یک مکالمه ی تکراری

+اجازه هست فلان کار رو بکنم؟

- نع!


چند دقیقه بعد:


-چرا وقتی باهات مخالفت می کنن سریع بهت برمی خوره؟

+بر نخورده و ان شا الله هیچ وقت نخوره. فقط یه ذره ناراحت شدم و بعدش شروع کردم به درک این موضوع که دنیا شاید اغلب اوقات به کام من نچرخه و سریع خدا رو شکر کردم؛ چون وجود تو به عنوان یه مخالف همیشگی برای بعضی کارهایی که همه به راحتی انجام میدن ، به نظرم از بزرگترین لطف های خدا به منه و اگر نبود این نعمت، زیادی این دنیا بهم خوش می گذشت و خب، کسانی که دنیا همیشه بهشون خوش می گذره خیلی ترسناکن!

۲ نظر ۲ لایک

مومن باید مزاح گو باشه!

یکی به استاد نامه نوشته بود و لابلای سوالات آخر کلاس به دستشون رسونده بود و با کلی خواهش و اصرار خواسته بود استاد و باقی بچه ها حلالش کنن، چون امتحان آنلاین بوده، شیطون رفته تو جلدش و چند لحظه جزوه ش رو باز کرده! انتهاش هم اضافه کرده بود که: استاد من رو ببخشید چون دارم دیوونه میشم! استاد خنده ای کرد و گفت، پس صبر می کنیم ببینیم کی دیوونه میشه، پرتش کنیم بیرون از کلاس :))) بعد هم عیبی نداره ای گفت و گفت از این به بعد اینجور وقت ها با پشت دست بزنید تو دهن شیطون. :))

خدا حفظش کنه.

۱ نظر ۴ لایک

با اینا زمستونو سر می کنم

دیروز بعد از رفتن ساجده در حالی که توی سلف همشهری داشتیم سوسیس بندری ای رو می خوردیم که توش طعم سوسیس از سیب زمینی جدا بود٬ انیمیشن دختر بهار رو بهش نشون دادم. تموم که شد با کلی انرژی و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت: «تو واقعا دختر بهاری سعیده!». این حرف رو گذاشتم به حساب بزرگواریش٬ اما حقیقتا خدا رو شکر می کنم که هنوز آدم هایی رو سر راهم قرار میده که کاری ازم بر بیاد برای خوب کردن حالشون. :)


شما رو به دیدن دختر بهار٬ انیمیشن گروهی من و بقیه (:دی) دعوت می کنم: دریافت /حجم: 5.06 مگابایت

+برای راحت آپلود شدن مجبور شدم حجمش رو خیلی بیارم پایین :)

۱ نظر ۵ لایک

مرغ بعضی ها اصلا پا ندارد!

با تمام روحیه ی غد و یک دندگی ام، همیشه از آدم های زورگوی زندگی ام ترسیده ام؛ آن هایی که غدی و یک دندگی شان درست مثل خودم توی ذوق می زده و مرغشان همیشه یک پا داشته، مثل من یا بیشتر از من (فکرش را بکنید کسی پیدا شود که من بهش بگویم غد!). آدم های مسخره ای که با تمام قوا به مرزهایم حمله برده اند و قصد برج و باروی قلعه ام را کرده اند. البته لازم به ذکر است که در برابر چنین آدم هایی هم باز غذ بازی درآورده ام ولی واقعیت این بود که رنگم از تو پریده بود و سعی در به روی خودم نیاوردن داشتم! یکی از این آدم های مسخره مشاور مدرسه مان بود که خیلی احساس مهم بودن داشت. تمام تلاشم را کرده بودم که بهش بفهمانم چندان هم مهم نیست. تا حدی هم موفق شده بودم اما همین روحیه ی غدبازی اش نمی گذاشت به نتیجه ی صد در صدی در این قضیه برسد، که اگر برای همه ی دنیا مهم است لااقل برای من اصلا به حساب نمی آید. یک بار وسط جشن عید غدیر صدایم کرد و برد توی یکی از کلاس های مدرسه (و چون طبق معمول به بعضی افراد بی لیاقت اطلاعات غیر لازم و ضروری می دادم) می دانست گوشی همراهم هست، گفت گوشی ام را تحویلش بدهم. خواستم خودم را از تک و تا نیاندازم، بی درنگ دراوردم و دادم دستش - اگر نمی دادم آنقدر پر رو بود که دست بکند توی جیبم و درش بیاورد!-. فکر کردم قضیه ی ارعاب به همین جا ختم می شود و ولم می کند بروم. اما با پررویی تمام جلوی خودم گوشی را روشن کرد و گفت: «رمز؟». گفتم: «رمزم فقط به خودم مربوط است.» و چند بار همین سوال و همین جواب تکرار شد و هر بار صدای هردویمان بلندتر. شروع کرد به تطمیع و تهدید که چنین می کنم و چنان و با هر زوری بود بعد از یک ربع شکنجه ی روحی، رمز را از زیر زیانم بیرون کشید. قفل گوشی را باز کرد، گوشی را دوباره داد دستم و گفت: «زود رمزش را عوض کن»!!! پرسیدم: «پس علت این همه اصرار برای باز کردنش چه بود؟» گفت: «خواستم ببینم چقدر به من اعتماد داری!»این فرایند هیچ کارکردی نداشت جز آنچه عرض کردم: احساس خود مهم پنداری و تاثیرگذاری روی دیگران و نشان دادن این که در برابر یک دندگی من کم نیاورده. از این آدم های خوشحال و زورگو به کرات در زندگی ام دیده ام و حسابی چشمم از حضور در چند کیلومتری شان ترسیده.

*

حالا نمی دانم چرا دلشوره گرفته ام برای روز جلسه. دلم می خواست جواب سوالم را ایمیلی بگیرم و سوال های بعدم را بپرسم تا از این آشوب خلاص شوم. اما نمی دانم چرا موکول شد به روز جلسه و حضوری. آن عالم بزرگوار آدم زورگویی نیست و شانش هم بیشتر است از امثال آدم هایی که بالا ذکرشان رفت. اما همان آدم های مسخره این ترس را در وجودم به یادگار گذاشته اند، که خودم را هر لحظه در معرض خطر ببینم. باعث شده اند فکر کنم هر بزرگتری جواب سوالی را واگذار می کند به قرار حضوری، یعنی می خواهد یک جورهایی دستم را بگذارد در پوست گردو و یک چیزهایی بپرسد که دوست ندارم و جواب هایی بدهم که نباید. نمی دانم چرا دلشوره گرفته ام برای روز جلسه ...

۲ نظر ۱ لایک

فیلم نامه نویس درجه یک عالم

بی نظیرترین فیلم نامه نویسی که من توی عمرم دیدم، کسیه که به عدد آدم‌های عالم داستان دو خطی* نوشته و وضعیت هر آدم -که قهرمان داستان خودشه- رو «من المهد الی اللحد» توی همین دو خط مشخص کرده و چنان هنرمندانه و هوشمندانه این پیرنگ رو بسط داده و کاراکتر بهش اضافه کرده و داستان های دو خطی آدم های مختلف رو به هم گره زده، که هیچ احد الناسی نمی‌تونه تشخیص بده سکانس بعدی چی می‌تونه باشه، چه برسه به پیش بینی  و تضمین عاقبت فیلم نامه‌ی خودش یا دیگری. این فیلم نامه نویس درجه یک خداست؛ که هیچ کس از مکرش در امان نیست. مکر می‌کند، مکر کردنی! و برای همین بزرگترین عرفا و فضلا توی دعاهای نافله‌ی شبشون بین زار زار گریه‌ی به پهنای صورت تنها یه دعا داشتن: عاقبت به خیری. 

خدایا! من توی داستان دو خطی زندگی خودم بدجوری گیرم، عاقبتش رو ختم به خیر کن.


*توی کلاس‌های فیلم نامه نویسی، برای شروع کار از یک داستان دو خطی شروع می‌کنن که توش بدون هیچ حاشیه ای تعیین می‌کنی کاراکترت (با ویژگی های منحصر به فردش) از نقطه‌ی A به B می‌رسه. بعد این داستان توی جلسات دیگه طبق اصولی بسط پیدا می‌کنه و با اضافه شدن چیزهای دیگه تبدیل میشه به یک سناریو یا فیلم نامه.
۰ نظر ۲ لایک

غداره‌ی ملعونه

وقتی افت و خیز و نشیب و فراز و رفت و آمد و ماه و چاه و کم و زیاد و کوتاه و بلند و دلاویزی و دلمردگی و صاف و ناصاف و برد و باخت و سفید و سیاه و غم و شادی و قهر و آشتی و بود و نبود و محبت و دشمنی و اوج و حضیضِ این دنیای دون برات مهم میشه، ناز می‌کنه، مثل عروس ناشی بچه سال ناپخته‌ی نازپرورده و میره توی اتاق و درش رو قفل می‌کنه و بیرون نمیاد؛ اما همین که دستت رو می‌ذاری تخت سینه‌ش و هولش میدی عقب، به دست و پات میوفته و میشه یه نیازمند پر اصرار و خاضع و خاشع که انگار ولی نعمتش تویی. تف به این دنیا.

۰ نظر ۲ لایک

کوفیِ صادره از تهران

آدم تا از خلقِ خدا «ترس» نداشته باشه، به بدبختیِ کوفیان دچار نمیشه. تمام مصیبتِ اون‌ها این بود که می‌ترسیدند؛ از تنها موندن، از واکنشِ آدم‌ها.

۴ نظر ۵ لایک

رفیق(2)

عشق است، رفیقی که هر طور شده خودش را می‌رساند به کنفرانس ساده‌‌ی یکی از درس‌های تخصصی‌ات و می‌شود مایه‌ی دلگرمی‌ات و دست‌های سرد شده از استرست را بعد از پایین آمدن آنقدر می‌فشارد که گرم شود، گرم‌تر از همیشه.

۲ نظر ۲ لایک

رفیق

عشق است، رفیقی که وقتی یک ساعت گوشی‌ات خاموش است، نگرانت می‌شود و دنیا را زیر و رو می‌کند. قربانِ دل کوچکش، که بدجور به ظاهرش می‌آید. او لابد بازمانده‌ی نسلِ رفقای پیش از تاریخ است، رفقای عمیقِ عمیق؛ همین یک چیز، دل گرد گرفته را حسابی می‌تکاند و نو می‌کند.

۲ نظر ۲ لایک

پشت دیوار افسانه‌ها

قلعه بابک


«قدیمی‌های تبریز می‌گن که اگر چهارشنبه‌ها دم غروب توی پارک ائل گلی باشی و دقت کنی می‌شنوی که توی زوزه‌ی باد صدای شیهه‌ی اسبی می‌پیچه و سر به در و دیوار می‌کوبه». استاد ادبیات جالبی داریم که نشستن توی کلاسش شبیه به زندگی تو یه رمان قدیمیه. جمله‌ی بالا رو زمانی گفت که داشت در مورد بابک حرف می‌زد. افسانه‌ها میگن وقتی بابک رو در قلعه‌ای بالای کوه می‌کشند اسبش فرار می‌کنه. اسب به پایین کوه که می‌رسه می‌افته توی حوض «ائل گلی»؛ حوضی که الان وسط یه پارک شلوغ قرار داره. صدای شیهه‌ی اسب غروب چهارشنبه هم حکایت از اینه که اسب بی سوار، سوار می‌طلبه؛ یعنی که یک روز دوباره کسی بلند میشه و مثل بابک علیه ظلم و جور قیام می‌کنه.

به عنوان یه آدم معمولی خیلی خوشحالم که قلعه‌ بابک رو از نزدیک دیدم، توی ارتفاع چند هزار متری‌اش از سطح زمین نفس کشیدم و به حرف اون پسری که زیر یکی از پست‌هام اون رو رو یک مشت سنگ بی‌ارزش خونده بود توی دلم خندیدم! اگر تبریز رفتید، توصیه می‌کنم حتمن به قلعه بابک سری بزنید، جدا از سابقه‌ی تاریخی عجیب و غریبش هوا و منظره‌ی زیبا و کم‌نظیری داره که آدم رو حیرت‌زده می‌کنه. ضمن این که اونجا آخر دنیاست، شک ندارم!


پ.ن: عکس این پست از دوست داشتنی ترین عکس‌هاییه که توی سفر اخیر گرفتم. شما هم صدای شکوهش رو می‌شنوید؟

۱ نظر ۲ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان