کربلاهایی در اندازه‌ی خودمان

برای ما که مدعی به دل داشتن محبت ابا عبدالله علیه السلام هستیم، به اندازه‌ی ظرف‌ها و ظرفیت‌هایمان، کربلاهایی کوچک هست. کربلاهای فسقلی، نقلی، کف دستی. اما با همان ترکیبِ بازی.

برای همه‌ی ما لحظات مواجهه‌ای هست. سخت. طوفانی. آتشین. که حس می‌کنیم گرمای سوزنده‌ی باد ابتلائات را. که می‌آید و می‌کوبد و می‌پیچد و به سختی گذر می‌کند.

همان آنی که یاران صدیق از دست رفته‌اند، تکیه‌گاه‌ها «کالعهن المنفوش» بی‌اثر شده‌اند و پایت از خستگی می‌لرزد، به خودت آمده‌ای و زخم‌های نشسته برتنت را دیده‌ای و تنهایی‌ات را و خیمه‌هایی که پشت سر است و مسئولیتش با توست و دشمنی که روبروست و اگر خدا نمی‌بود و ایمان وجود نداشت، باید از وحشت بی‌رحمی‌اش قالب تهی می‌کردی، آنِ نزول رحمت است، اگر نظر کنی.

در زندگی همه‌ی ما کربلاهایی هست، هر چند کوچک، هر چند نقلی و به اندازه‌ی ظرفیتمان، تا خدا تنهایی و اضطرارمان را مثل کودک شیرخواره ببیند و گویی بی گذر کردن از این میدان‌های رزم، با شجاعت و به تنهایی، از وسعت و رزق و برکت کثیر خبری نیست.

۲ نظر ۷ لایک

جهانِ لب‌های به هم دوخته و نگاه‌ِ روبرو

مدت‌هاست، 

آدم‌هایی که خلوت و تنهایی‌ کلافه و بی‌تابشان می‌کند را نمی‌فهمم

چه چیز از سکوت، 

از خلوت، 

از نرمش کلمات و رقص اتفاقات در ذهن، 

از نوشتن و خواندن،

از فکر کردن به این خلقتِ پیچیده و مبهمی که خدا بهمان داده و لذت اکتشافش را در دلمان کاشته،

وقتی که نه صدای سخنی هست و نه مخاطبی برای گفتن، خوش‌تر؟


پ.ن: زیادی در میانِ مردم بودن همانقدر آسیب روحی و فکری دارد که از جامعه دور بودن و گوشه نشینی. یک وقتی را در طول روز، ولو یک ربع، نیم ساعت، بگذاریم برای خودمان. در این روزگاری که از شدت هیاهو لا یتشخص الکلب صاحبه، ضرر نمی‌کنیم!

۲ نظر ۴ لایک

کسی گفته بود، ترسیده بود، کوچک بمانم

ترس پنهانی است، ریخته به جانم؛ این که باز گردم و هر چه از نوجوانی نوشته و یادداشت برداشته ام را بخوانم. می‌ترسم آرزوهای بزرگ و بی‌پایانم، وسوسه‌ی فتح قله‌های جهانم را جایی، بین ابرهای بی‌باران و روزمرگی‌های شهر دودی جا گذاشته باشم. می‌ترسم خود بلند پروازم را، لای شاخ و برگ از خدا بی‌خبری، گیر داده باشم. می‌ترسم به خودم بیایم و آن همه آرزوها رفته باشد و به خاطر چند دقیقه بیشتر خوابیدن و چند لحظه بیشتر تماشا کردن، جا مانده باشم.

۱ نظر ۴ لایک

از راه رفته سخن می‌گویم!

آدمی که هیچ ریسمانی برای چنگ زدن نداشته باشد، امن نیست، چون در حال دست و پا زدن است و چون اولویت‌هایش در لحظه جابجا می‌شود، احتمالش می‌رود برای نجات خودش دست به یقه و دامن این و آن هم ببرد و لاجرم آن‌ها را هم غرق کند. ناامیدی بدترین مرکب برای آدمی ست، نه ترمز دارد نه کیلومتر شمار و نه دنده و فرمان. اما چرخ دارد و گاز و آدم را می‌برد و می‌برد تا با سر بکوبدش به در جهنم و همانجا ماموریتش را تمام کند.

شاید به همین خاطر خدا بعد از شرک، ناامیدی از رحمتش را در زمره‌ی نابخشودنی‌ها قرار داده. هیچ چیز بدتر از فراموشی امید نیست. مراقب امیدهایمان باشیم و اگر به هدایت و اصلاح آدم‌های ناامید دورمان نداریم، خط قرمز دورشان بکشیم و به دعای از راه دور در حقشان بسنده کنیم و اگر خودمان ناامیدیم، زودتر یک ریسمان یا شاخه یا تنه‌ای برای وصل شدن پیدا کنیم، که این درد هر چه بیشتر بماند، مرداب‌تر می‌شود.

۳ نظر ۵ لایک

آنچه دانشگاه به ما نمی‌گوید

تمام کاری که از دست ما، در مدیریت مجموعه‌ها و کارهایی که در دست داریم برمی‌آید، «تدبیر» است. باید خودمان را در کسب این توانایی قدرتمند کنیم و بهترین تصمیم‌ها و مسیرها را برای استفاده از منابع و رسیدن به اهدافمان انتخاب کنیم، این تمام چیزی است که در کلاس‌های مدیریت یاد می‌دهند اما فقط یک بخشی از کار است. چیزی که حتی بزرگترین استراتژیست‌های دنیا هم در نظرش نمی‌گیرند باقی ماجراست: «العبد یدبر، و الله یقدر». بنده، تدبیر می‌کند، خداوند، مهر می‌زند و حکم به اجرا می‌کند! برای همین در چند سال آینده، اگر دیدید بعضی تحلیل‌های صد ساله و پانصد ساله و نقشه‌های دراز مدت توی جهان، طومارش پیچیده شد، تعجب نکنید. حضرات، حساب امضای مدیر کل را پای نقشه‌شان نکرده‌اند!

۰ نظر ۴ لایک

محمدرضا زائریِ واقعیت تا مجاز

برنامه‌ی امشب «۱۸۰ درجه»، از شبکه‌های افق را با حضور آقای زائری و امیرحسین بانکی پور، با موضوع انقلابی‌گری دیدم و حرف‌هایی در ذهنم جاری شد. محمدرضا زائری روحانی ارزشمندی است. چند سالی می‌شود که او را به واسطه‌ی کارم در مجموعه‌ی همشهری شناخته‌ام، با او کار کرده و از او آموخته‌ام و در سیر شناختم از او، اوج و فرودهای فکری زیادی را در موردش تجربه کرده‌ام؛ از روزهایی که در بحث ولایت فقیه او را طرف مقابل خود می‌دیدم، تا روزهایی که به خاطر همین یک باور برایش احترام زیادی قائل بوده‌ام، او یکی از جدی‌ترین معلم‌های من، در شیوه و منش بوده و هست و الگوی بخش مهمی از زندگی‌ام، تا جایی که روی رشته‌ی ارشدم، با ضعفی که در وجود او حس می‌کرده‌ام دست گذاشته‌ام تا در آینده‌ی دلخواهم، بیشتر از او حرف برای گفتن داشته باشم.

روزگاری گذشته که نمی‌توانستم او را نقد کنم و نقد دیگران درباره‌ی او را نیز نمی‌فهمیده‌ام، اما خدا را شاکرم که مدت‌هاست می‌توانم به جرات بعضی مواضعش را نقد کنم یا درباره‌اش سوال‌های جدی‌تری بپرسم و او را واقعی‌تر ببینم. خصوصا عمق تأثیرگذاری و برد کلام او را، وقتی فهمیدم که در یک بحث دانشگاهی درباره‌ی حجاب، خلاصه‌ی یکی از پست‌های اینستاگرامی‌اش ابزار دست طرفی شده بود، که به افکار و عقاید اسلامی، بخشی و سلیقه‌ای نگاه می‌کرد و حقیقتا از جایگاهی که دارد و ابزار و بلندگویی که ممکن است کلامش را به گوش این افراد هم برساند ترسیدم.

او بخشی از این نظام و دلسوز این انقلاب است. این را امشب، واضح‌تر از همیشه فهمیدم؛ دلسوزی برادرانه‌ی او، نمی‌تواند در چارچوب معمول نگهش دارد و برای همین دستش مدام خط خوردگی دارد، زبانش تند می‌شود و هیچ وقت حساب دوربین و جمع و آشکار و نهان را نمی‌کند. 

در ابتدای این برنامه، که توصیه می‌کنم ببینیدش، از او می‌پرسند تعریف روحانیت چیست؟ می‌گوید خاکی بودن و این تعریف نه از سر تعارف که همان حقیقتی است که او با عمل به آن معترف است. اگر چه به بعضی نظرات او انتقاد دارم، اگرچه درباره‌ی مواضعش حرف دارم، اما این مانع دیدن منصفانه‌ی حقیقت وجود او برایم نمی‌شود؛ زائری همان مدیری است که وقتی مراسم دارد، جلوی در می‌ایستد و همه را بدرقه می‌کند، اگر نشسته باشد و سلام کنی، تمام قد جلویت می‌ایستد و احترام می‌کند و اگر پادری درِ مجموعه‌ای که مدیریتش می‌کند، گم شده باشد، بی‌ادا و اطوار با یک پا نگهش می‌دارد تا مهمان‌ها معطل باز و بسته شدن آن نشوند! او همان روحانی خاکی‌ای است که افطاری هر سالش، بهانه‌ای است برای آشتی چپ و راست و گفتن و خندیدن دورها بر سر یک سفره. اگر چه آثار شتابزدگی را گاهی در بیان نظرهایش می‌شود دید، گرچه منکر دستاویز شدن بعضی حرف‌هایش برای غیر نیستم، اما چیزی که باید به آن اعتراف کنم این است که همچنان کسانی که او را به تندی نقد یا طرد می‌کنند را نمی‌فهمم، همچنان که افرادی را نمی‌فهمم که از بن دندان با اصول اسلامی و ایرانی مشکل دارند اما او را مانند یک بت تقدیس می‌کنند و می‌آرایند، به این خیال که او دارد با مخالفت با نظام جگرشان را خنک می‌کند!

آقای زائری را باید دقیق دید، دقیق تحلیل کرد. واقعیت او، نه آن مدح و ثنای یکپارچه و نه تف و لعنت بی‌سلیقه‌ای است که عده‌ای می‌کنند. او واقعی است، این واقعیتش را دوست دارم. دلسوز است، دلسوزی‌اش را تحسین می‌کنم و شجاع است، با کمی اغماض و و اندکی تردید، شجاعتش را آرزو می‌کنم و دعاگوی او هستم و خواهم ماند.


۳ نظر ۲ لایک

از رنجی که برده‌ایم

سر راه یک دوست خوب قرار گرفتن، نعمت است اما نگه داشتن یک دوست خوب، عرضه و هنر است. نگه‌داشتن یک رابطه‌ی معنوی دراز مدت، نه تنها مثل همه‌ی امور مادی، که بیشتر از آن‌ها احتیاج به مدیریت مادی(نه به معنای پولی، که به معنای دنیوی) دارد. چه بسا دوستان خوبی که با تعاریف بیجا، با هندوانه قرض دادن‌های بی‌خود و با ندیدن اشتباهات و تذکرش در طول زمان، از یک رفیق خواستنی به افراد عادی یا انسان‌های بدون نسبت به ما تغییر وضعیت می‌دهند.

شیب ملایم عاطفی هم بی‌تاثیر نیست. سرمایه‌‌ی قلب، از آن سرمایه‌هایی است که باید بگذاری آرام آرام سر به سر بشود و سود بدهد و شتابزدگی در خرج کردن آن خسارتی است که سال‌ها طول می‌کشد تا بشود جبرانش کرد.

۰ نظر ۰ لایک

دین‌دارها بدهکار ترند

می‌گفت: «به خدا قلبمون بدهیه، رگمون، همه‌ی وجودمون ...»


••

خانم خادم اشاره داد از اول صف را پر کنید که نمازتان به امام جماعت متصل بشود. یک نفر از میان جمعیت گفت: «جای کسی نیست؟». خانم خادم خوش اخلاق گفت: «خانه‌ی خدا مگر مال کسی است که جای کسی باشد؟» نشستیم و منتظر حی علی الصلاهِ امام جماعت شدیم. پیرزن مانتویی سراسیمه آمد کفشش را گوشه‌ی کمد کتاب‌ها چپاند و آمد سر صف: «خانم‌ها برید کنار. اینجا جای من و دوستمه». چند لحظه مبهوت مانده بودیم، چون بلد نبودیم حرفش را رمزگشایی کنیم. به چه زبانی حرف می‌زد که به نظر کودکی دبستانی می‌آمد؟ همان خانم، از میان جمعیت گفت: «پرسیدیم اینجا جای کسی هست یا نه، خانم خادم گفت نیست، بنشینید.». پیرزن متغیر شد و ما بین حی علی الصلاه و الله اکبر حرفی ناروا به آن خانم خادم زد که از نوشتنش عاجزم. گفت: «برید کنار! من پنجاه ساله جام همینجاست!». به هم ریخته بودم. به چهره‌ی خانم‌های ابتدای صف نگاه می‌کردم و چیزی درونم شعله می‌گرفت. شبیه صیدهای بیچاره‌ای بودند که در حسرت حال خوش به دنبال صیاد آمده بودند. امام جماعت نمازش را شروع کرد و من مانده بودم قامت ببندم یا گریه کنم.


•••

راستش؟ ناگهان خودم را در پیرزن سراسیمه دیدم و از مرز نزدیکش با خودم هول کردم. عجب از همین افتخارهای کوچک و به ظاهر گذرا توی دامن آدم خانه می‌کند، از همین منت گذاشتن های کوچک به خاطر فلان کلاس و فلان کار خوب. آدمی چه خطرناک است، وقتی از شأن «بدهکاری» در پیشگاه خدا و پیش خلق خدا در می‌آید. وقتی ایمان رویندگی و زایندگی‌اش را در قلب و جان و روان آدمی از دست بدهد، تبدیل به تعلقی خطرناک می‌شود. بخل در دین و در توفیقاتی که خدا منت گذاشته و به ما داده دیگر نوبر است!

۲ نظر ۲ لایک

مثل بچه‌ی آدم اصرار کن!

مثل جویبار ظریف و مویینی که نرم نرمک سعی می‌کند از دل صخره و سنگ راه را پیدا کرده عبور کند، اعمال ما و تصمیمات خدایی ما هم سعی می‌کند از دل‌های سخت شده‌مان، یا از روح‌های غبار گرفته‌مان راه نور را باز کند. شاید این که به قول معصوم، خدا اعمال مکرر اما اندک ما را بیشتر دوست دارد از کار بزرگی که ادامه دار نباشد، به همین برگردد. باید بگذاریم عملِ مثبت در ما نفوذ کند و رد بگذارد. امید می‌رود که بتوانیم باریکه‌‌ی اعمال را در طول زمان بیشتر و پر و پیمان‌تر کنیم و بعد بتوانیم بت بزرگِ درونمان را پایین بیاوریم و بعدتر هم مثلِ بچه‌ی آدم به کارمان برسیم، همان خلیفه اللهی که قولش را از خدا گرفته بودیم :)


پ.ن: یکی از اساتید ما می‌فرمودند که اصل انجام یک عمل به اینه که یک سال تداوم داشته باشه. اگر قراری با خودتون و خدا گذاشتید و خواب موندید و فراموش کردید، ناامید نشید، انقدر کار رو از سر بگیرید تا بتونید یک سال انجامش بدید و می‌گفتن اگر اصرار کنید، می‌تونید و از پس نفستون برمیاید!

۰ نظر ۱ لایک

رمضانیه(3)

اگر نظر من رو بخواید، خدا ما رو می‌شناسه که عیب‌هایی که خودمون فریادش نمی‌زنیم رو مستور و مکتوم می‌کنه و از ما هم می‌خواد نسبت به هم همین طوری باشیم. یه رگ «کله شقی» خاصی هست توی ما آدم‌ها، که وقتِ خرابکاری و رونمایی از دسته گل‌هایی که به آب دادیم، خودش رو نشون میده. یعنی هم خراب می‌کنیم و هم رومون زیاده! ماها یکی رو می‌خوایم که بفهمیم فهمیده، ناراحت هم شده، اما حداقل با صدای بلند در موردش حرف نمی‌زنه که بقیه بفهمن؛ شاید جبران کردیم، شاید درست شدیم.


.


.


.


ولی بازم اگر نظر من رو بخواید، ماها خیلی بی‌معرفتیم، که آبرومون پیش بنده‌های خدا یادمون نمیره اما آبرومون پیش خدا چرا.

۲ نظر ۲ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان