مرا هزار امید است و هر هزار تویی

سید [منظور پیامبر عزیز خودمانصل الله علیه و آله است] گفت:‌ «الله اکبر. دل خوش دارید ای مسلمانان٬ که چون از همه جا بلا روی نمود٬ حق به خیر آورَد و هر چه زودتر فَرَجی فرستد.»


*کتاب قاف/ ویرایش یاسین حجازی/صفحه‌ی ۷۰۸/ ماجرای پیش از جنگ خندق


پ.ن۱:‌چقدر امیدوارم به این مدلی بودن خدا! همینی که پیامبرصل الله علیه و آله وعده دادند.

پ.ن۲: اوصیکم به خواندن کتاب قاف!

۰ نظر ۳ لایک

کریم

میگن یکی از اهالی شام که به قول ما گستاخ و پر رو و دریده (!) بوده، میاد پیش امام حسن مجتبی(ع) و شروع می‌کنه به فحاشی!

امام(ع) بهش میگن: گرسنه‌ای؟

مرد شامی ادامه میده به فحاشی

امام(ع) میگن: تشنه‌ای؟

مرد شامی باز به فحاشی ادامه میده

امام(ع) میگن: غریبی؟

مرد شامی زار زار گریه می‌کنه و ادامه‌ی ماجرا.


*


چه می‌شد به سینه‌های تنگ و خلق‌های تنگ‌تر ما دستی می‌کشیدی و حالمان را خوب می‌کردی که با کمی مسخره شدن و کمی ضایع شدن و شاید کمی فحش شنیدن(!) اینطوری به هم نریزیم و دندانمان به هم ساییده نشود؟ به گرفتاری ما هم مثل آن مرد شامی رحم کن آقا ...

۲ نظر ۵ لایک

روزهای بارانی

سهم من و تو از روزهای بارانی

یک نگاهِ کشدارِ است به پنجره‌هایی که دم دستمان اند

انگار که سیل همه‌ی خیابان ها را

ماشین‌ها را

پیاده رو ها را

خانه‌ها را 

شهرها را

برده باشد

من و تو مانده باشیم

در دو جزیره‌ی دور افتاده 

با دو پنجره

همین!

۲ نظر ۳ لایک

مدت دنیا، از نگاه یک طفل معصوم

مامان، خطاب به شوهر خاله: بابا بی‌خیال آقا فلانی! دنیا دو روزه!

پسر خاله (پسر همون شوهر خاله): خاله دنیا دو روزه؟! واقعن که! تا حالا هزار و سیصد و نود و چهار سال گذشته!

۲ نظر ۱ لایک

رفیق

عشق است، رفیقی که وقتی یک ساعت گوشی‌ات خاموش است، نگرانت می‌شود و دنیا را زیر و رو می‌کند. قربانِ دل کوچکش، که بدجور به ظاهرش می‌آید. او لابد بازمانده‌ی نسلِ رفقای پیش از تاریخ است، رفقای عمیقِ عمیق؛ همین یک چیز، دل گرد گرفته را حسابی می‌تکاند و نو می‌کند.

۲ نظر ۲ لایک

در این حد

خبرنگار که باشی

دنیا خیلی کوچک می‌شود

آنقدر که یک روز بی‌خبر تماس ناشناسی را جواب می‌دهی و بعد از سلام می‌شنوی:‌ «ببخشید میشه شماره‌ی خانم هدیه تهرانی رو به من بدید؟‌بچه‌ها شماره‌ی شما رو دادند به من برای گرفتنش»


:)))

۱ نظر ۳ لایک

رسم عاشق کشی و شیوه‌ی شهرآشوبی

شده تا به حال در یک مکانی که به شلوغی آن خو گرفته‌اید تنها بمانید؟ در دانشگاه، در مدرسه، در مترو. من بارها شده که در مدرسه و دانشگاه و مترو به خودم آمده‌ام و دیده‌ام پرنده پر نمی‌زند. درها یک به یک بسته شده‌اند و آدم‌ها دانه دانه کیف و کوله‌هایشان را جمع کرده‌اند و رفته‌اند و دلم خواسته که همه چیز را همانجا رها کنم و بروم؛ بس که سکوت و خلوتی آن‌ها سهمگین است و خودش را روی قلب آدم ولو می‌کند؛ یک جور هول عجیب در دل ایجاد می‌کند که فکر نمی‌کنم کسی باشد که بخواهد در مکانی که به شلوغی آن خو گرفته است تنها بماند.

*

من خیلی بچه بودم-شاید در سال‌های آخر دبستان- که بابا برای اولین بار دست مادر و مادر زنش را گرفت و برد کربلا؛ یکهو و بی‌مقدمه. جزئیات آن روزها را یادم نیست اما به خاطر دارم که از باز شدن راه کربلا خیلی نگذشته بود و تنها مرکبی که آدم‌ها را آنجا می‌برد اتوبوس بود و بس. رفته بودیم ترمینال که بدرقه‌شان کنیم و درست به خاطر دارم که من تمام مدت را یا بغض داشتم و یا می‌گریستم، آن هم نه از سر دلتنگی. آن روزها تازه آمریکا به عراق حمله کرده بود و اوضاع کشورشان حسابی قمر در عقرب بود، به حدی که این جمله بین مسافران کربلا زیاد می‌چرخید: «تا گنبد طلای حضرت را نبینم باور نمی‌کنم که کربلایی شده‌ام.». یادم هست که در حالی که گریه می‌کردم دنبال اتوبوس بابا می‌دویدم و از خدا و صاحب کربلا با همه‌ی بچگی‌ام می‌خواستم که بابایم را نکشد و برش گرداند. گذشت و بابا و مادربزرگ‌ها زنده برگشتند، با یک عالمه خاطره‌ی خوش و حس و حال خوب. گل سر سبد خاطرات اما، یک چیز عجیب بود مربوط به بابایی که آنطور زنده بودنش را از خدا خواسته بودم: می‌گفت یک شب رفته بوده حرم امام حسین(ع) و توی حال خودش بوده که نشسته چرتش می‌برد. کمی بعد از خواب می‌پرد و نگاه می‌کند به اطراف، می‌بیند هیچ کس نیست. حرمی که تا چند دقیقه‌ی پیش پر بوده از آدم، خالی شده بوده و تمام درها بسته. انگار تلاش خادمین حرم برای بیدار کردنش جواب نداده و پشت در جا مانده بوده، تک و تنها. اول کمی هول برش می‌دارد، بلند می‌شود، کمی تقلا می‌کند در را باز کند و می‌بیند کارساز نیست و بعد دلش آرام می‌گیرد و بر می‌گردد سرجایش. آن شب بابا، در اوج نگرانی مادربزرگ‌ها تا نماز صبح، تک و تنها می‌ماند در حرم ابا عبد الله(ع) و تا صبح مهمان حضرت می‌شود. شیرینی همین یک خاطره از کربلا باعث شد من با تمام بچگی‌ام از فکری که در موردش کردم خجالت بکشم. از آن روز آرزویم شده رفتن کربلا و تا به حال نطلبیده‌اند. این را گفتم که اگر کسی از شما سیمش وصل است و امام حسین(ع) هوایش را دارد، بگوید دختر آن مردی که یک شب در حرم را بستی و پیش خودت نگهش داشتی سلام رساند و گفت تو را به جان هر که دوست داری تمام کن انتظار را.

 

عنوان: این بیت از حافظ: رسم عاشق کشی و شیوه‌ی شهرآشوبی/ جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

*

این مطلب در همشهری جوان هفته‌ی آخر مهر ماه چاپ شد.

۳ نظر ۵ لایک

یک الحمد لله غلیظ

داشتم کتاب «قاف» را می‌خواندم-که الحق و الانصاف بی‌نظیرترین کتابی است که تا به امروز خوانده‌ام-. رسیدم به قسمتی که وصف روز خاصی از زندگانی پیامبر(ص) را می‌کند؛ روزی -غیر ازغدیر- که توصیه کردند همه بیرون بیایند و دو به دو با برادران دینی عقد اخوت بخوانند و خود نیز با علی(ع) عقد اخوت خواندند. دلم شکست و از یاداوری تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ام، سخت گریستم. بلافاصله صدایی از تلویزیون گفت: «هم‌نشین خوب بهتر از تنهایی و تنهایی بهتر از هم‌نشین بد است. پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله» یک الحمد لله غلیظ گفتم و بقیه‌ی کتاب را با حال بهتری خواندم.


+خدایا به ما، هم‌نشین مومن و صادق و صالح بدهد ان شا الله؛ هم‌نشین‌هایی که دلخوشی دنیا و چراغ راه آخرت باشند و بشوند. آمین. 

۱ نظر ۳ لایک

برسد به دست: ابراهیم

سلام ابراهیم!

حالت خوب است؟ آنجا که تو هستی آب و هوا چطور است؟ بهتان می‌رسند؟ اهالی آنجا دلتنگی را می‌فهمند؟ نامه‌ی عزیزانشان را جواب می‌دهند؟ درد دلی دارم که برایت می گویم. آخرین شبی که اینجا بودی را یادت هست؟ در خاطر من که به خوبی نقش بسته، نه فقط به این خاطر که چند هفته‌ی پیش بود، بلکه اگر صدسال پیش بود باز هم خوب یادم می‌ماند. به بهانه‌ی این که مامان و بابا عازم خانه‌ی خدا بودند، آمده بودی مرخصی با یک بغل سوغاتی از جنوب. برای من، بابا و مامان با آن سلیقه‌ی بی‌نظیرت از آنجا یک عالمه یادگاری آورده بودی. چقدر عجیب و غریب شده بودی آن شب، یادت میاید؟ مدام می‌خندیدی و مرا می‎‌بوسیدی و برایم قصه می‌گفتی؛ و چقدر روشن و پر نور، مثل ماه شب چهارده وسط آسمان. ما هم مثل ستاره دورت را گرفته بودیم. خب دلمان تنگ شده بود، یادت نرفته که چقدر دیر می‌شد تا می‌آمدی؟ مادر که همیشه مثل پروانه دورت می‌گشت، برایت آن شب سنگ تمام گذاشت و پدر، که تو را ثمره‌ی زندگی‌اش می‌دانست با حالت رشک برانگیزی قد و بالایت را نگاه می‌کرد و الله اکبر می‌گفت و من از ترس این که تمام نشوی از کنارت جم نمی‌خوردم . هیچ وقت مثل آن شب تو در زندگی‌ام پر رنگ نبودی، اصلا هیچ شبی دیگر مثل آن شب نشد. چقدر عجیب شده بودی آن شب ابراهیم؛ حرف‌هایی می‌زدی که تا آن زمان نزده بودی، چیزهایی می‌شنیدم که قبل از آن نشنیده بودم.  گفته بودی که اتفاقاتی هستند که زندگی آدم را به دو قسمت قبل و بعد تقسیم می‌کنند و می‌شوند محور خاطرات ما؛ اتفاقات شیرین، اتفاقات تلخ و اتفاقاتی که هر وقت از آدم بپرسند «از کی این همه مرد شدی؟» در ذهنت مسجم می‌شوند. گفته بودی چیزهایی هست مثل عشق، مثل فراق، مثل بلا، مثل خیلی از خوشی‌ها و شادی‌ها و با خنده ادامه دادی: مثل زن گرفتن، مثل بچه‌دار شدن و گفته بودی کم کم وقت آن رسیده که خیلی‌هایشان را بفهمم. من که در تو غرق شده بودم فقط گوش می‌دادم و نگاه می‌کردم و نمی‌فهمیدم که چه می‌گویی و منظورت از گفتن این حرف‌ها چیست؛ فقط می‌شنیدم و به خاطر می‌سپردم. نیمه‌ی همان شب عجیب و بعد از گفتن این جملات غریب، مرا بوسیدی و رفتی. رفتی تا باز اسلحه به دست بگیری و سینه‌ی آن آدم‌های بدی که گفته بودی خاک ما را می‌خواهند را بشکافی. تو رفتی و من نمی‌دانستم که به زودی زندگی‌ام شاهد اتفاقی است که همه چیز را به دو قسمت قبل و بعد از خودش تقسیم می‌کند. تو می‌خواستی مرا آماده کنی اما من که سرم گرم بازی‌های کودکی بود و نهایت دل مشغولی‌ام درس و مشق فرداچه می‌دانستم که تو از چه خبر می‌دهی؟ 
در دنیای من تا دیروز فهمیدن عشق و فراق و درد کار آدم بزرگ ها بود ولی حالا اتفاقاتی افتاده که همه را خوب می فهمم. انگار در دنیایم زلزله آمده و فقط من زنده مانده‌ام ابراهیم. یکهو همه چیز خراب شد، همه چیز و من با همین تن کوچکم اینجا باید یک تنه مرد باشم و تمام دیوارهای نیمه جان زندگی را به دوش بکشم تا نریزند. هیچ کس نیست که امروز کمک حالم باشد. آنجا که تو هستی را نمی‌دانم، اما امروز، اینجا عید قربان است. همه حیاطشان را صبح آب و جارو کرده‌اند و رفته‌اند نماز عید را بخوانند؛ بعد هم می‌آیند و قربانی امروز را انجام می‌دهند. همه خوشحالند، همه به جز ما. مامان و بابا چند روز بعد از این که آمدی به ما سری بزنی رفتند حج، بعد از سال‌ها چشم انتظاری. امروز عید است اما برای ما یک عید عادی نیست. برای ما و چند نفر از همسایه‌ها. می‌گویند چند روز پیش در عربستان خبرهایی بوده. من که زیاد از اخبار سر در نمی‌آورم اما می‌گویند یک عالمه حاجی می خواستند مثل مامان و بابا به دنیا بفهمانند از مشرکین بیزارند و آنجا به رگبارشان بسته‌اند. ما از آن ها و احوالشان بی خبر بودیم و چشممان خشک شد به در که کسی خبری بیاورد که یک خبر دیگر رسید. مادربزرگ امروز با بغض می گفت که خدا قربانی مامان و بابا را قبول کرده، یعنی همان پسر رشید و همان پاره ی جگری که تو باشی. دلم گرفته اما خواستم برایت بنویسم که خیالت راحت باشد، من به همین زودی بزرگ شدم و فهمیدم از حالا تا همیشه همه ی اتفاقات زندگی ام دو قسمت شده است: قبل روز شهادت تو، یعنی عید قربان سال شصت و شش و بعد از آن.

مراقب خودت باش
برادر کوچک تو؛احمد

۵ نظر ۲ لایک

آه

چیزی نمی‌فهمیم

از دلِ عاشقان واقعی

فهم ما از تمامِ آن «آه» است

آه؛

تنها کلمه‌ای که دلتنگی را به تمام زبان‌های زنده‌ی دنیا ترجمه می‌کند

۲ نظر ۴ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان