شکر نعمت!


درد اگر نبود

سر ما پیش خدا خم نمی‌شد ...

درد اگر نبود

گردن کلفتی٬ برای چند دقیقه و چند ساعت و چند روز هم که شده٬ فراموشمان نمی‌شد...

۱ نظر ۴ لایک

دلتنگی

دلتنگی

مثلِ ممنوعیت خوردن آبِ خنک است

وقتی تب بالا و گلودرد داری!

۱ نظر ۵ لایک

ماجرای انتخاب(4)

خیلی دلم می‌خواست این نکته رو یه جایی بگم. انقدر مطلب مرتبط باهاش خوندم دیگه فکر کنم وقتش باشه!



خیلی مهمه در مورد مسئله‌ی انتخابات، که هنوز تنورش داغه و نون بعضی‌ها رو می‌پزه و پوست بعضی‌ها رو می‌کنه، نگاه ما به آدم‌های اطرافمون، به دوستانمون و کسانی که مثل ما فکر و انتخاب نکردند چطوری باشه.

مهمه که یادمون باشه، نه همه‌ی طرفداران این کاندیدا، «خشونت طلب» و رادیکال و دگم و شستشوی مغزی داده شده‌اند

نه همه‌ی طرفداران اون یکی کاندیدا، فتنه‌گر و ضد دین و ضد نظام و رشوه‌گیر و ...!


البته انتقاد، چه در مورد کاندیداها و چه در مورد طرفدارانشون، اون هم از نوع با اطلاع کافی و منصفانه‌ش حق همه‌ی افراد با طرز فکرهای متفاوت هست و خیلی هم لازمه. ولی خیلی مهمه که ما چطوری خط کشی می‌کنیم و چه آدم‌هایی رو با چه مفاهیمی یک کاسه می‌کنیم و باید فکر کنیم به این که اینجور دسته‌بندی‌ها (از سمت طرفداران هر دو کاندیدا)، ممکنه چه عواقبی رو در پی داشته باشه.

لااقل من در مورد مشاهدات خودم در بین اطرافیان می‌تونم بگم، آدم‌هایی رو دیدم که انصاف و دقت و منطقشون باعث شد بیش از پیش برام ارزشمند و مهم بشن، چه با هم هم‌نظر و هم‌فکر بوده باشیم و چه نه. می‌تونیم این احتمال رو بدیم که طرف مقابلمون هم مبنایی برای این انتخابش داشته و در نهایت اینطور نتیجه بگیریم که مبنای درستی انتخاب نکرده، یا از مبنای درستش به درستی استفاده نکرده و ... ما هم اگر حرف قابل ارائه، متقن و مستدلی داریم بسم الله! آستین‌ها رو بالا بزنیم و منطقی در مورد مبناهامون با دیگران صحبت کنیم.


پ.ن: شخصا لذت بردم و می‌برم از دیدن آدم‌هایی که می‌تونن با حفظ روابطشون در مورد نظرات متناقض و متضادشون با هم حرف بزنن. آرزوم اینه که من هم یه روزی این ظرفیت رو توی خودم و روابط خودم ببینم.

توضیح عکس: نماز جماعت و اقتدای صادق زیباکلام به حسین الله کرم / هر دو منتقد سیاسی و در اظهار نظرها ضد هم اند! چه قشنگ می‌شد اگر ما هم می‌توانستیم بین دوستی‌ها و نظرهایمان خطی بکشیم و راحت حرفمان را بزنیم و کاش این باور را داشتیم که صحبت منطقی با آدم‌هایی که نظرشان متضاد با ماست، به قوام فکر و ذهن ما هم کمک می‌کند.

۰ نظر ۲ لایک

پیروزی شیرین، شیرینی پیروزی

*

«زلزله» و «زلزال» لابد باید فرق‌هایی با هم داشته باشند. خدا دو جا در مورد آشفتگی مومنان می‌گوید: «زلزال» و نمی‌گوید «زلزله» چرا؟ نمی‌دانم و الله اعلم.


**

مدینه شهری ست که از سه طرف توسط کوه‌های تیز و صخره‌ای احاطه شده و فقط یک قسمت از شمال شهر، سنگلاخی و هموار است. جنگ احزاب، آخرین جنگی بوده که مشرکین، با تمام توان و قوا علیه مسلمانان راه انداختند؛ با سپاهی حدود 10 هزار نفر در حالی که جمعیت بالغ آماده به جنگ مدینه از 3 هزار نفر بیشتر نبوده. این تعداد آدم، حتی اگر نفری یک نیزه پرتاب می‌کردند، کلی از جمعیت مدینه را نابود کرده بودند! این همان جنگی ست که مسلمانان به پیشنهاد سلمان فارسی، درش یک چاله‌ی گود به ارتفاع قامت یک انسان و طولی که احتمالا به طور متوسط چهار متر بوده است، در قسمت شمالی مدینه حفر کرده‌اند. این همان جنگی است که در آن علی بن ابیطالب(ع)، با عمرو بن عبدود درگیر می‌شود و او به آن حضرت جسارت می‌کند.

در این جنگ، یهودیان «بنی قریظه»، که در واقع اهل کتابِ تحت پوششِ حکومت اسلامی به حساب می‌آمدند، عهد خودشان را شکسته و به مشرکان کمک کردند. آن عهد چه بود؟ عهدنامه‌ای که رسول الله(ص) تنظیم کرده بودند و چیزی شبیه قرارداد یا قانونِ اساسی مملکت اسلامی امروز. چیزی که برای تعهد به همزیستی مسالمت آمیز بین چند گروه، به سرپرستی مسلمانان بسته شده بود. مشرکانِ مدینه نشین و همچنین یهودیانِ باقی مانده بر دین خویش، که تحت پوشش حکومت اسلامی بودند، برای برخورداری از امنیت شهر باید شرط مسلمانان را می‌پذیرفتند؛ آن‌ها حق همکاری با مشکرین را نداشتند و گرنه اهل حرب شناخته می‌شدند و جنگ با آن‌ها و کشتنشان بر مسلمانان واجب بود.


***

خدا دو جا درباره‌ی این اتفاق و واکنش و حال و حس مسلمانان، می‌گوید مومنین دچار «زلزال» شده بودند. مسلمانان در شهر خودشان اسیر شده بودند. از طرفی از اتحاد نیروهای بیرونی و از طرفی از طعنه و کنایه‌ی منافقین درونی در عذاب بودند. خندقی که سلمان پیشنهاد داده بود، کمبود نیروهایشان را جبران و پیشروی دشمنان را متوقف می‌کرد. اما دلشان انگار آرام نبود از هجمه‌های داخلی و حمله‌های خارجی.  اتفاقا صحنه را قرآن و به عبارتی خدا خیلی هم سینمایی توصیف می‌کند؛ می‌گوید این‌ها چشمشان از ترس خیره شده و دلشان به گلوگاه رسیده(همان جانشان به لبشان رسیده‌ی خودمان!). تا جایی که می‌گوید آن جا بود که مؤمنان آزمایش شدند و به لرزه ی سختی دچار شدند. (11 احزاب) آنقدر این هراس شدت گرفته بود که مومنین و پیامبر می‌گفتند: متی نصر الله؟ / یاری خدا کی می‌رسد؟ (214 بقره)


****

مشرکان سخت ایستادگی  کردند اما شکست خوردند؛ این شکست، با این حجم از نیرو و توان، عاقبت مفتضحانه‌ای برای این انسان‌های متکبر رقم زد. کمی بعد از جنگ احزاب، مکه به عنوان آخرین شهری که در حجاز در برابر اسلام مقاومت کرده، تسلیم و به دست مسلمانان فتح شد. شاید خدا این‌ها را برای ما می‌گوید که بدانیم اگر دنبال فتح و ظفر در حوزه‌های فردی و اجتماعی و کوچک و بزرگمان هستیم، باید مرد میدان و وسط سختی و تلاش باشیم. وقتی کار به نهایت سختی نرسد، خبری از پیروزی نیست. شاید تنها راه رسیدن به آسانی، گرفتاری خودمختار ما به سختی‌هاست.


پ.ن: با تشکر از کتاب «سیری در سیره‌ی نبوی» آقای رسول جعفریان که در واقع خلاصه‌ی کتاب «سیره‌ی رسول خدا (ص)» خود او است.

پ.ن2: با تشکر از خدا که هنوز دوستمان دارد و ناامید نیست و امتحانمان می‌کند.

پ.ن3: با تشکر از تاریخ که انقدر جذاب و دوست‌داشتنی و آموختنی است و عذرخواهیم که مثلِ قرآن مهجورش گذاشته‌ایم.

پ.ن4: با همین نوع نگاه می‌شود گفت نقطه‌ی اوج ظلم هر کسی، در هر سطحی، همان نقطه‌ی آغاز سقوط او با مغز به روی زمین است؟ به شرطی که طرف مظلوم هم خودش را محکم در دامان خدا نگاه دارد!

۱ نظر ۵ لایک

حتما صبح نزدیک است :)

هیچ شعب ابیطالبی

هیچ سختگیری و محدودیتی 

بی‌دلیل نیست

اگر خوب صبر کنیم

اگر قدر محدودیت‌ها را بدانیم

شاید به زودی بتوانیم به شادی و سرور بخوانیم:

«انا فتحنا لک فتحا مبینا...»



لازمه‌ی هر فتحی، رد کردن راه پر پیچ و خم صعود است.

۱ نظر ۳ لایک

ماجراهای انتخاب(3)

بر عکس چیزی که این روزها گفته می‌شود، تندی و افراطی گری و آتشی و کلنگی عمل کردن، ویژگیِ انحصاریِ من الازل الی الابد جناح سیاسی یا اعتقادی خاصی نیست. هر دو نمونه‌ی بی‌منطقی و منطق دلربای در کلام و عمل را در هر دو طرف ماجرای انتخابات دیده و شنیده‌ایم. 

تند مزاجی و مثل آتش زود گر گرفتن، یک ظرفیت است، یک پتانسیل ویژه‌ی شخصی محسوب می‌شود و مثل ظرفی است که هر عقیده‌ای در آن بریزی، به همان شکلِ ناموزون و دلگیر و غیر مطلوب در می‌آید و در همه‌ی افکار و اندیشه‌ها نمونه‌اش را دیده‌ایم و می‌بینیم. برای همین هم بعید و عجیب نیست وقتی در همین تاریخ معاصر خودمان می‌بینیم آدم‌هایی را که حرف‌های تندی زده‌اند و حالا به قولی آتششان سرد شده و نه تنها به موضع قبلی‌شان پایبند نیستند بلکه به تندی ضد آن عمل می‌کنند. یا مواجهیم با افرادی که طرفدارِ عمل به دین بی هیچ چون و چرا و ملاحظات و مقدماتی بوده‌اند و سراسر برخوردشان چکشی و بی‌منطق بوده و حالا با همان شیوه و ظرفیت بی‌منطقی آن طرف آب از عیب و ایرادهای دین اسلام صحبت می‌کنند و مقاله می‌نویسند.

خیلی باید مراقب باشیم، که عقیده‌ای که داریم چقدر «وتین» و تو پر است و از کجا و کدام حرف در ما شکل گرفته. هر کدام چقدر حاضریم برای چیزی که قبول داریم مطالعه کنیم و جان بکنیم تا چگالیمان را بیشتر کنیم. هر یک از ما چقدر از ویژگی انصاف و نگاه منظومه‌ای به دین بهره‌مندیم و چقدر باید برای کسب اش تلاش کنیم. 

و الا حرف را که همه می‌زنند و می‌گذرد و البته تاریخ، معلمِ باهوش و زیرک و خوش حافظه‌ای است.


پ.ن: اعتراف می‌کنم که این پیگیری‌ها و ردگیری‌ها البته کمی ترسناک هم هست. آدم یکهو به خودش می‌آید، می‌بیند درونش یک ابوبکر بغدادی کار کشته خوابیده و هیچ حرف حساب سرش نمی‌شود! :))

پ.ن2: اللهم اجعل عاقبه امورنا خیرا ...

۰ نظر ۰ لایک

ماجراهای انتخاب(1)

امشب یه حرف شیرینی خوندم، آب پاکی رو بعد از این همه بالا و پایین انتخابات، ریخت روی دستم. مضمونش رو اینجا می‌نویسم

این اختلاف نظر [های سیاسی]، در حد تفاوت کلامی بین عنب و انگوره و جدی نیست. ضمنا اگر دلگیر شدید از اختلاف نظرهای سیاسی، به این فکر کنید که طرف مقابل محب ابا عبد الله (ع) هست، آرام می‌شید!

۰ نظر ۱ لایک

حکایتِ دل‌هایِ خاکستر

سختی کار اینجاست، که چیزهایی توی دل آدم باشه، که یه دلیل برای گفتنش هست، هزار و یه دلیل برای نگفتنش. اتفاقا شیرینی کار هم همین جاست. شیرینه صبوری.

۰ نظر ۳ لایک

چراغ‌های خاموش و بلندگوهای روشن

*

روز نیمه‌‌ی شعبان به خودی خود ملغمه‌ی شادی و غصه هست و حال اگر جمعه هم باشد، آدم بیشتر یاد بدهکاری‌هایش می‌افتد! چیزی که در پس زمینه‌ی ذهنی همه‌ی ما و آموزه‌هایمان از کودکی تا امروز بوده، تصویری از کنتراست قبل و بعد از ظهور حضرت(ارواحنا فداه) هست. تصویر جنگ و خونریزی قبل و آفتاب تابان و هوای بهاری بعد از ظهور! تصویر این که امروز جهان پر از ظلم می‌شود و فردا، پر از عدل و داد. البته نه ظلم، به معنای آن تصویری ست که در ذهن ماست و نه عدل به آن راحتی و در دسترسی. گفته‌اند: «و انه یملا الارض قسطا و عدلا، کما ملئت ظلما و جورا» / او زمین را پر از عدل و داد می‌کند، همانطور که روزی پر از ظلم شده بود. جهان پر از ظلم می‌شود و نه «ظالم». آدم‌ها بد و غیر قابل تحمل نمی‌شوند، بلکه آدم‌های بد با قدرت سخت و نرم بر اکثریت مظلوم و حق جوی جهان کار را تنگ می‌گیرند و سختی را به نهایت می‌رسانند.


**

مقدمه‌ی ظهور، روشن شدن مرز بین حق و باطل است و بر عکس، عده‌ای فکر می‌کنند باید دست به دعا برداشت تا حضرت بیایند و بگویند حق کدام بود و باطل کدام. اگر جبهه‌ی حق به درستی عمل کند، همه‌ی ما مبتلا شده‌ایم و خواهیم شد و امتحان پس خواهیم داد و رنج خواهیم کشید، تا دیگر منافق نتواند رنگ بپذیرد و بازی کند. چرا که نفاق تا وقتی پاسخگوی مطامع و اهداف آن‌هاست، که نانشان را توی روغن نگه دارد و وقتی باطن برملا شد، باید رو و شفاف و صریح بازی کنند، و الا چیزی جز اتلاف وقت عایدشان نمی‌شود! عصر ظهور، عصر نمایان شدن ماهیت‌هاست و پرده افتادن از واقعیت‌ها.


***

بدون شک حق و باطل، در تمام سلول‌های زندگی ما ریشه دوانده و مثلا نمی‌شود گفت این تقسیم بندی تا پشت در کشور ما یا مسائل سیاسی و اعتقادی ما هم آمده ولی قاطی بازی نشده! این روزها که هیاهوی انتخابات، به اوج خودش رسیده و قله‌اش حدود یک ساعت و بیست دقیقه‌ی دیگر، در مناظره‌ی سوم کاندیداها خودش را نشان می‌دهد، بیشتر به این مسئله فکر می‌کنم. مردم ما مثل مردم همه‌ی جهان، بیشتر از حق و باطل، با «شبهه» روبرو هستند. چیزهایی که نمی‌دانند درست است یا غلط. پاک است یا آلوده و قابل تکیه است یا سست و این نشان می‌دهد که هنوز، کار جبهه‌ی حق به نهایت خودش نرسیده. دغدغه‌ام این روزها شده این که، اگر کاندیدای مورد نظر من روی کار بیاید، بیشتر نقاب باطل را نمایان می‌کند یا آن یکی کاندیدا و من چطور می‌توانم با انتخابم در این راه حرکت کنم. برخلاف تمام سال‌هایی که گذشت (و پر بود از انتخاب‌ها و جهتگیری‌هایی که حالا به اشتباه بودنشان پی می‌برم)، احساس تکلیف و مسئولیت و البته اثرگذاری می‌کنم. معتقدم همین یک برگه‌ی کوچک ساده‌ی من، اگر به درستی انتخاب شده باشد، در روشن شدن این مرز و در آینده‌ی تاریخ اثر گذار خواهد بود.



پ.ن: ان شا الله اگر عمری باقی بود، بیشتر درباره‌ی انتخابات می‌نویسم. :)
۰ نظر ۱ لایک

سروی که دوست من بود

اولین باری که با چیزهای ناشناخته روبرو می‌شویم، مهم‌ترین مواجهه‌ی ما با آن‌هاست. اطلاعات بدیهی ما از مسئله‌ها، با همین اولین تصاویر شکل می‌گیرد؛ مثلا برای بچه کافی است که برای بار اول درخت، خاله، دروغ و آمپول را به چشم ببیند و اسمش را بشنود، تا مدت‌ها با همان تصویر زندگی کند و دشوار می‌شود احساس او نسبت به اولین تصاویر را تغییر داد. مدرسه رفتن هم به عنوان اتفاقی که همه‌ی ما با آن نسبتی خاص داریم، خواهی نخواهی اولین روزهایش مهم و تاثیرگذار است و هر حاشیه‌اش می‌تواند چیزی را درون آدم شکل بدهد یا بشکند. بین بچه‌هایی که غالبا اولین ساعت‌های مدرسه را با واکنش‌های شدیدی در بازه‌ی غم تا شادی سر می‌کنند، رفتار من غیر طبیعی بود. بر خلاف خیلی‌ها راحت از مامان جدا شدم و ایستادم توی صف کلاس اولی‌ها و حتی یک قطره اشک هم نریختم. کم حرفی و خجالتی بودنم وقتی با بی‌نما بودن احساساتم همراه شد، از همان روزها بین من و هم کلاسی‌ها فاصله انداخت. کم کم در زنگ‌های تفریح وقتی هر کدام از بچه‌ها دوستی داشتند که با هم بازی کنند و بخندند من به دیوار حیاط تکیه کرده و بقیه را تماشا می‌کردم. پذیرش این تفاوت و تنهایی، از ظرفیت آن روزهایم فراتر رفته بود. 

شرایطی که تویش قرار داشتم، اول برای مامان و بعد خانم کریمی، معلم کلاس اولم تبدیل به دغدغه‌ شد. چند باری خانم، توی کلاس از ویژگی‌های مثبتم، از درس خوب و ادبم صحبت کرده و به اصطلاح تبلیغم را کرده بود که اثری نداشت. یک بار هم بی‌مقدمه از بچه‌ها خواست دوستشان را تنها نگذارند که تغییری ایجاد نکرده بود. بالاخره یکی از زنگ‌های تفریح، آخرین راه حلش را امتحان کرد. قبل از بیرون رفتن خم شد و گفت: «تو دختر خیلی خوبی هستی! از این به بعد من تنها دوست تو در مدرسه‌ام. قبول؟» بعد از آن روز تا مدت‌ها، در حیاط مدرسه با کسی قدم می‌زدم و لقمه‌ام را می‌خوردم، که همه آرزوی دوستی‌اش را داشتند. اولین مواجهه‌ی من با دوستی، روزی بود که خانم کریمی وارد دنیای کودکانه‌‌ام شد. دنیایی که برای ورود به آن باید قامت بلندش را تا قد و بالای یک دختربچه‌ی کم حرفِ درونگرا، که سخت به یک متر می‌رسید خم می‌کرد. شاید اثر همان جمله و همراهی روزهای بعد بود که هر جا می‌روم خوب چشم می‌گردانم، شاید تازه واردی گوشه‌ای توی خودش خزیده باشد؛ کسی که شاید احساسش به محیط جدید از چهره‌اش پیدا نیست.


لینک انتشار در روزنامه‌ی همشهری: اینجا

۰ نظر ۳ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان