش در دهان دیگران.
گاهی پیش میآید که میبینی قشنگ برای روزت سناریو چیده! از آدمی که توی کتابخانه در گوش بغل دستیاش پچ پچ میکند، تا راننده تاکسی تا دیالوگ یک سریال که اتفاقی شنیدهای دارند یک حرف را میزنند و چه بسا که حتی جمله را از دهان هم میدزدند و کامل میکنند!
و من چقدر موقعیتهای در خودم و رشتههای زندگی پیچیدهای که کسی را جز تو برای حرف زدن در موردش ندارم دوست دارم خدا! میمیرم برای این حالت که وقتی اراده میکنم هستی، وقتی چشم باز میکنم حواست هست و میبینیام در اوج نیاز به این که باید کسی ببیندم. من این حالت که هر سمت رویم را میکنم نشستهای و از گفتن دست نمیکشی را از همهی دلنشینیهای زندگی دوستتر دارم. من عاشق گفتگو هستم و موسای درونم بیدار و امیدوار میشود وقتی همکلامی چنین با ذوق و حوصله و دقیق دارد.
زندگی مثل یک سفر طولانی به هم پیوسته در چهار فصل سال است. هر منطقهای به فراخور شرایطی که دارد و آب و هوایش، رفتاری را میطلبد. کوه در زمستان یک اقتضایی دارد، دریا در تابستان، یا جنگل در هوای بارانی چیز دیگری. منطق ما اگر حرکت بر طبق عقلانیت و منطق باشد، برای هر کدام فکری میکنیم و آماده میشویم. فکر نمیکنم دیگران در مورد کسی که با لباس شنا میرود کوه و با کیف کوهنوردی میپرد توی دریا قضاوت جالبی داشته باشند، گذشته از آن، وقتی همه جا پوشیدن یک جور لباس ما را وفادار به آن نشان نمیدهد، همیشه یک اخلاق خاص داشتن و انتظار از دیگران برای درک و کنار آمدن با آن از خاصیت تغییر و تحول مثبت آدمی کمی دور به نظر میرسد. پیشامدهای غیرقابل تصور کمک میکنند این ظرف فسقلی وجودمان که بهش دلبسته و راضی بودیم، در مواجهههای مختلف وسعت بگیرد.
پ.ن: روزهای عجیبی دارم. چیزهای زیادی میبینم و خیلی کمش را میتوانم یا میرسم بنویسم. از گفتن هم فعلا منصرف شدهام. فایدهای ندارد و میراث تجربی خاصی برای کسی به جا نمیگذارد.
آدم منافق هیچ رابطهی مومنانهای را آنچنان که زندگی مومنانه یکپارچگی و عزم راسخ و روح توحیدی اقتضا میکند نمیتواند شروع کند.
منافق صد سر و هزاران زبان دارد و در هر سلامی دلش رنگ میبازد و طلوع تا غروبش بیشمار حال را به دنبال دارد.
عاجزانه از تو میخواهم خدا، بدون یکپارچه کردن دل ما نه وارد دوستی با کسیمان کنی، نه به ازدواج کسی در بیاوری، نه کسی را بهمان امیدوار کنی که روز افتادن پردهها فقط شرمندگی میماند برای خودمان.
بازیگوشیاش گرفته بود ذهنم. نشسته بودی روبرویم. خودم را کجتر کردم که فکر کنی حواسم جمع کار خودم است. نبود. با این که دوستت دارم، خجالت میکشم که بیشتر از این بدانی. میان خطوط مقالهی استراتژی خلق قابلیت، بین کلمات قفل میکردم. چهرهات یادم میرفت. صورتت محو و صیقلی میشد، خیره به یک مقالهی دیگر. چه شکلی بودی؟ هول برم میداشت. نکند رفته باشی یا هرگز نیامده باشی؟ میتوانستم با چند درجه حرکت نامحسوس، نگاهت کنم و نفس عمیقی بکشم اما غدیام نمیگذاشت. نگاهم مصرانه بین کلمات قابلیت، مزیت رقابتی و رشد هروله میکرد تا داوطلبانه صورت تو را نشانم بدهند و خلاصم کنند. دوست ندیده و محبت نچشیدهام؟ نه. اما خودت هم نمیدانی چه راه نفسبُری را گذراندهام تا به همین بسم الله گفتنهای تو، وقتی هر بار بلند میشوی و دوباره پای لپ تا مینشینی برسم. تنهایی اذیتم کرد، تا الحمد للههای بعد از هر پیشامد کلافهکنندهات را بشنوم. سختم بود؛ وقتی لبخند مهربان و برق چشمان بزرگوارانهات موقع تعریف رنگی خاطراتم نبود.
عجلهای ندارم برایت. همینطور آرام و نرم، رخنه کن در فکر و ذهن و دلم. بگذار دوباره از به خاطر خدا با کسی رفاقت کردن نفس تازه کنم و برکت حضورت از سر و کولم برود بالا و خودت ندانی.
بیا برویم خودمان را غرق کنیم، در بیانتهایی قرآن.
در یک نقطهی عالم که به جای گوشی و دود و آدمها، توی هر کادری که میبینی طبیعت و هوا و نور و صدای آب و پرندگان است، کاغذ و قلم دست بگیریم، کتابها را روی هم سوار کنیم و بنشینیم زانو به زانوی هم. نفس بگیریم و بخوانیم و ببندیم و بگوییم و بشنویم و بنویسیم. دستمان، زبانمان، گوشمان را به خدمت کلمات طیب و طاهرش بگیریم و هر چه به ذهنمان میرسد بنویسیم.
من دلم برای ماجرای موسای نبی تنگ بشود. بنشینم عاشقانهی حمایتگرانهی خدا را با پیغمبرش بخوانم و از لذت تنهایی و لرزناکیِ زیستن در جامعه بگویم. تو بنشینی آیههای آفاقی را از انفسی جدا کنی و از تکاثر و کوثرها و به خودمان پیچیدنها حرف بزنی.
برویم و بیاییم بین کتابها، وام بگیریم از این و آن برای توصیف آن دریایی که انتها ندارد.
مرز ساحل و دریا را، شوریده و رها تا لبهی گم شدن و محو شدن، طی کنیم.
بیا برویم از این روزها و برنامههایی که تنگی میکند.
تو خدای به هم ریزندهی همهی معادلات و محاسبات منی
من همان بندهای که جز انگشتان دو دستش، وسیلهی دیگری برای حساب و کتاب ندارد
چه میدانم خیر تو در چیست، در این روزهای شلوغ و عجیب؟
مرا ببر به همان راهی که میرساندم به تو، این که من چه را خوش میدارم و چه میخواهم مهم نیست ...
ما ذرات دور افتادهای بودیم
معلق و پراکنده و هیچ
تا قلهی محبت تو از خاک هستی سر بلند کرد
تو مبنای هویت جمعی ما و هستی مایی
تصویری که دوست داریم به همه نشان بدهیم، همین خاک پای آستان تو بودنها
همین با تو یکی شدنها و تو را خواستن هاست
ای بابای امت، ای رسول الله ...
پ.ن: دلتنگ شور و شیرین مدینهی توام. دلتنگ روزهایی که هیچ چیز جز تو برای دیدن و دوست داشتن روی این کرهی خاکی نبود.
*عنوان از حافظ است.