یه روبات اختراع کنید که هارد اکسترنال و رم و هارد دیسک کامپیوتر رو خیلی مرتب و شیک و با سلیقه تر و تمیز کنه و همه چی رو دسته بندی کنه بذاره سر جاش
حاضرم یه هفته هم به رویاتتون فرصت بدم! ولی بکنه این لطف رو در حقم
:))
یه روبات اختراع کنید که هارد اکسترنال و رم و هارد دیسک کامپیوتر رو خیلی مرتب و شیک و با سلیقه تر و تمیز کنه و همه چی رو دسته بندی کنه بذاره سر جاش
حاضرم یه هفته هم به رویاتتون فرصت بدم! ولی بکنه این لطف رو در حقم
:))
رفته بودم برای ورکشاپ تصویرسازی شب قدر که اسمش را به نیت پنج تن آل عبا گذاشته اند «پنج» از مسجد حاج آقا عکاسی کنم. عکسم را گرفتم و سوار ماشین شدم که برگردم خانه. نمی دانم چرا فرمان خود به خود کج شد و خلاف مسیر خانه به سمت آن خیابانی که شب میلاد امام زمان (روحی لتراب مقدمه فدا) ازش رد شدیم. یادم افتاد بابا چراغانی آنجا دید و با تعجب گفت : پس اینجا هم مسجد هست؟
به دلم افتاده بود بروم از آن مسجدی که بابا دیده بود هم عکس بگیرم. خیلی نزدیک به آن مسجد جای پارک خیلی خوبی پیدا کردم. پارک کردم و پیاده شدم. تازه متوجه شدم مسجد سه چهار برابر بالاتر از بقیه ی ساختمان هاست، گفتم شاید درش داخل خیابان های پشتی است. جلوتر رفتم که راهی برای رسیدن پیدا کنم که سر در بزرگی دیدم: «مرقد مطهر امام زاده پنج تن لویزان» که با یک خیابان پر شیب پیچ دار به در مرقد می رسید. رفتم و عکس گرفتم، عکس خوبی هم شد. به دلم افتاد بروم زیارت، به توصیه ی حاج آقا دو رکعت هم نماز زیارت بخوانم و حال از دست رفته ام را از آن ها بخواهم.
*
خدایی مگر طلبیدن چطور است؟ دلت را به سمت خودشان می کشند به بهانه ای بعد هم مجابت می کنند با جوراب سوراخی که هیچ به مدل دوربین ت نمی خورد بروی و دست و دامانشان را ببوسی و حال خوب بخواهی. تازه توی آن آشفته بازار شلوغ یک جای پارک خوب توی سایه هم برایت کنار می گذارند! دمتان گرم. زنده باشم و بیایم نوکریتان را بکنم. به حرمت عدد پنج مقدس، آمین!
+بابا
-[سر در گوشی زمزمه می کند] جانِ بابا؟
+بابا
-[سر بلند می کند] جانِ بابا؟
+من دختر بدی ام بابا
-چرا بابا؟
+خودمو دوست ندارم بابا ... من خودمو دوست ندارم و آدما هم منو
عکس های آخرین مشهد دسته جمعیمان را پاک کردم
یکی یکی
فقط دو عکس را نگه داشتم
دو عکسی که مرا در آن ها بغل گرفته بودی
برای روز مبادا،
که اگر خدایی ناکرده یادم رفت در چه دنیای پستی زندگی می کنم و به آنچه هست امیدوار شدم به خودم یاداوری کنم
آدم ها تا وقتی دل بستگی دارند دوست دارند بمانند
شاید ادای دوست نداشتن را در بیاورند
اما در دلشان هزار بهانه برای ماندن می آورند
میل رفتن تازه از آنجا شروع می شود که دست دل بستگی هایت یکی یکی رو می شود
و همه رنگ می بازد
مدتی است میل دارم بروم
آدمی چنان اسیر غفلت خود است
که درد خود را نمی داند
آدمی که درد خود را بداند
بداند مریض است
بداند تعفن تمام وجودش را گرفته و دارد می میرد
و باید برود پیش طبیب
خواب به چشم اش نمی آید
*
طبیب ما نیمه های شب
بیماران گریان را می خواند
و آن ها را به طرفه العینی مداوا می کند
*
خودمان را مریض نمی دانیم
که این قدر راحت می خوابیم ...
ده سال دیگر
به حال امروزی که پیش روی ماست
می گرییم
می خندیم
خدا را شکر می کنیم
یا از وی طلب آمرزش می کنیم؟
آدم هایی که زندگی آن روی سکه ی خود را به آن ها نشان داده
و آن ها هم تصمیم گرفتند آن روی سگ خود را به زندگی نشان دهند
خطرناکند
خطرناک!
هوس زندگی کردن با این آدم ها را نکنید
در ذهن شلوغ م این روزها
کلمات متضادی نقش بسته
جنگ
عشق
آرامش
شیطان
وظیفه
خدا
آمادگی
توانمندی
ذکر
آزادی
یعنی از پس اش بر می آیم خدا؟