این یکی را برای خودمان نگه داریم!

در فضای داغ انتخاباتی، رفتار دو دسته آدم‌ها‌ که دو سر یک طیف محسوب می‌شوند از همه بیشتر جای فکر و تامل دارد. دسته‌ی اول آدم‌هایی به شدت اخلاقی‌اند که دلشان نمی‌خواهد دامنشان به اینجور مسائل تر بشود. خودشان را درگیر این جنس بحث‌ها نمی‌کنند و اگر هم بخواهند به عالم سیاست وارد شوند و در انتخابات رایی بدهند، بهتر می‌بینند در کار کسی جستجو نکرده، زبان به غیبت از افراد نگشایند و در این باره با کسی مشورت نکنند. روایتی هست که به جهاتی عجیب مرا یاد این‌ها می‌اندازد: 

می‌گویند معاویه روزی روی منبر خطبه می‌خوانده. مجلسی بوده که گویا ابا عبد الله(ع) هم در آن حضور داشته‌اند. بالای منبر شروع می‌کند از فضایل پسرش یزید گفتن. امام حسین(ع) این شرایط را تاب نمی‌آورند و در نقد فضایل ساختگی، رذایل یزید را نام می‌برند. ما که در صحنه نبوده‌ایم، این جزئیات هم در هیچ تاریخی ضبط نشده، اما با چیزی که از سیاسی معاویه سراغ داریم، احتمالا با ظاهری آرام به حرف‌های ابا عبد الله(ع) گوش داده و بعد لبخند زده، سری به تاسف تکان داده و با مکثی برای جلب توجه پراکنده‌ی جمع به خودش گفته: «یزید هر چه که هست و هر چه می‌کند، غیبت تو را نمی‌کند!» 

این نکته‌ای است که خیلی‌ها را می‌تواند به اشتباه و تردید بیاندازد، در حالی که جستجو و کنکاش و فکر و صحبت از عیوب و فضایل کسانی که قرار است زمام امور کلان مملکت را به عهده بگیرند، تا جایی که به تهمت و دروغ و تمسخر تبدیل نشود، نه تنها گناه نیست، بلکه مثل مشورت دادن در ازدواج و معامله اگر ویژگی‌های مثبت و منفی منصفانه گفته نشود، بر خلاف رسم مسلمانی است! 

دسته‌ی دوم آدم‌هایی نه سیاسی به معنای درست کلمه، که سیاست زده‌اند. عمر شریفشان را پای طرفداری از یک جناح یا فرد خاص صرف می‌کنند، بدون این که در مورد عملکرد آن‌ها تحلیل درستی داشته باشند. سیاست را عالم جنگ و پیروزی می‌دانند و برایش حاضرند دست به هر کاری بزنند. این‌ها بر خلاف گروه اول، اخلاق را به عنوان یک مفهوم متغیر، با نیاز و شرایط سیاسی خودشان تطبیق می‌دهند و به هزار دروغ و کلک، کار افراد جبهه‌ی مورد تاییدشان را توجیه و برای دروغ‌هایشان مدرک هم می‌آورند و از این که احیانا لازم شود چیزی بگویند که آبروی طرف مقابل را هزار تکه کند، ابایی ندارند. 

دلمان برای آدم‌های دسته‌ی دوم، جا دارد که بیشتر از دسته‌ی اول بسوزد. معصوم درباره‌ی این آدم‌ها می‌فرمایند: « ملعون من باع آخرته بدنیا غیره» / ملعون کسی است که نه خودش قرار است پستی بگیرد، نه قرار است یک ریال به درآمدش اضافه شود، نه قرار است با بالا و پایین رفتن کاندیدای مورد حمایتش در کار و بارش گشایشی ببیند، آخرتش را می‌فروشد، تا یکی دیگر چند صباحی در دنیا ریاست کند.


لینک انتشار در روزنامه‌ی همشهری: اینجا

۲ نظر ۴ لایک

... ز «هر چه» رنگ تعلق پذیرد آزاد است ...

*

سالم‌ترین، پرکارترین و بانشاط‌ترین آدم‌هایی که دیدم،

هیچ

هیچ

هیچ انتظار و توقعی از احدی نداشتند

چه دوست و آشنای امروز

چه دوست و آشنای دیروز


:)


**

از اون طرفش هم میگن: وقتی می‌خوای یه کاری رو شروع کنی، تصورت این باشه که نه تنها کسی همراهی‌ت نمی‌کنه، بلکه همه فحشت میدن بابت اون کار! اینطوری خودت رو براش آماده کنی، راحت کم نمیاری. (البته شرطش اینه که اون کار واقعا با چارچوب عقل-شرع تطبیق داشته باشه). این البته به نظرم، لزوما به معنای بدبینی و گمان بد بردن به آدم‌ها نیست، باید بپذیریم که طبیعت شروع هر کاری همینه و به قول آقای «ت»، مهم‌ترین رقیب ما توی هر کاری وضعیت موجوده که خیلی‌ها بهش عادت کردند!


***

چقدر از همه‌ی ما، عمر و انرژی تلف شده بابت غصه‌ی تنها موندن بین آدم‌ها؟ فقط به این خاطر که توقع همراهی داشتن رو حق خودمون می‌دونستیم. در حالی که اون آدم‌ها، شاید برای همراهی نکردنشون دلیل خاصی داشتن و شاید خیر ما دقیقا توی همراهی نکردن اون‌ها بوده، تا چشم‌هامون رو باز کنیم و آدم‌هایی رو ببینیم که برای اون کار مناسب‌ترن.

۰ نظر ۰ لایک

حالا همه مبتلا شده‌ایم

شناخت ما از خودمان و آدم‌ها، وابستگی زیادی به اتفاقات مشترک بینمان دارد. تا وقتی اتفاقی رخ نداده، با خط کش‌هایی که خودمان اندازه‌اش را تنظیم کرده‌ایم آدم‌ها را قد می‌گیریم. برخی را با معیارهای شخصی به خودمان نزدیک احساس می‌کنیم و به دایره‌ی اول و دوم روابطمان راه می‌دهیم و دیگران را کنار می‌گذاریم؛ اما شناخت دقیق و اصلی ما زمانی اتفاق می‌افتد که پیش بینی‌اش را نمی‌کنیم؛ وقتی حادثه‌ای رخ می‌دهد که ما به وجودش نیاورده‌ایم، مختصاتش دستمان نیست و راه از پیش تعیین شده‌ای برای حلش نداریم. نشانه‌هایی پدیدار می‌شود، آرام یا ناگهان حادثه‌ای رخ می‌دهد و آن دایره‌ی روابط هر اندازه‌ که هست «مبتلا» می‌شود. در بلا، باطن آدم‌ها خودش را نشان می‌دهد؛ اگر کسی خوب یا بد است، آرام یا طوفانی است. گاهی ممکن است ابتلای ما جلوی خودمان اتفاق بیوفتد و کسی با خبر نشود؛ با قرار گرفتن در یک موقعیت ساده و از کوره در رفتن، بفهمیم آن آدم صبوری که تا روز قبل فکر می‌کردیم هیچ وقت نبوده‌ایم و بی دست‌انداز بودن یک رابطه را با تسلط بر رفتارمان اشتباه گرفته‌ بودیم. ممکن است یک رابطه‌ی دو نفره گرفتار امتحان بشود؛ دوست گلچین شده‌‌ای که فکر می‌کردیم یار غارمان بوده، جانمان می‌رفته برای هم، در موقعیتی قرار می‌گیرد که منافع شخصی‌اش را به دفاع از آبروی رفیقش ترجیح می‌دهد و می‌رود. گاهی هم این موقعیت در دایره‌ی بزرگتری شکل می‌گیرد؛ مثلا یک جامعه را دچار می‌کند. وقتی جامعه گرفتار می‌شود و مسئله‌ای در تمام خانه‌ها را می‌زند و وارد می‌شود، همه در برابر یک آزمون قرار می‌گیریم و حتی اگر موضع‌گیری خاصی هم در برابرش نداشته باشیم، ردی از آمدن و رفتنش روی ذهنمان باقی می‌ماند. بلای اجتماعی، مهم‌ترین فرصتی است که هر کس خودش و تمام جامعه‌اش را محک بزند. می‌بینیم که آتشی زبانه گرفته و یک به یک نقاب‌ها را سوزانده و رفته و قضاوت‌ها حداقل تا موقعی که آثار آن هست، خیلی راحت‌تر می‌شود. اگر کسی محافظه کار است، اگر کنترلی روی شخصیتش ندارد، اگر اهل مطالعه و عمیق است، اگر موقعیت سنج نیست، اگر اهل بازی و اداست، اگر عقلش به موقع به دادش می‌رسد و می‌شود کنارش حرکت کرد، اگر به دنبال جلب توجه در هر فرصتی است، اگر تو خالی است و ... ، اینجا خودش را خیلی خوب نشان می‌دهد. آدم‌ها در ابتلا، خصوصا وقتی دامان همه را گرفته، نقش بازی کردن یادشان می‌رود. خودشان می‌شوند؛ خود واقعی بی‌حجاب و نقابشان. فقط کافی است کمی حواسمان جمع باشد و به جای محو هیاهو شدن، خوب نگاه کنیم. من در دو هفته‌ی اخیر، خیلی‌ها را از نو شناختم. دفترچه‌ام را پر کرده‌ام از اتفاقات، از توصیف آدم‌هایی که حالا در ذهنم شخصیت دیگری شده‌اند. احساسی به من می‌گوید که چند سال بعد، شناخت امروز یک جایی به دردم خواهد خورد. اگر حرف بزرگترها در مورد تکرار تاریخ درست باشد، ابتلایی دیگر، دیر یا زود خواهد آمد و رویارویی با همه‌ی امتحانات تاریخ همیشه از چند فرمول ساده و تکراری خارج نبوده. تمام این دو هفته فکر کرده‌ام چه خوب است که زندگی بی‌بلا نیست، تا ما اشتباهات خودمان و دیگران را ببینیم، درس بگیریم و آماده شویم. تاریخ را برای همین توانمندی‌ بی‌نظیرش در ثبت جزئیات و درس‌هایی که می‌دهد، می‌توان ستایش کرد.


پ.ن: این یادداشت را وقتی جناب آقای هاشمی از دنیا رفتند نوشتم و برای مجله فرستادم. فراموش کردند چاپ کنند یا نشد یا هرچیز دیگر اما احساس کردم مناسب حال این روزهاست.
پ.ن2:این اواخر این حدیث را هم خواندم و خیالم راحت شد از نتیجه‌ای که آن روزها گرفته بودم: فی تقلب الاحوال عُلِم جواهر الرجال/در دگرگونی‌های روزگار، واقعیت آدم‌ها آشکار می‌شود.
پ.ن3: روزهای پرحرارتی در پیش است. آدم‌ حسابی‌ها آرام اند، افسار عقلشان را دست هر کسی نمی‌دهند، می‌دانند عاقبت چه خواهد شد و در عین حال که به حجت‌های ظاهر بدون خستگی و فراغت عمل می‌کنند مطمئنند که «عسی ان تکرهوا شیئا و یجعل الله فیه خیرا کثیرا». آدم‌های کوچک اما زیر سیل اخبار و سیاست‌بازی‌ها و برو و بیای برخی آقایان له خواهند شد. خوش به حال آن‌ها که این روزها نه عصبانی‌اند، نه شتابزده، نه عجول، نه ظاهر بین. :)
۰ نظر ۲ لایک

شما را از ما گرفته‌اند

*

من مباهات می‌کنم که در دو ویژگی با شما مشترکم؛ اهل هنر و اهل قلم بودن. اما خاصیتی در شما هست و خاصیتی در من که شما را می‌کند سید شهیدان اهل قلم و مرا می‌کند همینی که هستم. و آن این که شما یک روز تمام آنچه اسمش هنر بود و  بهتان غرور خلق کردن می‌داد را به آتش کشیدید و من غرق این فکرم که کجا مطلب بنویسم تا بیشتر خوانده شود!


**

نمی‌خواهم شبیه بقیه‌ی آدم‌های مدعی سنگ شما را به سینه بزنم؛ اما به نظرم بزرگ‌ترهای ما اجحاف بزرگی در حق شما و ظلم بزرگی در حق ما کرده اند با این که شما را خوب معرفی نکرده‌اند! از شما قدیسانی آسمانی ساخته‌اند و گذاشته‌اند روی طاقچه، تا دست هیچ‌کس بهتان نرسد ... اصل مطلب را حذف کرده‌ و نتیجه را به جای کل ماجرا به ما قالب کرده‌اند. و جالب این که از دین ادا شده‌شان خوشحال‌اند.

شما نزدیک اید، انقدر نزدیک که می‌توانم دست دراز کنم و لباس و خودکار و کوله پشتی تان را لمس کنم. انقدر نزدیک که می‌توانم جسورانه خودم را جای شما بگذارم. می‌توانم مثل شما فکر کنم و تصور کنم شما اگر جای من بودید چطور خطاهایتان را جبران می‌کردید!

اصل ماجرای زندگی شما و همه‌ی شهدا، قسمت خطاها و اشتباهاتتان، قسمت گناهان و لغزش‌هایتان، قسمت تلو تلو خوردن‌هایتان بوده و تصمیم‌هایی که نجاتتان داده. اصل داستان شما چیزهایی است که شما را شبیه به ما می‌کند و ما همه را به ظاهر خیرخواهانه حذف کرده‌ایم، مبادا ارزش شما پایین بیاید! بزرگ‌ترهای ما شما شهدا را با گرفتن تصاویر روشن و واقعی‌تان از ما گرفته‌اند؛ از میان ما اگر حتی یک نفر، فقط یک نفر فکر کند که دستش به شما و راه و هدفتان نمی‌رسد و با شما خیلی فرق دارد، برای کم کردن اثر خونی که داده‌اید، تا همیشه کافی ست.


***

این پست اولش این بود:

ما یک بار می‌خواهیم از ته دل بگوییم «سید شهیدان اهل قلم» دلمان می‌لرزد... شما چطور این صفت را بوده‌ای؟


پ.ن: این رو نزدیک دو سال پیش نوشتم. حالا که فردا سالگرد شهادت حضرتشونه، وقتش بود از پستو در بیاد و ویرایش و منتشر بشه باز. :)


۱ نظر ۲ لایک

ما را نبود دلی که کار آید از او ...

آدمی گاهی می‌شکند

گاهی می‌ریزد

گاهی چنان می‌افتد که روی پا ایستادن آرزوی دور بشود برایش

خدا را شکر!

.

.

.

این آدمی که او می‌شناخته و ما هم شناختیم

اگر نریزد

اگر ناامید نشود از راهی که صحیح و سالم داشته می‌رفته

گم می‌کند خدا را ...

.

پ.ن: یک‌جای مصحف شریف هست، در مورد آدم‌هایی صحبت می‌کند که همان لحظه که طوفان گرفتارشان می‌کند موحد می‌شوند و می‌خواهند همه‌ی کوتاهی‌ها و کم‌کاری‌ها را جبران کنند! کاش ما هم انقدر خودمان را خوب می‌شناختیم که تو می‌شناسی خدا ...

۱ نظر ۲ لایک

حال من خوب است، اگر بگذارم!

مشغول کاری فشرده‌ام و از وضعیت تمرکزم در انجامش بسیار راضی(الحمد لله). کمی که خسته می‌شوم به سرم می‌زند چرخی توی اینستاگرام و تلگرام بزنم و دوباره به کار برگردم. عکس فلانی، واکنش بهمانی، جوک بی‌مزه‌ی آن یکی، اظهار نظر خنده دار این یکی، مسئله‌ی مهم و حیاتی مطرح شده در این کانال و شبهه‌ی پاسخ داده شده در آن گروه و ... چند دقیقه که می‌گذرد احساس می‌کنم هزار پوشه‌ی بسته نشده توی ذهنم دارم، چیزی گم کرده‌ام و حالم خوب نیست! سر هرکدام از فکرهای رد شده از پیشانی‌ام را که می‌گیرم به یکی از موارد بالا می‌رسم که هر کدام با خودش هزار تداعی و فکر دیگر قطار کرده که تهش به هیچ کجا نمی‌رسد. هر چقدر هم سعی می‌کنی یک عده را کلا به قول شما خارجی‌ها «سین» نشده رها کنی، باز هم نمی‌شود!

یکی نیست بگوید چرا خسته می‌شوی نمی‌روی لب پنجره، دور نمی‌زنی، گلی بو نمی‌کنی، نفس نمی‌کشی؟ دست و پا زدن هم شد فعالیت موثر برای رفع خستگی؟ :|

۱ نظر ۲ لایک

باغ بان

*

ما آدم ها همه دانه‌ایم؛ دانه‌هایی مختار و عاقل. باغ‌بان دلسوز و مهربانی داریم که تک تک انتخابمان می‌کند و به نوبت توی خاک می‌گذارد تا ببیند در فرصت چند روزه‌ی حیات با خود چه کرده‌ایم. اگر خودمان را تلف نکرده و استعداد رویش را از خودمان نگرفته باشیم، در بهار واقعی سربلند و سبز می‌شویم. کاش یادمان بماند که زنده بودن در این است که برویم. کاش بی قراری ها جایش را بدهد به تلاش بیشتر.


**
عمو هم یک دانه بود. امروز او را کاشتند،تا روز اول بهار در دنیای دیگری جوانه بزند.



پ.ن: میگن: تا یار که را خواهد و میلش به که باشد :)

۲ نظر ۲ لایک

همه‌ی خبرها اینجاست

وقتی رسیدم پشت در یادم افتاد کلیدم صبح جا مانده. هیچ کس خانه نبود و کمِ کم باید نیم ساعت معطل می‌ماندم تا یکی از اهالی منزل از راه برسد. با خودم گفتم ایرادی ندارد، از این فرصت استفاده می‌کنم برای تمام کردن کتابی که توی کیفم گذاشته بودم برای اینجور گرفتاری‌ها. روایت جذاب بود و من هم مشتاق به خواندنش، اما هرچه می‌کردم پیش نمی‌رفت. آدم‌ها می‌آمدند و می‌رفتند توی خانه‌هایشان، کلیدها می‌چرخید، قفل‌ها باز و بسته می‌شد، مردهای خسته از خرید آخر سال لخ و لخ کنان وارد خانه‌ها می‌شدند و من همانجا، روی زمین سرد راهرو نشسته و به خیال خودم از فرصت استفاده می‌کردم. ده دقیقه، یک ربع، بیست دقیقه که گذشت، آرامش و سکوتی که از دیدنش بیرون در خوشحال شده بودم دهان دار شده بود می‌خواست مرا ببلعد. توی همین فکرها بودم که باز شدن در آسانسور و لبخند معنادار مامان به حواس‌پرتی من، رشته‌ی خیال‌بافی‌ام را برید. در را  که باز کردیم، مامان که چراغ‌ها را روشن کرد،  فهمیدم تمام زندگی، پشت در خانه‌ای است که به او تعلق دارد؛ یعنی بیهوده است اگر دنبال آن بیرون از سایه‌ی او بگردیم. خانه‌ای که زنی شبیه مامان در آن جاری نیست، همه را دور یک سفره جمع نمی‌کند، حال بچه‌ها را با سوال‌های روزمره نمی‌پرسد، تذکرهای همیشگی به کسانی که گوششان بدهکار نیست نمی‌دهد، هر طور شده از کار و بارشان سر در نمی‌آورد و محبتش را به دل اهل خانه گره نمی‌زند، مثل قلب خالی از ایمان است؛ نفعی ندارد، دلگیر است، ماهیتش عوض شده و به غیر خودش تبدیل می‌شود. مامان، ایمانِ روشنِ تجسم یافته‌ای است که به آن سخت محتاجیم و بس که خاطرمان از بودنش جمع است، تلاشی برای نگه داشتنش نمی‌کنیم. اگر نباشد، اگر وقتی می‌رسیم چراغ‌های خانه را روشن نکرده و فداکارانه برای جسم و روح آن مایه نگذاشته باشد، تنهایی و سختی بیرون از این در هلاکمان خواهد کرد.


پ.ن: پشت در مانده بودم. وقتی آمدم توی خانه و تلگرام را چک کردم، مسئول صفحه گفته بود تا فردا باید صفحه را ببندیم و یک یادداشت به مناسبت روز مادر می‌خواهیم. خدا را شکر کردم که پشت در ماندن را روزی ام کرده بود و حاصلش شد این!

۰ نظر ۲ لایک

اهل همین زمین

به بهانه‌ی دیدن یک عکس از آثار جنگ بوسنی بر ساختمان‌ها، از قفسه‌ی کتاب‌های خوانده شده «ر» را برای دوباره خواندن برداشتم؛ زندگی‌نامه‌ی شهید رسول حیدری، که کیلومترها و ماه‌ها دورتر از مرزهای ایران و جنگ تحمیلی، در بوسنی هرزگوین شهیده شده. برای این که خواندنم با دفعه‌ی قبل کمی متفاوت باشد تصمیم گرفتم از دل داستان کلیدواژه‌های شخصیتی قهرمانش را از کودکی تا اوج قهرمانی بیرون بکشم. نتیجه به لیستی از صفات آشنا و ساده تبدیل شد که بیش از حد تصورم از آن شگفت زده شدم: با مادرش رفیق بود/ به برخی دستورات مهم بی‌اعتنا بود و آن‌ها را برای خودش توجیه می‌کرد/ در گل کوچک هرطور شده بود گل می‌زد، حتی یکی!/ در هر جمعی وارد می‌شد، چند دقیقه بعد با همه رفیق بود/ حوصله‌ی کلاس درس را نداشت/ رک و صریح بود/ شلختگی‌اش دیگران را کلافه می‌کرد/ ریاضی‌اش را با دعا پاس می‌کرد/ گاهی تند و بی‌ملاحظه بود/ احساساتی و حساس به ظلم/ در جوانی، عشق کتاب‌های پلیسی را داشت/ مستعد در کار با آدم‌هایی که هیچ کس تحملشان را نداشت/ بی‌استعداد در قرائت قرآن با صوت/ در یادداشت‌هایش خوانده بودند مدام مردد بوده که کارش درست هست یا نه/ در جنگ‌ها همیشه نیروی آزاد بود و مسئولیت نمی‌گرفت تا کسی به او دستور ندهد/ یک جا بند نمی‌شد و بی‌قرار بود و ... هرچقدر هم بگویند و بگوییم این آدم‌ها، آسمانی و مافوق بشر بودند و دست ما بهشان نمی‌رسد، خودشان می‌زنند زیر کاسه و کوزه‌ی تمام این‌ حرف‌ها و ما را، اگر فقط ته دل و نوک سوزن از اراده‌مان با آن‌ها باشد، می‌گیرند و تا دیدن تصویر واقعی خودشان می‌برند. شهدایی که رفتارهای خارق العاده‌ای داشتند و به معنای واقعی کلمه خاص بوده‌اند، اکثریت این جماعت را تشکیل نمی‌دهند. بیشترشان آدم‌هایی با حداقل ویژگی‌های بارز بودند و مزیت رقابتی‌شان تنها نگاهی بوده که انتهای راه دوخته بودند. انقدر در این عمر کوتاه، آدم عادی شبیه به خودم و اطرافیان در زندگی نامه‌ی شهدا دیده‌ام که باورم شده با همه‌ی تفاوت‌هایی که در فضای اجتماعی و ابعاد شخصیتی‌مان با آن‌ها داریم، به مقصدی که رسیده‌اند خواهیم رسید؛ اگر قله‌ی بزرگی را در زندگی نشانه بگیریم و آرزوی فتح آن قله را به لیست کلیدواژه‌های شخصیتی‌مان اضافه کنیم.


لینک انتشار در روزنامه‌ی همشهری: اینجا

لینک انتشار در سایت شهید رسول حیدری: اینجا

۱ نظر ۳ لایک

قرار بگیرد در دسته‌ی: بی‌ربط به تاریخ

روزگار آدم‌ها را ورز می‌دهد، می‌کوبد و از نو می‌سازد؛ برای همین کم کم یاد می‌گیرند با همه‌ی دلگیری و دلشکستگی بعضی‌ از مردم را دوست داشته باشند. تمرین می‌کنند به بهانه‌های کوچک روی دلشان مرهم بگذارند و جای خواست خدا را با اصرار نفسشان عوض کنند. خدا از ما می‌خواهد در تعامل با مسلمان‌ها، به اندازه‌ی قابل توجهی خودمان را به آن راه بزنیم، ندیده و نشنیده بگیریم و نفهمیم و تا می‌توانیم مهربان باشیم. خدا می‌خواهد ما به هر بهانه‌ای از هم جدا نشویم، پشت هم بایستیم و دلگرم به هم باشیم... و نیست که معامله گر خوبی است، خودش بی‌نهایت را جایگزین کوچک و حقیر می‌کند.


و چه لحظات شیرینی است وقتی بغضت را فرو می‌دهی، اشکت را هضم می‌کنی و کسی را به خاطر خدا می‌بخشی. این وقت‌ها دل محقرت به اندازه‌ی آسمان وسعت می‌گیرد. مثل کسی که با رنج زیاد بار سنگینی را زمین گذاشته باشد، نفس راحت می‌کشی. 


اگر باری روی دوشت داری به خدا اعتماد کن، همین امروز زمینش بگذار. خرجش یک پیام، تماس، یا دیدار کوتاه است.

:)

۰ نظر ۲ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان