یادداشت‌های یک زن خانه‌دار(9)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دیده‌بان باشیم

در دنیایی که آدم‌ها همه با سیل تکنولوژی و هجمه‌ی اطلاعات ساندویچی به دردنخور دوره شدند و در عمق دریای اطلاعات بی‌اطلاعند، آدم‌هایی باید باشند که همچنان عمیق و گزیده و فکر شده بخوانند، بدانند و فکر کنند. دیروز از پرویز شیخ طادی حرف جالبی شنیدم، می‌گفت درد امروز جامعه‌ی ما «دیر فهمی» است. ما زمانی بالای سر مشکلات جامعه می‌رسیم که خیلی دیر شده .در حالی که بهتر این است که در موقعیت پیش بینی مشکلات از موضع کمی بالاتر قرار بگیریم؛ یعنی موضع دیده‌بانی.

احساس می‌کنم غرق شدن در سیر اطلاعات، دقیقا ما را به مشکل دیر فهمی دچار می‌کند. این سیلی است که آدم را با خودش می‌برد به ته دره و همه چیز را بر سر راهش نابود می‌کند. شاید تصمیم درست این باشد که بعد از مدتی در مسیر اطلاعات قرار گفتن، با گزینش کردن ورودی‌ها فرصتی را اختصاص بدهیم برای رفتن به عمق. دلم می‌خواهد ده سال آینده، دیده‌بانی باشم که به درد مردم بخورد، نه بی‌نوایی که بر سر راه سیل همه چیزش را از دست داده!


+در روزگار حرف‌ها و یادداشت‌های ساندویچی، دلم شدیدا برای خواندن یک رمان بسیار بلند تنگ شده! جنگ و صلح یا کلیدر مثلن.

۰ نظر ۰ لایک

یادداشت‌های یک زن خانه‌دار(8)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

باشد اندر پرده بازی‌های پنهان

حاضرم قسم بخورم که هیچ حادثه‌ی بزرگی همینطوری رخ نمی‌دهد و هیچ اتفاقی خودش نمی‌افتد.1 حوادث بزرگ، همه حاصل یک کارگردانی بی‌نقص‌اند که کسی فکرش را هم نمی‌کند؛ چه از نوع بشری و چه غیر بشری آن. در این میان اتفاقاتی که وجه فرازمینی قابل توجهی دارند شبیه به یک بازی عاشقانه‌ی غیر قابل پیش‌بینی اند. اغلب بیش از این که بشود گفت وقوعشان حاصل جبر است یا اختیار، فرصتی است برای جلوه‌ی معنای «جا ماندن» و «جلو افتادن»؛ یا ظرفی بر مفاهیم غیر زمینی «حسرت» و «فراق» و «عشق» و «سوختن». چشم بصیرت هم نمی‌خواهد، کمی که چشمانت را تنگ کنی دیده خواهد شد. کشف قواعد این بازی هم نیاز به کمی نکته‌سنجی دارد. یادتان هست که چند سال پیش هواپیمایی موسوم به «سی-یکصد و سی» درست چند دقیقه بعد از پرواز از فرودگاه مهرآباد به مقصد چابهار در شهرکی همان نزدیکی‌ها سقوط کرد؟ این حادثه تقریبا پیکر تمام سرنشینان حادثه را به آتش کشید و خاکسترش را بر دل ملتمان نشاند. همه‌ی ما به نقص فنی هواپیما لعنت فرستادیم و آرزو کردیم که دیگر هیچ هواپیمایی در کشورمان سقوط نکند. عقل ما محدودیت‌های دنیای مادی و سهل انگاری برخی را محکوم کرد و پرونده‌اش را همینجا بست. اما این‌ها پوسته‌ی مادی ماجراست، همان حجابی که باید باشد تا داستان اصلی را دیدنی‌تر کند. مدت‌ها بعد یادداشت‌هایی را پیدا کرده‌اند که چند تن از قربانیان این حادثه قبل از سفر نوشته بوده‌اند. قدر مشترک تمام آن‌ها شوق پرواز و آمادگی برای مرگ و دلتنگی رفتن بود. شما می‌توانید باور کنید این‌ها اتفاق است و بی‌ربط و تصادفی؟ شاید عاقلانه‌اش اینطور باشد اما دلم گواهی می‌دهد که خدا دست کم چندتای آنان را برای خودش انتخاب کرده بود که درست در یک زمان مشخص به عاشقانه‌ترین شکل ممکن از زمین جدایشان کند و کرده.

*

در عالم امکان، ابراهیم خلیل الرحمن از معدود کسانی است که پیمانه‌ی عاشقی را پر کرده است؛ ماجرای فرزند برومند به قربانگاه بردن را دیگر خودتان می‌دانید. درست در سالروز این حادثه‌ی تاریخی ، یک عده در حین انجام آیین ابراهیم خلیل، لبیک گویان، با لباس سپید، در حال احرام و پاک از گناه مثل یک کودک تازه از مادر متولد شده، دانه دانه بر زمین افتاده‌اند و قربانی شد‌ه‌اند. انگار بعضی‌هایشان میوه‌های نوبرانه‌ای بودند که اگر چیده نمی‌شدند، نمی‌شد. به پیروی از آیین ابراهیم بالیدن کجا و خود، ابراهیم زمان خود شدن کجا؟ سختی کار عاشقی را آنهایی فهمیده‌اند که چشم انتظار آمدن عزیزانشان، خبر رسیده پاره‌های تنشان مثل گل‌های رنگارنگ پر پر شده و بر دامن سپید منا ریخته‌اند. هر کسی هر چه را عزیز داشته از برادر، پدر، پسر و ... راهی قربانگاه کرده است. این البته چیزی از زشتی بی‌مسئولیتی مسئولان این فاجعه و خشم و انزجار ما از کوتاهی‌هایشان کم نمی‌کند اما بر دل داغدیده‌ی ملتی مرهم می‌گذارد برای صبوری.

*

شنیده بودم که خدا گفته: «هر کس را من عاشق باشم، خونش را می‌ریزم و هر کس را که من خون بریزم، خود خونبهای اویم.» دوستی در یکی از شبکه‌های اجتماعی به بهانه‌ی این حادثه نوشته بود: «هزار و چند صد بنده داشت که بعد از خواندنِ عرفه، بندبندشان لبیک گفت و ... منا همچون کاسه‌ی سفیدی شد که کسی با انارِ دانه دانه، پوشانده باشدش» هر صحنه از این بازی پنهان دریای شوریدگی است و تحیر. حجتان قبول! حاجیانِ قربانی شده و حاجیانِ پاره‌ی جگر به قربانگاه فرستاده. ای کاش ما هم امسال حاجی شده بودیم و به جای فرو بردن بغض‌ها و اشک حسرت ریختن‌ها از راه دور، در میان شما نشسته بودیم و معنای جاماندگی و حسرت و فراق را با شما شریک می‌شدیم و در این غم جگرسوز با هم خاکستر می‌شدیم و می‌سوختیم. دلم گواهی می‌دهد که خدا، عزیزان شما را برای خودش انتخاب کرده بوده و می‌خواسته به عاشقانه‌ترین شکل ممکن از بند زمین رهایشان کند. دلم گواهی می‌دهد که این هم یکی از قصه‌های عاشقانه‌ی خداست، برای آن‌هایی که دوست‌ترشان دارد؛ مثل داستان ابراهیم.

 

1.«اتفاق خودش نمی‌افتد» نام فیلم‌نامه‌ای از بهرام بیضایی

۲ نظر ۲ لایک

قربانی‌ات قبول شد ابراهیم

درست روزی که می‌خواستم دست به قلم بگیرم و از ماجرای قربانی و ابراهیم برای افتتاحیه‌ی آن همایش بنویسم، این همه گل پر پر شدند و بر دامن منا ریختند؛ تو بگو این همه قربانی را خدا پذیرفت. دلِ قلمم هزار پاره شد، از این همه هم‌زمانی و حالا نشسته گوشه‌ی میز و حرف نمی‌زند.

۰ نظر ۲ لایک

ژولیایی!

از مرز چهار میلیون گذشتن تعداد رای دهندگان به ژوله و حیایی یک نکته را ثابت می‌کند: جان به جانمان هم کنند سیاست زده‌ایم!

۰ نظر ۲ لایک

هوا کم است

دنیای ما برای نفس کشیدن چیزهای زیادی را کم دارد؛ مثل آدم‌هایی که بی هیچ پرستیژ و کلاس و فیس و افاده‌ای چهار زانو بشنینند روبروی دوربین صدا و سیما سرشان را بیاندازند پایین و در مورد پیشرفت عملیات جنگی صحبت کنند. همان آدم‌هایی که عملشان بزرگ‌تر از ادا و اطوارشان است و دماغشان را به سمت آسمان نمی‌گیرند وقتی دارند گزارش کار می‌دهند. آدم‌هایی که فکر می‌کنند همیشه کارهای بیشتری هست که باید انجام بدهند و به راحتی از خودشان راضی نمی‌شوند.

این را چند دقیقه پیش، وقتی که صیاد شیرازی را در یکی از مستندهای تلویزیونی دیدم، فهمیدم.

۱ نظر ۳ لایک

ننه

کلیدی‌ترین سوالی که همیشه ننه پشت تلفن ازم می‌پرسید این بود: هنوز شوهر نکردی؟

حالا در یک اقدام عجیب، امروز بعد از احوال پرسی تلفنی و در جواب «چه خبر؟» گفت: هیچی دیگه. همه اینجا نشستن تا تو شوهر کنی بیان عروسی‌ت.

عالیه این ننه‌ی ما، عاااالی!

۰ نظر ۲ لایک

یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (7)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (6)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان