دامگهِ حادثه

چرا معتقدم ما بی‌دلانِ مستِ دل از دست داده‌ایم؟

چون مسائل را به روشِ قید ناپذیر و کم تحمل خودمان حل می‌کنیم.


آدم‌ها؟

مهجور و بی‌عقل و کله خشکمان می‌دانند. فقط چون مثل آن‌ها عینک تنگ نظرانه‌ی علوم تجربی را به چشم نگذاشته‌ایم و لباس زبر و خشن ماده نگری را به تن نکرده‌ایم و بال بال زدن این روحِ دلتنگ را در قفس دنیا، با حذف کردن وحی و توحید از زاویه‌دیدمان، انکار نکرده‌ایم.


بی‌دل و مست نباشی، تحمل دنیایی که در آن آدم‌ها با چنگ و دندان به کوچک ماندن می‌چسبند، ساده نیست.

۱ نظر ۳ لایک

سلام بر معمولی ها!

شمشیر شکسته

افتاده گوشه‌ی میدان


جنگجویی که از جنگ،

فقط قصدش را داشته

نجنگیده، تمام شده‌


به این فکر می‌‎کند که شاید، عرصه عرصه‌ی او نیست

رجز خوانیِ کودکانه را کنار بگذارد

بنشیند کناری

و کمی شعر بگوید و داستان بنویسد


*

سلام بر رزمنده‌ی معمولی! که منم

سلام بر زبانِ قاصر و قلمی که خیمه‌ی پناه من است

۱ نظر ۳ لایک

برای رفیقاً لی

به نظرم، برای دوستانِ مشتاق و به هم پیوند خورده‌ای که در این دنیا، وقت رفاقت کردن نداشتند، باید خانه‌ای باشد در بهشت

و در آن خانه درختی

و زیر آن درخت، سایه‌ی لطیفی

که بنشینند و هم را، روزها و ساعت‌ها تماشا کنند و سکوت و سکوت کنند و تماشا


معنای یک دلِ سیر از محبت، در نظر من این است.

۵ نظر ۴ لایک

قابی که این روزها پیش چشم دارم. یک برش از تو.

تو من را یاد بالا رفتن

یاد روزهای سخت

لحظات شیرین پر فشار پیش از فتح

و گرفتگی عضلات و بی‌خوابی ناشی از یک پیش روی بی‌رحمانه

یاد استقامت و آسمان

یاد کوه می‌اندازی


و برای همین من این همه واهمه دارم از داشتنت

از احساس مرموزی که دارم برای پا گذاشتن روی دامنه‌ی وجود تو


فراری‌ام از قله‌هایی که کوهنوردهایشان را به پایین پرتاب می‌کنند

دل‌گرفته‌ام از این که زیر پایم در وجود کسی خالی شود

و در همین حال لذت یک تعمق جدید و یک سفر نو را نمی‌توانم فراموش کنم

۲ نظر ۲ لایک

توی این کسادی بازار

بیاید توی رفاقت‌هامون طوری عمل نکنیم، که اگر خدایی ناکرده روزی تموم شد و از دست دادیم همدیگه رو، طرفمون تا مدت‌های طولانی مشکوک باشه به هر رابطه‌ای و سخت باشه براش باور هر محبت و عاطفه‌ای.

دل تنها سرمایه‌ایه، که اگر از دست بره، سرمایه‌دار دیگه نمی‌تونه کمر راست کنه، حتی به ادا و اطوار، حتی با قرض و قوله.

۱ نظر ۳ لایک

دل آدمی شریف است

هزار و سیصد و سی کلمه نوشتم درباره‌ی تو و درباره‌ی رفاقت طولانی و چند ساله‌ای که برایمان آمد نداشت. تکلیف کلاس نویسندگی‌ام بود. لابد می‌گویی «سر پیری و معرکه گیری؟» یا می‌گویی:‌«حالا این همه کلاس می‌روی، کار هم می‌کنی؟». البته خودت که نه، خیالی که از تو توی ذهنم دارم. تو که دیگر کلمه‌ای نداری، بر خلاف روزهایی که وجود داشتی. هزار و سیصد و سی کلمه‌ی غم انگیز که حتی استاد کلاس را شوکه کرده بود. می‌گفت نوشته‌ام دو شخصیت را خوب نشان داده. خودم و تو را می‌گفت. می‌گفت تحول شخصیت به خوبی درش نمایان است. تغییرات تو را می‌گفت و می‌گفت پایانش فوق العاده است؛ منظورش روزهای رفتنت بود. حق هم داشت. هیچ کس، حتی خودم تا پیش از این که نوشته را تمام کنم نمی‌دانستم دوستی دیوانه‌ی ما چقدر عجیب و چقدر پایانش غیر قابل پیش بینی بود.

چند بار داستان را از ابتدا برای خودم خواندم. یک بارش را با صدای بلند، شبیه این‌هایی که پادکست ضبط می‌کنند. جملات آخر واقعا مو بر بدن آدم راست می‌کند و آزاردهنده است. اما چیز عجیب پایان داستان نیست. دل سبک من بعد از چند بار و چند بار خواندن این جملات است. گویی تخته سنگی روی مسیر نفسم جا خوش کرده بود که تکه‌ای از آن با زحمت کنده شد و به پایین غلتید. راه خروج از نگرانی‌ها و آشفتگی‌هایم را کشف کرده‌ام. باید بنویسم. باید هر ارتباط و محبت قیچی شده را یک‌بار چند هزار کلمه کنم و کناری بگذارم. دل آدمی جا برای نگهداری محبت‌ها و حس و حال‌های نیم‌سوز و رفاقت‌های نصفه و نیمه یا ناتمام ندارد. باید جزئیات راهنما را نگه‌داشت و راهزن‌هایش را غربالی کرد و بیرون از در این خانه گذاشت. حتی انبارشان هم نمی‌شود کرد.

۳ نظر ۴ لایک

جهانِ لب‌های به هم دوخته و نگاه‌ِ روبرو

مدت‌هاست، 

آدم‌هایی که خلوت و تنهایی‌ کلافه و بی‌تابشان می‌کند را نمی‌فهمم

چه چیز از سکوت، 

از خلوت، 

از نرمش کلمات و رقص اتفاقات در ذهن، 

از نوشتن و خواندن،

از فکر کردن به این خلقتِ پیچیده و مبهمی که خدا بهمان داده و لذت اکتشافش را در دلمان کاشته،

وقتی که نه صدای سخنی هست و نه مخاطبی برای گفتن، خوش‌تر؟


پ.ن: زیادی در میانِ مردم بودن همانقدر آسیب روحی و فکری دارد که از جامعه دور بودن و گوشه نشینی. یک وقتی را در طول روز، ولو یک ربع، نیم ساعت، بگذاریم برای خودمان. در این روزگاری که از شدت هیاهو لا یتشخص الکلب صاحبه، ضرر نمی‌کنیم!

۲ نظر ۴ لایک

همه فدای تو، فدای سرت!

*

داشتم فکر می‌کردم از پسِ معنایِ «بابی انت و امی»، «پدر و مادرم به فدایت»ِ زیارت عاشورا، می‌شود به یک رقتِ قلب بدون ناخالصی رسید. به یک مهربانی بی‌منت. وقتی می‌شود عزیزترین آدم‌ها را فدای سر یک عزیزِ از همه عزیزتر کرد، چرا بدی‌های ریز و درشت را فدا نکرد؟ چرا از سر کوتاهی‌ها و تقصیر آدم‌ها به خاطر این عزیز نگذشت؟


**

همه‌ی کم‌کاری‌ها، همه‌ی بدی‌ها، همه‌ی اذیت‌ها و آزارهای بی‌مناسبت و با مناسبت، همه‌ی نیش و کنایه‌ی همه‌ی آن‌هایی که دوستشان داشته یا دارم، همه‌‌ی آن‌ها که با تشخیص درست یا غلط، در موردم تصمیمی گرفته‌اند و قضاوتی کرده‌‌اند، بدیِ همه‌ی غریبه‌ها و آشناهای نامهربان فدای سرت، فدای خوبی‌ات یا ابا عبد الله ...

۳ نظر ۲ لایک

کسی گفته بود، ترسیده بود، کوچک بمانم

ترس پنهانی است، ریخته به جانم؛ این که باز گردم و هر چه از نوجوانی نوشته و یادداشت برداشته ام را بخوانم. می‌ترسم آرزوهای بزرگ و بی‌پایانم، وسوسه‌ی فتح قله‌های جهانم را جایی، بین ابرهای بی‌باران و روزمرگی‌های شهر دودی جا گذاشته باشم. می‌ترسم خود بلند پروازم را، لای شاخ و برگ از خدا بی‌خبری، گیر داده باشم. می‌ترسم به خودم بیایم و آن همه آرزوها رفته باشد و به خاطر چند دقیقه بیشتر خوابیدن و چند لحظه بیشتر تماشا کردن، جا مانده باشم.

۱ نظر ۴ لایک

دل که مرغ بام توست

زمان و زمین
پس و پیش
مقصد و مقصود
بیم و امید
ریسمان و نور
انقطاع و اتصال
رسیدن و جا ماندن
تشنگی و آب

همه تویی

پس چه را می‌جویم که نیست؟
غصه‌ی چه را می‌خورم که هست؟
۲ نظر ۵ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان