یادداشت‌های یک زن خانه دار(10)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مرگ!

چه حسی بهتون دست میده

وقتی نصفه شب از خواب بلند بشید که پروژه‌ی فردا رو تکمیل کنید

و لپ تاپتون طی یک عملیات انتحاری روشن نشدن رو به همراهی با شما ترجیح بده؟

۴ نظر ۲ لایک

انسان موفق

آقای شکرخواه می‌گفت: «آدم موفق حسود نیست. آدم موفق کسیه که توی موفقیت‌های دیگران اول از همه بلند میشه و کف می‌زنه و اولین کسیه که برای موفقیت‌های دیگران یه جعبه شیرینی می‌خره و به دیدارشون میره.»

*

گاهی که می‌خوام به حسادت به بعضی ها حتا فکر کنم، این جمله آرومم می‌کنه! به نظر می‌رسه که این جمله درست باشه و اولین قدم سعادتمندی، کنار اومدن با موفقیت‌ها و تشویق پیشرفت دیگران باشه.

۲ نظر ۰ لایک

من هزار سال یک بار عاشق می‌شوم.

مردی از بالای کوه می‌آید؛

مردی دوان دوان؛

یک بغل گندم در یک دست؛

یک کاسه‌‌ی پر آب در دیگر دست؛

گندم نه که یک بغل نور؛

آب نه که یک مشت اشک؛

آورده که دل مردم شهر را شستشو دهد،

از گرده‌ی مردان خاک‌ها را بتکاند،

از دامن زنان غصه‌ها را وجین کند،

چراغ امید کودکان را گردگیری کند؛

کسی نمی‌داند،

من می‌دانم که او آن بالا عشق می‌کارد،

و هر هزار سال یک بار آن را درو می‌کند و از کوه پایین می‌دود.

۰ نظر ۲ لایک

مثل کفار نباشیم!

شهاب مرادی، در برنامه‌ی هفته‌ی گذشته‌ی «آیینه خانه» شبکه‌ی دو، خطاب به کسانی که حاجی‌ها رو برای سفرشون سرزنش می‌کنند آیه‌ی 156 سوره‌ی آل عمران رو خونده، که مضمونش جای تامل داره:


«ای کسانی که ایمان آورده اید! همانند کافران نباشید که چون برادرانشان به مسافرتی می روند ، یا در جنگ شرکت می کنند ( و از دنیا می روند و یا کشته می شوند ) ، می گویند: «اگر آنها نزد ما بودند ، نمی مردند و کشته نمی شدند!» ( شما از این گونه سخنان نگویید ، ) تا خدا این حسرت را بر دل آنها [ کافران ] بگذارد. خداوند ، زنده می کند و می میراند ( و زندگی و مرگ ، به دست اوست ) و خدا به آنچه انجام می دهید ، بیناست.»


+ضمن این که دعا می‌کنم خدا آدم‌های اینچنینی رو حفظ کنه آرزو دارم که مردم کشورمون توی مصیبت‌ها با هم مهربان و یکدل بشن. :)


۱ نظر ۳ لایک

چقدر بر سر زلفت شکار داری تو!


«به ذره گر نظرِ لطف بوتراب کند
به آسمـان رود و کار آفتاب کند»



پ.ن: اگر بمیرم و نوکری تو را نکرده باشم، ناکام مرده‌ام. ما را ناکام نمیران مولا جان.

پ.ن2: پیشنهاد ویژه‌ی امروز، گوش بدید.

پ.ن3: خدا هر آنچه کند از توام جدا نکند ...
۲ نظر ۰ لایک

مولای غدیری ما :)

می‌گویند در روز غدیر، پیامبر (صل الله علیه و آله و سلم) موقع بیان جمله‌ی «هر که من مولای اویم زین پس این علی مولای اوست»، حضرت امیر(ع) را طوری روی دست می‌گیرند که و بالا می‌برند که از زمین جدا می‌شوند و  برای اولین بار سفیدی بدن آن حضرت را مردم می‌بینند.*
شما هم مثل من عمق شوق پیامبر(صل الله علیه و آله و سلم) را احساس می‌کنید؟ گویی می‌خواسته معشوق را روی دست به همه‌ی دنیا نشان دهد!

+عیدتان مبارک! خدا به همه‌ی مسلمانان دنیا شادیِ واقعی نصیب کند ... آمین.

*به نقل از کتاب اسرار غدیر، نوشته محمد باقر انصاری
۰ نظر ۱ لایک

پشت دیوار افسانه‌ها

قلعه بابک


«قدیمی‌های تبریز می‌گن که اگر چهارشنبه‌ها دم غروب توی پارک ائل گلی باشی و دقت کنی می‌شنوی که توی زوزه‌ی باد صدای شیهه‌ی اسبی می‌پیچه و سر به در و دیوار می‌کوبه». استاد ادبیات جالبی داریم که نشستن توی کلاسش شبیه به زندگی تو یه رمان قدیمیه. جمله‌ی بالا رو زمانی گفت که داشت در مورد بابک حرف می‌زد. افسانه‌ها میگن وقتی بابک رو در قلعه‌ای بالای کوه می‌کشند اسبش فرار می‌کنه. اسب به پایین کوه که می‌رسه می‌افته توی حوض «ائل گلی»؛ حوضی که الان وسط یه پارک شلوغ قرار داره. صدای شیهه‌ی اسب غروب چهارشنبه هم حکایت از اینه که اسب بی سوار، سوار می‌طلبه؛ یعنی که یک روز دوباره کسی بلند میشه و مثل بابک علیه ظلم و جور قیام می‌کنه.

به عنوان یه آدم معمولی خیلی خوشحالم که قلعه‌ بابک رو از نزدیک دیدم، توی ارتفاع چند هزار متری‌اش از سطح زمین نفس کشیدم و به حرف اون پسری که زیر یکی از پست‌هام اون رو رو یک مشت سنگ بی‌ارزش خونده بود توی دلم خندیدم! اگر تبریز رفتید، توصیه می‌کنم حتمن به قلعه بابک سری بزنید، جدا از سابقه‌ی تاریخی عجیب و غریبش هوا و منظره‌ی زیبا و کم‌نظیری داره که آدم رو حیرت‌زده می‌کنه. ضمن این که اونجا آخر دنیاست، شک ندارم!


پ.ن: عکس این پست از دوست داشتنی ترین عکس‌هاییه که توی سفر اخیر گرفتم. شما هم صدای شکوهش رو می‌شنوید؟

۱ نظر ۲ لایک

به همین برکت قسم

در اوج یک رقابت ناسالم تحمیلی با یک دوست، خلوت عاشقانه‌‌اش با معشوقش را پیدا کرده بودم؛ بر اثر یک اتفاق. در آن خلوت تمامن مرا له کرده بود و به در و دیوار کوفته بود و با کلی خیال پردازی صحنه‌هایی را مجسم کرده بود که وجود خارجی نداشت. حق هم داشت! چرا که تصور می‌کرد من پا روی سیم ارتباطی عشقش گذاشته‌ام و می‌خواهم محبوبش را یکجا از آن خود کنم. همه‌ی نوشته‌ها را به اشتباه خواندم، از بر کردم و در کمال تاسف خیلی‌هایش را ذخیره کردم تا در روزی که نزدیک بود از حق پایمال شده‌‌ام و آن حجم از تهمت‌های ناروا دفاع کنم. تصمیم گرفتم پیش از آن که حرفی بزنم که آبرویش را جلوی آن معشوق به لجن بکشم برای حل کردن مسئله با شخص خودش تلاش کنم. وقتی که فهمید همه‌اش را خواندم جا خورد. بعد از آن ساعت‌های مفصلی حرف زدیم و کمی قانع شدیم و بسیاری قانع نشدیم و بحث را نه با رسیدن به نتیجه که از سر خستگی رها کردیم. آخر صحبت از من خواست که دیگر به آن نوشته‌ها که در وبلاگش ثبت شده بود سر نزنم، تحت هیچ شرایطی. و من با این وجود که هنوز اعاده‌ی حیثیتم به اتمام نرسیده بود، تمام نوشته‌ها و آدرس وبلاگش را که ذخیره کرده بودم پاک کردم و به خیال این که هرگز وجود نداشته دیگر در هیچ بحثی به آن استناد نکردم. بعدها با افرادی مواجه شدم که نتوانستند بر هیجان آنی خود غلبه کنند و به چند استناد سطحی ضعیف از برخی نوشته‌ها آبروی خیلی‌ها را بردند. چقدر خدا را شکر کردم که آن روزها ترمزم را کشید و نگذاشت خطای سرک کشیدن به حریم خصوصی آن شخص تا بردن آبرو و کارهای غیر قابل جبران دیگر دامنه بکشد. خدا شاهد است که حاضرم هزار برچسب دون شان روی پیشانی‌ام باقی بماند اما ننگ آبروریزی از یک مسلمان نه.

۰ نظر ۰ لایک

آل_سعود_یقتل_الحجاج

استاد می‌گفت: «اگر به جای چهار هزار و هفتصد آدم، چهار هزار و هفتصد ماهی از آب بیرون افتاده بودند، دنیای بی‌درد امروز فضای مجازی رو پر می‌کرد که آآآآی مردم بیاید به داد برسید.»

۱ نظر ۱ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان